شرح حال علامه از زبان خویش
جدّ علامه طباطبائی(ره) از شاگردان و معاشران نزدیک شیخ محمد حسن
نجفی (صاحب جواهرالکلام) بود و نامه ها و نوشته های ایشان را
می نگاشت. مجتهد بود و به علوم غریب (رمل و جفر و ...) نیز احاطه
داشت اما از نعمت داشتن فرزند محروم بود. روزی هنگام تلاوت قرآن به
این آیه رسید:
« و ایوب إذ نادی ربه: انیّ مسنی الضر و انت ارحم الرّاحمین »
با خواندن این آیه، دلش می شکند و از نداشتن فرزند غمگین می شود.
همان هنگام چنین ادراک می کند که اگر حاجت خود را از خداوند
بخواهد، روا خواهد شد. دعا می کند و خداوند هم پس از عمری دراز،
فرزند صالحی به او عنایت می فرماید.آن پسر،پدر مرحوم علامه طباطبائی
می شود. پدر علامه نیز پس از تولد او، نام پدر خود ( یعنی جدّ علامه) را
بر وی می نهد.
ولادت:
علامه طباطبایی در آخرین روز ماه ذیحجه سال 1321 هـ.ق در شاد آباد
تبریز متولد شد و81 سال عمر پربرکت کرد و در صبح یکشنبه 18 محرم
الحرام سال 1402 هـ.ق سه ساعت به ظهر مانده رحلت کردند.
اجداد علامه طباطبایی از طرف پدر از اولاد حضرت امام حسن مجتبی
(علیه السلام) و از اولاد ابراهیم بن اسماعیل دیباج هستند و از طرف
مادر اولاد حضرت امام حسین (علیه السلام) می باشند. در سن پنج
سالگی مادرشان و در سن نه سالگی پدرشان بدرود حیات می گویند و
از آنها اولادی جز ایشان و برادر کوچکتر از ایشان بنام سید محمد حسن
کسی دیگر باقی نمانده بود.
تحصیلات واساتید :
سید محمد حسین به مدت شش سال (1290 تا 1296هـ.ش) پس از
آموزش قرآن که در روش درسی آن روزها قبل از هر چیز تدریس
می شد آثاری چون گلستان، بوستان و ... را فراگرفت. علاوه بر آموختن
ادبیات، زیر نظر میرزا علینقی خطاط به یادگیری فنون خوشنویسی
پرداخت. چون تحصیلات ابتدایی نتوانست به ذوق سرشار و علاقه وافر
ایشان پاسخ گوید از این جهت به مدرسه طالبیه تبریز وارد شد و به
فراگیری ادبیات عرب و علوم نقلی و فقه و اصول پرداخت و از سال 1297
تا 1304 هـ.ش مشغول فراگیری دانشهای مختلف اسلامی گردید. علامه
طباطبایی بعد از تحصیل در مدرسه طالبیه تبریز همراه برادرشان به نجف
اشرف مشرف می شوند و ده سال تمام در نجف اشرف به تحصیل علوم
دینی و کمالات اخلاقی و معنوی مشغول می شوند.
علامه طباطبایی علوم ریاضی را در نجف اشرف نزد آقا سید ابوالقاسم
خوانساری که از ریاضی دانان مشهور آن زمان بود فراگرفت. ایشان
دروس فقه و اصول را نزد استادان برجسته ای چون مرحوم آیت الله
نائینی(ره) و مرحوم آیت الله اصفهانی(ره) خواندند و مدت درسهای فقه
و اصول ایشان مجموعاً ده سال بود.
استاد ایشان در فلسفه حکیم متأله،مرحوم آقا سید حسین باد کوبه ای
بود که سالیان دراز در نجف اشرف در معیت برادرش مرحوم آیت الله حاج
سید محمد حسن طباطبایی الهی نزد او به درس و بحث مشغول بودند.
و اما معارف الهیه و اخلاق و فقه الحدیث را نزد عارف عالیقدر و کم نظیر
مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی طباطبائی(ره) آموختند و در سیر و
سلوک و مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه تحت نظر و تعلیم و تربیت
آن استاد کامل بودند. استاد امجد نقل می کند که ((حال مرحوم علامه،
با شنیدن نام آیت الله قاضی دگرگون می شد. ))
حجت الاسلام سید احمد قاضی از قول علامه نقل می کند که: پس از
ورودم به نجف اشرف به بارگاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) رو کرده و از
ایشان استمداد کردم. در پی آن آقای قاضی نزدم آمد و فرمود:
((شما به حضرت علی (علیه السلام) عرض حال کردید و ایشان مرا
فرستاده اند. از این پس، هفته ای دو جلسه با هم خواهیم داشت.))
و در همان جلسه فرمود:
(( اخلاصت را بیشتر کن و برای خدا درس بخوان. زبانت را هم بیشتر
مراقبت نما.))
فعالیت و کسب درآمد :
مرحوم علامه در مدتی که در نجف مشغول تحصیل بودند به علت تنگی
معیشت و نرسیدن مقرری که از ملک زراعیشان در تبریز بدست می آمد
مجبور به مراجعت به ایران می شود و مدت ده سال در قریه شادآباد
تبریز به زراعت و کشاورزی مشغول می شوند. فرزند ایشان مهندس
سید عبدالباقی طباطبائی می گوید:
خوب به یاد دارم که، مرحوم پدرم دائماً و در تمام طول سال مشغول
فعالیت بود و کارکردن ایشان در فصل سرما در حین ریزش باران و
برفهای موسمی در حالی که، چتر به دست گرفته یا پوستین بدوش
داشتند امری عادی تلقی می گردید، در مدت ده سال بعد از مراجعت
علامه از نجف به روستای شادآباد و بدنبال فعالیتهای مستمر ایشان
قناتها لایروبی و باغهای مخروبه تجدید خاک و اصلاح درخت شده و در
عین حال چند باغ جدید احداث گردید و یک ساختمان ییلاقی هم در داخل
روستا جهت سکونت تابستانی خانواده ساخته شد و در محل زیرزمین
خانه حمامی به سبک امروزی بنا نمود.
مهارتهای علامه :
فرزند علامه می افزاید:
پدرم از نظر فردی، هم تیرانداز بسیار ماهری بود و هم اسب سواری
تیزتک و به راستی در شهر خودمان، تبریز بی رقیب بود، هم خطاطی
برجسته بود، هم نقاش و طراحی ورزیده، هم دستی به قلم داشت و هم
طبعی روان در سرایش اشعار ناب عارفانه و ....،
اما از نظر شخصیت علمی و اجتماعی هم استاد صرف و نحو عربی بود
هم معانی و بیان هم در اصول و کلام کم نظیر بود و هم در فقه و فلسفه،
هم از ریاضی( حساب و هندسه و جبر) حظی وافر داشت و هم از اخلاق
اسلامی، هم در ستاره شناسی (نجوم) تبحر داشت هم در حدیث و روایت
و خبر و ...
شاید باور نکنید که پدربزرگوار من، حتی در مسائل کشاورزی و معماری
هم صاحب نظر و بصیر بود و سالها شخصاً در املاک پدری در تبریز به
زراعت اشتغال داشت و در ساختمان مسجد حجت در قم عملاً طراح و
معماری اصلی را عهده دار بود و تازه اینها گوشه ای از فضایل آن شاد
روان بود وگرنه شما می دانید که بی جهت به هر کس لقب علامه
نمی دهند و همگان بخصوص بزرگان و افراد خبیر و بصیر هیچکس را
علامه نمی خوانند مگر به عمق اطلاعات یک شخص در تمام علوم و فنون
عصر ایمان آورده باشند...
هجرت:
به هر حال علامه طباطبایی بعد از مدتی اقامت در تبریز تصمیم می گیرد تا
به قم عزیمت نماید و بالاخره این تصمیم خود را در سال 1325هـ.ش عملی
می کند.
فرزند علامه طباطبایی در این مورد می گوید:
همزمان با آغاز سال 1325هـ.ش وارد شهر قم شدیم... در ابتدا به منزل
یکی از بستگان که ساکن قم و مشغول تحصیل علوم دینی بود وارد
شدیم ولی به زودی در کوچه یخچال قاضی در منزل یکی از روحانیان که
هنوز هم در قید حیات است اتاق دو قسمتی که با نصب پرده قابل تفکیک
بود اجاره کردیم، این دو اتاق قریب بیست متر مربع بود.
طبقه زیر این اطاقها انبار آب شرب منزل بود که در صورت لزوم بایستی از
درب آن به داخل خم شده و ظرف آب شرب را پر کنیم. چون خانه فاقد
آشپزخانه بود پخت و پز هم در داخل اطاق انجام می گرفت در حالی که
مادر ما به دو مطبخ (آشپزخانه) 24 متر مربعی و 35 متر مربعی عادت
کرده بود که در میهمانیهای بزرگ از آنها به راحتی استفاده می کرد.پدر ما
در شهر قم چند آشنای انگشت شمار داشت که یکی از آنها مرحوم
آیت الله حجت بود. اولین رفت و آمد مرحوم علامه به منزل آقای حجت بود
و کم کم با اطرافیان ایشان دوستی برقرار و رفت و آمد آغاز شد.
لازم به ذکر است که علامه طباطبایی در ابتدای ورودشان به قم به
قاضی معروف بودند، چون از سلسه سادات طباطبایی هم بودند خود
ایشان ترجیح دادند که به طباطبایی معروف شوند. ایشان عمامه ای
بسیار کوچک از کرباس آبی رنگ و دگمه های باز قبا و بدون جوراب با
لباس کمتر از معمول در کوچه های قم تردد داشت و در ضمن خانه بسیار
محقر و ساده ای داشت.
رحلت :
مهندس عبدالباقی، نقل می کند:
هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس
نمی داد و سخن نمی گفت فقط زیر لب زمزمه می کرد « لا اله الا الله! »
حالات مرحوم علامه در اواخر عمر دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید
شده بود و کمتر تناول می کردند،و مانند استاد خود، مرحوم آیة الله قاضی
این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟
همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: در چه مقامی هستید؟ فرموده
بودند: مقام تکلم
سائل ادامه داد: با چه کسی؟ فرموده بودند: با حق
حجت الاسلام ابوالقاسم مرندی می گوید:
« یک ماه به رحلتشان مانده بود که برای عیادتشان به بیمارستان رفتم.
گویا آن روز کسی به دیدارشان نیامده بود. مدتی در اتاق ایستادم که
ناگهان پس از چند روز چشمانشان را گشودند و نظری به من انداختند.
به مزاح [ از آن جا که ایشان خیلی با دیوان حافظ دمخور بودند ] عرض
کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟ فرمودند:
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟ بقیه اش را بخوان!
گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
علامه تکرار کردند: تا به کجا! و باز چشم خود را بستند و دیگر سخنی به
میان نیامد
آخرین باری که حالشان بد شد و راهی بیمارستان شده بودند، به همسر
خود گفتند:
من دیگر بر نمی گردم
آیت الله کشمیری می فرمودند:
« شب وفات علامه طباطبائی در خواب دیدم که حضرت امام رضا
(علیه السلام) در گذشته اند و ایشان را تشییع جنازه می کنند.
صبح، خواب خود را چنین تعبیر کردم که یکی از بزرگان [ و عالمان]
از دنیا خواهد رفت؛ و در پی آن، خبر آوردند که آیت الله طباطبائی
درگذشت »
ایشان در روز سوم ماه شعبان 1401 هـ.ق به محضر ثامن الحجج
(علیه السلام) مشرف شدند و 22 روز در آنجا اقامت نمودند، و بعد به
جهت مناسب نبودن حالشان او را به تهران آورده و بستری کردند، ولی
دیگر شدت کسالت طوری بود، که درمان بیمارستانی نیز نتیجه ای
نداشت.تا بالاخره به شهر مقدس قم که محل سکونت ایشان بود
برگشتند و در منزلشان بستری شدند وغیر از خواص، از شاگردان
کسی را به ملاقات نپذیرفتند، حال ایشان روز به روز سخت تر می شد،
تا اینکه ایشان را در قم، به بیمارستان انتقال دادند.
قریب یک هفته در بیمارستان بستری می شوند و دو روز آخر کاملاً
بیهوش بودند تا در صبح یکشنبه 18 ماه محرم الحرام 1402 هـ.ق سه
ساعت به ظهر مانده به سرای ابدی انتقال و لباس کهنه تن را خلع و به
حیات جاودانی مخلع می گردند و برای اطلاع و شرکت بزرگان از سایر
شهرستانها، مراسم تدفین به روز بعد موکول می شود و جنازه ایشان
را در 19 محرم الحرام دو ساعت به ظهر مانده از مسجد حضرت امام
حسن مجنبی (علیه السلام) تا صحن مطهر حضرت معصومه
(علیها السلام)تشییع می کنند و آیت الله حاج سید محمد رضا گلپایگانی
(ره) بر ایشان نماز می گذارند و در بالا سر قبر حضرت معصومه
(علیها السلام) دفن می کنند.
سیره اخلاقی و کرامات شیخ حسنعلی نخودکی (ره)
کراماتی از شیخ حسنعلی نخودکی(ره)
خدمت به خلق
فرزند ایشان نقل می کند :پدرم ، در کلیه ساعات روز و شب، برای رفع
حوائج حاجتمندان و درماندگان؛ آماده بودند.روزی عرضه داشتم: خوبست
برای مراجعه مردم وقتی مقرر شود.پاسخ داد: پسرم، « لیس عند ربّنا
صباح و لا مساء»: آن کس که برای رضای خدا، به خلق خدمت می کند،
نباید که وقتی معین کند. پدرم در ابتدای شبها پس از انجام فریضه، به
نگارش پاسخ نامه ها و انجام خواسته های مراجعان مشغول و سپس
مدتی به مطالعه می پرداخت. از نیمه های شب تا طلوع آفتاب به نماز و
ذکر و نوافل و تعقیبات سرگرم بودند. پس از طلوع خورشید اندکی
استراحت میکرد و بعد از آن تا ظهر به ملاقات و گفتگو با مراجعان و تهیه
و ساخت دارو برای بیماران مینشست و بالاخره عصرها برای تدریس به
مدرسه میرفت و پس از آن نیز به پاسخگوئی و رفع نیازمندی محتاجان و
گرفتاران مشغول بود و در تمام سال به تفاوت ایام و اختلاف احوال پس از
طلوع آفتاب و یا ساعتی بعد از ظهر، استراحتی کوتاه میکرد.1
غرق در عبادت
یکی از خدام حرم مطهر علی بن موسی الرضا ( علیه السلام )، میگوید:
یک شب برای بستن درب پشت بام حرم از پله ها بالا رفتم. مرحوم حاج
شیخ حسنعلی را بالای بام و در کنار گنبد مشغول نماز و در حال رکوع
دیدم. رکوعش طولانی شد. چند بار رفتم و برگشتم؛ ولی او همچنان در
حال رکوع بود. طبق دستور سپس درب پشت بام را بستم و پایین آمدم و
به خانه رفتم. آن شب برف سنگینی بارید. هنگام سحر به حرم برگشتم.
نگران جناب شیخ بودم و با عجله از پله های بام بالا رفتم ، دیدم شیخ
حسنعلی در همان رکوع آغاز شب است و پشت ایشان با سطح برف
برابر است.
مستجاب الدعوه
آیتالله العظمی مرعشینجفی در کتاب «المسلسلات فی الاجازات»
مینویسد: “او در بین مردم به مستجابالدعوهبودن شناخته شده بود و
بسیاری از حاجتمندان و بیماران به او پناه میبردند؛ پس او برای آنها دعا
میکرد یا برای آنها دعاها و حرزهایی مینوشت و به این وسیله، گرفتاری
آنها برطرف میشد و بیماران آنها شفا مییافتند و با این وجود، در کمال
تواضع و فروتنی بود و هیچ ادعایی نداشت و نمونه بارز زاهدانی بود که
تنها به خدا توجه دارند و از امور دنیوی دور هستند.2
نمازهایت را اول وقت بخوان، چهل روز دیگر کارت درست میشود
محل دفن خود را میدانست
1- از برخی افراد مورد اعتماد شنیده شده که آن جناب در حال حیات خود،
به این محلی که الان قبر اوست، (صحن عتیق حرم مطهر علیابن
موسیالرضا (ع) رفت و آمد زیادی داشت. در آنجا مینشست و قرآن
و دعا میخواند. وقتی که به او گفتند: چرا به این محل توجه خاصی
داری؟ گفت: اینجا محل دفن من است و میگفت: مرا در این محل دفن
کنید. در آن زمان سرّ این عمل معلوم نبود، ولی بعدها معلوم شد که این
محل نزدیک پایه مناره است و از خرابی مصون است ولی جاهای دیگر
صحن همه زیر و رو شدند،ولی این محل همچنان به حال خود مانده است.
(3)
برنامه میدهم اما به فکر رهگذران هم باشید
2- یکی از تجار تهران گفت: در شمیران باغی خریدیم و از نظر آب در
مضیقه بودیم. ناچار شدیم چاهی بکنیم ولی هر نقطهای از باغ را کندیم
به آب نرسیدیم. روزی قصد زیارت حضرت امام رضا (علیه السلام) کردیم،
در آنجا به زیارت آیة الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی رفتیم، در ضمن
زیارت ایشان، جریان کندن چاه آب را گفتیم و از ایشان کمک خواستیم.
آیة الله نخودکی فرمود: من برنامهای می دهم که اگر مطابق آن عمل
بکنید، هر نقطه باغ را بکنید، آب بیرون میآید و خشک هم نمیشود.شما
باید یک شیر هم بیرون بگذارید تا رهگذرها و همسایهها هم از آن استفاده
کنند. ما شرط را قبول کردیم. او هم برنامه را به ما داد. برنامه این
بود که ایشان چند جمله در کاغذی نوشته و به ما فرمودند: هر نقطه را
خواستید بکنید، اول این کاغذ را در آنجا قرار بدهید و پس از آن، آن نقطه
را بکنید و هنگامی که به آب رسیدید، این کاغذ را به چاه بیندازید. ما هم
مطابق دستور ایشان عمل کردیم و به آب رسیدیم. تاکنون هر چه از آن
چاه آب برداشتهایم کم نشده است و یک شیر هم به بیرون باغ گذاشتهایم
تا عموم استفاده کنند.4
چند قدم راه رفتن و رهایی از اشرار
3- سید ابوالقاسم هندی میگوید: به همراه آیة الله نخودکی به یکی از
کوههای مشهد رفته بودیم، ناگهان شرور آن منطقه که موجب ناآرامی
آن نواحی شده بود، از کناره کوه پیدا شد و گفتند: اگر حرکت کنید کشته
خواهید شد. آیة الله نخودکی به من فرمود: وضو داری؟ گفتم: بله. آنگاه
دست مرا گرفت و گفت: چشم خود را ببند. پس از یکی دو قدم که راه
رفتیم گفت: چشمانت را باز کن. وقتی که چشمانم را باز کردم دیدم
نزدیک دروازه شهر هستیم و به این ترتیب از دست آن شرور رها شدیم.
بعد از ظهر خدمت آن جناب رفتم. به من گفتند: قضیه صبح را با کسی در
میان نگذاشتی؟ گفتم: نه. گفت: من تا زندهام به کسی این ماجرا را نگو
و گرنه خود را به کشتن میدهی.5
چند دانه خرما و فرزنددار شدن
4- آقای ظفرالسلطان نهاوندی نقل کرد که خدمت آیة الله نخودکی
مشرف شدم و عرض کردم که عروسم بچه ندارد و دیگر بچهدار نمیشود.
آیة الله نخودکی گفت: تو برای پسرت اولاد میخواهی. بعد دعایی به من
دادند و چند دانه خرما و خداوند به آنها چندین اولاد داد.6
کارمند بیکاری که بازهم کارمند شد
5- یکی از کارمندان شهرداری نقل کرد: به عللی مرا از کار بر کنار کردند.
رفتم خدمت آیة الله نخودکی. به من فرمود: نمازهایت را اول وقت بخوان،
چهل روز دیگر کارت درست میشود. روز چهلم در خیابان نزدیک یک
قهوهخانه نشسته بودم، شهردار سابق مشهد آقای محمدعلی روشن با
درشکه از آن محل عبور میکرد. بلند شدم، سلام کردم. او درشکه را نگه
داشت و گفت: چرا اینجا نشستهای؟! مگر کار نداری؟! شرح حال خود را
گفتم. گفت: با من بیا. با او سوار درشکه شدم و رفتیم به شهرداری. او
دستور داد از من رفع اتهام شد، مرا به خدمت بازگرداند و مشغول کار
شدم. درست پس از چهل روز چنین شد.7
1- نشان از بی نشانها ج1 ص23
2 - المسلسلات فی الاجازات، ج2، ص 307
3 - گنجینه دانشمندان، شیخ محمد شریف رازی، ج 7، ص 111 در مشهد
4 - نشان از بی نشانها، ص 80، علی مقدادی
5- همان، ص 47
6 - همان، ص 97
7- همان، ص 101
شکار پهباد آمریکایی نشان از قدرت علمی و فنی بالای جوانان
ایران اسلامی دارد.
ای آمریکا از ما عصبانی باش
و از این عصبانیت بمیر!
مهار هواپیمای جاسوسی آمریکا از سوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
ایران، نشان از هوشمندی نیروهای نظامی دارد.
واکنش آمریکا به ساخت پهباد آرکیو 170 ایرانی
وی در عین حال هیچ دلیلی برای اثبات ادعای خود ذکر نکرد.
به گزارش رویترز،ایران در دسامبر 2011 اعلام کرد که یک فروند هواپیمای
این پهپاد ساخت شرکت آمریکایی 'لاکهید مارتین' است.
در یک فیلم ویدئویی که این هفته خبرگزاری نیمه رسمی 'تسنیم' آن را
سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه» هفتمین بخش از درسنامه
رزق حلال نوشته حجت الاسلام علی اصغر ملک احمدی پیرامون
«مصادیق حرامخواری» را منتشر می کند.
ربا برهم زنندة نظم اجتماعی است، چون ثروت طلبکار هر روز زیادتر و
بدهکار هر روز فقیرتر می شود و موجب نفرت وبغض شدید فقرا به اغنیا
می گردد ( محققان می گویند این عامل یکی از دلایل جنگ جهانی بوده
است.) ترجمه تفسیر المیزان ، ج 2 ، ص 629
این کار زمینه رشد سالم اقتصادی را ازبین می بردو موجب کاهش فعالیت
های کشاورزی، صنعتی، عمرانی و تجاری می شود. باعث بی برکتی مال
و ثروت می گردد. رباخوار بی اعتقاد می شود.( می گوید انما البیع مثل
الربا خریدو فروش هم مثل ربا است. ( سوره بقره، آیه 276 )
ربا مانع کمک به دیگران و انجام کارخیر می شود( الفروع من الکافی،ج5،
ص 146 ) و ربا به زشت ترین گناهان آلوده است، همچنان که گناه ربا،
از زنا با محارم، درخانة خدا گناهش افزونتر است.
* در عمل باید اینگونه باشیم:
از دادن و گرفتن اموال ربوی خودداری کنیم واموال خود را از طریقی که
دین برای ما توصیف نموده در چرخه اقتصاد قرا دهیم تا از برکات معنوی
آن بهره مندشویم.
* انواع ربا :
1- معامله ای 2- قرضی 3- حکمی.
ربای معامله ای: ربایی است که یکی از دو چیز مثل هم، با زیادۀ عینی،
به مثل دیگر فروخته شود، مانند فروختن یک کیلو از گندم به دو کیلو ازآن،
یا به یک ازآن بعلاوه یک درهم، یا با زیادۀ حکمی مانند یک کیلو گندم نقدا
به یک کیلو آن به طور نسیه، و اقوای آن است که اختصاص به بیع ندارد،
بلکه در سایر معاملات مثل صلح و مانند آن نیز جاری می شود.
( تحریر الوسیله ج1، القول فی الربا)
ربای قرضی:
کسی که قرض می دهد، شرط کند زیادتر از مقدرای که می دهد بگیرد،
حال این زیادتی ازنوع زیادتی عینی باشد مثل اشخاصی که مبلغی
می گیرند و در برابر، هر ماه سودی به آنان می دهند بدون اینکه تحت
یکی از عقود انجام گیرد، بلکه براساس توافق طرفین باشد، این نوع
معاملات حرام و ربا محسوب می شود.
ربای حکمی:
در این نوع از ربا چیزی از طرف نمی گیرد به این جهت اصل قرض مشکل
پیدا نمی کند و فقط به خاطر شرط خاصی که درضمن قرض قرار داده
می شود اصل عمل، ربا و حرام است.
سؤال: اگر صندوق قرض الحسنه برای وام گیرنده و معرِّف و ضامن
شرایطی مانند افتتاح حساب یا مسدود کردن مبلغی وجه نقد تامدتی
معین، قرار دهدکه پس از انقضاء مدت، وام بیشتر با مدت زیادتر به وام
گیرنده بدهد، حکم شرعی این گونه شرایط چیست؟
پاسخ: زیادی حکمی، ربا است و جایز نیست و گرچه اصل قرضی که داده
شده و قرضی دو برابری که بعدا داده می شود صحیح است.
( استفتاات رهبر فقید انقلاب ج2 ص 295 ، سؤال 36 )
*آیا کلاه شرعی داریم
انسان در امور مالی خود دقت بیشتری نماید تا مبتلا به ربا نشود و در
معاملات از عقود شرعی استفاده نماید مانند: استفاده ار معامله نقد و
نسیه، صلح، پیش خرید، بیع شرط، وام گرفتن با استفاده از شرط ضمن
عقد، هبه مشروط و غیره .
لازم به یادآوری است عده ای از این راهکارها، جهت خلاصی از ربا،
تعبیربه «کلاه شرعی » می کنندکه این تعابیر صحیح نمی باشد و تمام
این نوع عقود راه کارهایی است که شرع مقدس جهت رهایی از ربا و
مبتلا نشدن به حرام در مقابل ما قرار داده است.
*مصادیق حرامخواری
وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ ﴿۱﴾ الَّذِينَ إِذَا اكْتَالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ ﴿۲﴾
وَإِذَا كَالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ ﴿۳﴾ أَلَا يَظُنُّ أُولَٰئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ ﴿۴﴾
لِيَوْمٍ عَظِيمٍ ﴿۵﴾ يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ﴿۶﴾سوره مطففین آیات1 – 6
وای برکم فروشان،که چون از مردم پیمانه گیرند تمام وکما ل دریافت دارند
و چون برآنان پیمانه یا وزن کنند، از ایشان کم گذارند. مگر اینکه اینان گمان
نمی دارند برای روزی بزرگ و با اهمیت برانگیخته خواهند شد؟ روزی که
مردم ، همگان در برابر پروردگار جهانیان به پای ایستند.
حضرت علی (ع) می فرمایند: و چون ترازوها را کم گذارند و کم فروشی
رواج یابد خداوند مردم را به قحطی و کمی محصول مبتلا سازد.
بحار الانوار ، ج103، ص 107
*حکایت
پیامبر(ص) می فرماید: هر کسی در کیل و وزن خیانت کند، فردا او را به
قعر دوزخ درمی آورند و در میان دو کوه آتش جایش می دهند و به او
می گویند این کوه ها را وزن کند و او همیشه به این کار مشغول است.
مالک دینار می گوید:همسایه ای داشتم وقتی بیمار شد،به عیادتش رفتم
در حال جان دادن بود و داد می زد که دو کوه آتش قصد مرا می کنند.
گفتم: ای مرد این محض خیال است، گفت: نه حقیقت دارد، زیرا مرا دو
ترازو بود، یکی ناقص و دیگری زائد به ناقص می دادم و به زائد می گرفتم
و این عقوبت آن کار است. گناهان کبیره ، ج1 ص 384
*آثار کم فروشی
هنگامی که سوره مطففین نازل شد، رسول خدا (ص) آن را برای مردم
مدینه تلاوت کرده سپس فرمودند:« خَمسّ بخمسٍ پنج چیز در مقابل پنج
چیز است» مردم پرسیدند : یا رسول الله ! کدام پنج در مقابل پنج است؟
پیامبر فرمودند: هیچ گروهی عهد شکنی نمی کنند مگر آنکه خدا دشمن
را بر آنان مسلط می کند، هیچ گروهی نیستند که به غیر حکم الهی حکم
کنند مگر آنکه تهدیستی و تنگدستی در میان ایشان آشکار می شود،
فحشا و زشتی درمیان هیچ گروهی نمایان نمی شود مگر آنکه مرگ و میر
در میان ایشان فراوان می گردد و هیچ گروهی کم فروشی نمی کنند
مگر آنکه زراعت و گیاهان آنها ازبین می رود و هیچ گروهی از زکات منع
نمی کنند مگر آنکه باران رحمت الهی از میان ایشان باز گرفته شود.
اختیار عالم وجود در دست با قدرت خدا است، وقتی انسان ها از مسیر
مستقیم او منحرف شوند، و به دستورات او عمل نکنند دچار پیامد های آن
خواهند شد، انسان ها کم فروشی می کنند تا مال و ثروت بیشتری به
دست آورند،ازسوی خدا به زمین دستور می دهدکه گیاه خویش را نرویاند
و قحطی را برآنان مسلط می سازد. روزی حلال،ص 120
حضرت علی (ع) وقتی از اداره حکومت فارغ می شد، به بازارمی آمدند و
می فرمودند: ای مردم از خدا بترسید و کیل و وزن را تماماً اندازه بگیرندو
طریق داد و عدل را درآن ملاحظه کنید و چیزهای مکیل و موزون را به
مردمان کم ندهید و در زمین فساد نکنید.
در روایت است روزی حضرت علی (ع) مردی را در بازار دیدند که زعفران
می کشید و در آن کفه ای که زعفران بود، زعفران بیشتر می ریخت،
حضرت متوجه شدند ترازوی او خراب است وبدین جهت این کا را می کند،
حضرت زعفران را بر داشتند و فرمودند: اول ترازویت را درست کن، بعداً
اگر می خواهی بیشتر بده. گناهان کبیره، ج1 ،ص 120
*حکم کم فروشی
کم فروش نسبت به آن مقدار که کم فروخته، مدیون است و واجب است
آن را به مشتری برگرداند و اگر مرده است به ورثه او بدهد و اگر او را
نمی شناسد، بنابر احتیاط با اجازه حاکم شرع از طرف صاحبش صدقه
بدهد.
« انصاف» بهترین کاری است که انسان در معاملات باید رعایت کند،
چنانچه حضرت امام صادق (ع) می فرمایند: بهترین کارها سه چیز است
با مردم از روی انصاف رفتار کنی،به اینکه هرچه را برای خود می پسندی
برای دیگران هم بپسندد، با برادران دینی خود در مال مساوات کنی و
همیشه به یاد خدا باشی . . الکافی، ج2، ص 144
به نظرمی رسد اگر همه به این فرمایش حضرت(ع)در معاملات عمل کنند،
راه صحیح را پیموده و مبتلا به کم فروشی و امثال آن نمی گردند.
* کمفروشی معلمان
فروشنده ای زیر ترازوی خود مقداری آهن تعبیه کرده تا هنگام وزن کردن
کالا، ترازو وزن بیشتری را نشان دهد.
سبزی فروش آب فراوانی به سبزیها می زند و میان بسته سبزیها
مقداری گل قرار می دهد.
میوه فروش میوه های خود را با ظرف آن وزن می کند ومقدار نامعلومی
بیش از مقدار واقعی به جهت ظرف کم می کند.
سخنرانی قرار است و تعهد کرده یک ساعت صحبت کند یا درس بدهد،
اما نیم ساعت کلاس را تعطیل می کند. بنابراین باید توجه داشت
کم فروشی فقط در کیل و وزن نیست بلکه مصادیق مختلف دارد و آیه
شریفه شامل همه این موارد می شود. از این رور با دقت از همه این
امور اجتناب کنیم.
*به این آیات قرآن توجه کنید
وَيَا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيَالَ وَالْمِيزَانَ بِالْقِسْطِ ۖ وَلَا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ
وَلَا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ﴿۸۵﴾ سوره هود
اگر در شغلمان با ترازو سرو کار داریم، در هنگام وزن کردن از صحت
ترازوی خود مطمئن شویم و دقت درحساب داشته باشیم و سعی کنیم
در هنگام وزن کردن قدری بیشتر به نفع مشتری وزن کنیم تا خدای
ناکرده جزو کم فروشان محسوب نگردیم.
کم کشیدن، نه تنها مال را زیاد نمی کند، بلکه برکت را از مال انسان
می برد و در مقابل به نفع مشتری بیشتر کشیدن به مال انسان برکت
می دهد و افزایش روزی را در پی خواهد داشت.
شیطان بزرگ آمریکا در چنبره صهیونیسم
اسیر شده است
شیطان به خاطر کبر و نژاد پرستی از درگاه ایزد منان رانده شد و امروزه
شیطان بزرگ آمریکاست که در چنبره صهیونیسم اسیر شده است.
شیطان بزرگ (آمریکا) + صهیونیسم (رذایل اخلاقی) = هلاکت خود
مسلمانان + تیرهای فضایل اخلاقی = پیروزی بر کل شیاطین عالم
طرح مذاکره با ایران، فریب یا واقعیت؟
چند ماه بعد از این که پول های خودمون رو قرار شد در قالب 8 تا قسط به
خودمون بدن آمریکایی ها اموال بنیاد علوی رو هم به ارزش تقریبی 5
میلیارد دلار مصادره کردند.
واقعاً ذره ای اعتماد به این ها اشتباه محضه
نماز اول وقت ظریف
در خلال مذاکرات سخت و فشرده با اشتون و کری
مسقط
محل سقوط شما خواهد بود
اگر
تنها یک لبخند
بیهوده خرج شود.
کنایه مشاور ارشد رئیس جمهور به پیشرفت های صنعتی کشور
تصاویر مدیریت آبگوشت بزباش و قرمه سبزی
بچه بسیجی ها ....
یا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَ مَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا
وَ قَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ.
شهادت بزرگ مرد مناجات
سید سجده کننده آل طه، امام عابدان و عارفان
بر همه جوانان جوینده راه سبز وصال تسلیت باد!
حضرت سجاد (علیه السلام)
نام معصوم ششم علی ( ع ) است.وی فرزند حسين بن علی بن ابيطالب
(علیه السلام) و ملقب به "سجاد" و "زين العابدين " مي باشد.امام سجاد
(علیه السلام)در سال 38هجری در مدينه ولادت يافت . حضرت سجاد در
واقعه جانگداز کربلا حضور داشت ولی به علت بيماری و تب شديد از آن
حادثه جان به سلامت برد ، زيرا جهاد از بيمار برداشته شده است و پدر
بزرگوارش - با همه علاقه ای که فرزندش به شرکت در آن واقعه داشت -
به او اجازه جنگ کردن نداد . مصلحت الهی اين بود که آن رشته گسيخته
نشود و امام سجاد وارث آن رسالت بزرگ ، يعنی امامت و ولايت گردد .
اين بيماری موقت چند روزی بيش ادامه نيافت و پس از آن حضرت
زين العابدين(ع) 35سال عمر کرد که تمام آن مدت به مبارزه و خدمت به
خلق و عبادت و مناجات با حق سپری شد.سن شريف حضرت سجاد ( ع )
را در روز دهم محرم سال 61هجری که بنا به وصيت پدر و امر خدا و رسول
خدا ( ص ) به امامت رسيد،به اختلاف روايات در حدود 24 سال نوشته اند.
مادر حضرت سجاد بنا بر مشهور"شهربانو"دختر يزدگرد ساسانی بوده
است . آنچه در حادثه کربلا بدان نياز بود ، بهره برداری از اين قيام و
حماسه بی نظير و نشر پيام شهادت حسين ( ع ) بود ، که حضرت
سجاد ( ع ) در ضمن اسارت با عمه اش زينب ( ع ) آن را با شجاعت و
شهامت و قدرت بی نظير در جهان آن رو فرياد کردند . فريادی که طنين آن
قرنهاست باقی مانده و - برای هميشه - جاودان خواهد ماند . واقعه کربلا
با همه ابعاد عظيم و بی مانندش پر از شور حماسی و وفا و صفا و ايمان
خالص در عصر روز عاشورا ظاهرا به پايان آمد،اما مأموريت حضرت سجاد
( ع ) و زينب کبری ( س ) از آن زمان آغاز شد . اهل بيت اسير را از قتلگاه
عشق و راهيان به سوی "الله " و از کنار نعشهای پاره پاره به خون خفته
جدا کردند . حضرت سجاد( ع )را در حال بيماری بر شتری بی هودج سوار
کردند و دو پای حضرتش را از زير شکم آن حيوان به زنجير بستند . ساير
اسيران را نيز بر شتران سوار کرده ، روانه کوفه نمودند . کوفه ای که در
زير سنگينی و خفقان حاکم بر آن بهت زده بر جای مانده بود و جرأت نفس
کشيدن نداشت ، زيرا ابن زياد دستور داده بود رؤسای قبايل مختلف را به
زندان اندازند و مردم را گفته بود بدون اسلحه از خانه ها خارج شوند . در
چنين حالتی دستور داد سرهای مقدس شهدا را بين سرکردگان قبايلی
که در کربلا بودند تقسيم و سر امام شهيد حضرت ابا عبد الله الحسين(ع)
را در جلو کاروان حمل کنند . بدين صورت کاروان را وارد شهر کوفه نمودند.
عبيد الله زياد مي خواست وحشتی در مردم ايجاد کند و اين فتح نمايان
خود را به چشم مردم آورد . با اين تدبيرهای امنيتی چه شد که نتوانستند
جلو بيانات آتشين و پيام کوبنده زن پولادين تاريخ حضرت زينب ( س ) را
بگيرند ؟ گويی مردم کوفه تازه از خواب بيدار شده و دريافته اند که اين
اسيران ، اولاد علی ( ع ) و فرزندان پيغمبر اسلام ( ص ) مي باشند که
مردانشان در کربلا نزديک کوفه به شمشير بيداد کشته شده اند . همهمه
از مردم برخاست و کم کم تبديل به گريه شد . حضرت سجاد ( ع ) در حال
اسارت و خستگی و بيماری به مردم نگريست و فرمود : اينان بر ما
مي گريند ؟ پس عزيزان ما را چه کسی کشته است ؟ زينب خواهر
حسين ( ع ) مردم را امر به سکوت کرد و پس از حمد و ثنای خداوند متعال
و درود بر پيامبر گرانقدرش ، حضرت محمد ( ص )فرمود :"...ای اهل کوفه
ای حيلت گران و مکرانديشان و غداران،هرگز اين گريه های شما را سکون
مباد . مثل شما ، مثل زنی است که از بامداد تا شام رشته خويش
مي تابيد و از شام تا صبح به دست خود بازمي گشاد . هشدار که بنای
ايمان بر مکر و نيرنگ نهاده ايد ..." . سپس حضرت زينب ( ع ) مردم کوفه
را سخت ملامت فرمود و گفت : "همانا دامان شخصيت خود را با عاری و
ننگی بزرگ آلود کرديد که هرگز تا قيامت اين آلودگی را از خود نتوانيد دور
کرد . خواری و ذلت بر شما باد . مگر نمي دانيد کدام جگرگوشه از
رسول الله ( ص ) را بشکافتيد ، و چه عهد و پيمان که بشکستيد ، و بزرگان
عترت و آزادگان ذريه او را به اسيری برديد ، و خون پاک او به ناحق ريختيد.
مردم کوفه آنچنان ساکت و آرام شدند که گويی مرغ بر سر آنها نشسته !
سخنان کوبنده زينب ( ع ) که گويا از حلقوم پاک علی ( ع ) خارج مي شد ،
مردم بی وفای کوفه را دچار بهت و حيرت کرد.شگفتا اين صدای علی (ع)
است که گويا در فضای کوفه طنين انداز است ... . امام سجاد ( ع )
عمه اش را امر به سکوت فرمود . ابن زياد دستور داد امام سجاد ( ع ) و
زينب کبری و ساير اسيران را به مجلس وی آوردند ، و در آن جا جسارت را
نسبت به سر مقدس حسين ( ع ) و اسيران کربلا به حد اعلا رسانيد ،
و آنچه در چنته دناءت و رذالت داشت نشان داد،و آنچه لازمه پستی ذاتش
بود آشکار نمود .
پیام خون وشهادت
ابن زياد يا پسر مرجانه اسيران کربلا را پس از مکالماتی که در مجلس او
به آنان روی داد ، دستور داد به زندانی پهلوی مسجد اعظم کوفه منتقل
ساختند ، و دستور داد سر مقدس امام (ع) را در کوچه ها بگردانند تا مردم
دچار وحشت شوند.يزيد در جواب نامه ابن زياد که خبر شهادت حسين(ع)
و يارانش و اسير کردن اهل و عيالش را به او نوشته بود ، دستور داد سر
حسين ( ع ) و همه يارانش را و همه اسيران را به شام بفرستند .
بر دست و پا و گردن امام همام حضرت سجاد زنجير نهاده،بر شتر سوارش
کردند و اهل بيت را چون اسيران روم و زنگبار بر شتران بی جهاز سوار
کردند و راهی شام نمودند . اهل بيت عصمت از راه بعلبک به شام وارد
شدند . روز اول ماه صفر سال 61هجری - شهر دمشق غرق در شادی و
سرور است ، زيرا يزيد اسيران کربلا را که اولاد پاک رسول الله هستند ،
افراد خارجی و ياغيگر معرفی کرده که اکنون در چنگ آنهايند - يزيد دستور
داد اسيران و سرهای شهدا را از کنار "جيرون " که تفريحگاه خارج از شهر
و محل عيش و عشرت يزيد بود عبور دهند . يزيد از منظر جيرون اسيران را
تماشا مي کرد و شاد و مسرور به نظر مي رسيد ، همچون فاتحی
بلا منازع!در کنار کوچه ها مردم ايستاده بودند و تماشا مي کردند.پيرمردی
از شاميان جلو آمد و در مقابل قافله اسيران بايستاد و گفت : "شکر خدای
را که شما را کشت و شهرهای اسلام را از شر مردان شما آسوده ساخت
و امير المؤمنين يزيد را بر شما پيروزی داد" . امام زين العابدين ( ع ) به آن
پيرمردی که در آن سن و سال از تبليغات زهرآگين اموی در امان نمانده
بود ، فرمود : "ای شيخ ، آيا قرآن خوانده ای ؟" . گفت : آری . فرمود :
اين آيه را قراءت کرده ای : قل لا أسئلکم عليه أجرا الا المودة فی القربی .
گفت : آری . امام ( ع ) فرمود:آن خويشاوندان که خداوند تعالی به دوستی
آنها امر فرموده و برای رسول الله اجر رسالت قرار داده ماييم . سپس آيه
تطهير را که در حق اهل بيت پيغمبر ( ص ) است تلاوت فرمود :
"انما يريد الله ليذهب عنکم الرجس اهل البيت ويطهرکم تطهيرا" .
پيرمرد گفت : اين آيه را خوانده ام . امام ( ع ) فرمود : مراد از اين آيه ماييم
که خداوند ما را از هر آلايش ظاهر و باطن پاکيزه داشته است . پيرمرد
بسيار تعجب کرد و گريست و گفت چقدر من بی خبر مانده ام . سپس به
امام ( ع ) عرض کرد : اگر توبه کنم آيا توبه ام پذيرفته است ؟ امام ( ع ) به
او اطمينان داد . اين پيرمرد را به خاطر همين آگاهی شهيد کردند . باری ،
قافله اسيران راه خدا را در جلو مسجد جامع دمشق متوقف ساختند .
سپس آنها را در حالی که به طنابها بسته بودند به زندانی منتقل کردند .
چند روزی را در زندان گذراندند ، زندانی خراب . به هر حال يزيد در نظر
داشت با دعوت از برجستگان هر مذهب و سفيران و بزرگان و چاپلوسان
درباری مجلسی فراهم کند تا پيروزی ظاهری خود را به همه نشان دهد .
در اين مجلس يزيد همان جسارتی را نسبت به سر مقدس حضرت
سيد الشهداء(ع) انجام داد که ابن زياد،دست نشانده پليدش در کوفه
انجام داده بود .چوب دستی خود را بر لب و دندانی نواخت که بوسه گاه
حضرت رسول الله(ص)و علی مرتضی و فاطمه زهرا(عليهما السلام)بوده
است . وقتی زينب ( ع ) اين جسارت را از يزيد مشاهده فرمود و اولين
سخنی که يزيد به حضرت سيد سجاد (ع) گفت چنين بود : "شکر خدای
را که شما را رسوا ساخت " ، بی درنگ حضرت زينب(ع)در چنان مجلسی
بپاخاست . دلش به جوش آمد و زبان به ملامت يزيد و يزيديان گشود و با
فصاحت و بلاغت علوی پيام خون و شهادت را بيان فرمود و در سنگر
افشاگری پرده از روی سيه کاری يزيد و يزيديان برداشت،و خليفه مسلمين
را رسواتر از مردم کوفه نمود.اما يزيد سر به زير انداخت و آن ضربات کوبنده
و بر باد دهنده شخصيت کاذب خود را تحمل کرد ، و تنها برای جواب بيتی
خواند که ترجمه آن اين است : "ناله و ضجه از داغديدگان رواست و زنان
اجير نوحه کننده را مرگ درگذشته آسان است " .
امام سجاد(علیه السلام) در دمشق
علاوه بر سخنانی که حضرت سجاد ( ع ) با استناد به قرآن کريم فرمود و
حقيقت را آشکار کرد ، حضرت زين العابدين ( ع ) وقتی با يزيد روبرو شد -
در حالی که از کوفه تا دمشق زير زنجير بود - فرمود : ای يزيد ، به خدا
قسم ، چه گمان مي بری اگر پيغمبر خدا ( ص ) ما را به اين حال بنگرد ؟
اين جمله چنان در يزيد اثر کرد که دستور داد زنجير را از آن حضرت
برداشتند ، و همه اطرافيان از آن سخن گريستند . فرصت بهتری که در
شام به دست امام چهارم آمد ، روزی بود که خطيب رسمی بالای منبر
رفت و در بدگويی علی ( ع ) و اولاد طاهرينش و خوبی معاويه و يزيد داد
سخن داد . امام سجاد ( ع ) به يزيد گفت : به من هم اجازه مي دهی
روی اين چوبها بروم و سخنانی بگويم که هم خدا را خشنود سازد و هم
برای مردم موجب اجر و ثواب باشد ؟ يزيد نمي خواست اجازه دهد ، زيرا از
علم و معرفت و فصاحت و بلاغت خانواده عصمت (عليهم السلام) آگاه
بود و بر خود مي ترسيد . مردم اصرار کردند . ناچار يزيد قبول کرد .
امام چهارم ( ع ) پای به منبر گذاشت و آنچنان سخن گفت که دلها از جا
کنده شد و اشکها يکباره فرو ريخت و شيون از ميان زن و مرد برخاست .
خلاصه بيانات امام ( ع ) چنين بود : "ای مردم شش چيز را خدا به ما داده
است و برتری ما بر ديگران بر هفت پايه است . علم نزد ماست ، حلم نزد
ماست ، جود و کرم نزد ماست ، فصاحت و شجاعت نزد ماست ، دوستی
قلبی مؤمنين مال ماست . خدا چنين خواسته است که مردم با ايمان ما
را دوست بدارند ، و اين کاری است که دشمنان ما نمي توانند از آن
جلوگيری کنند" . سپس فرمود : "پيغمبر خدا محمد ( ص ) از ماست ،وصی
او علی بن ابيطالب از ماست ، حمزه سيد الشهداء از ماست ، جعفر طيار
از ماست ، دو سبط اين امت حسن و حسين ( ع ) از ماست ، مهدی اين
امت و امام زمان از ماست " . سپس امام خود را معرفی کرد و کار به
جايی رسيد که خواستند سخن امام را قطع کنند ، پس دستور دادند تا
مؤذن اذان بگويد . امام ( ع ) سکوت کرد . تا مؤذن گفت : اشهد ان محمدا
رسول الله . امام عمامه از سر برگرفت و گفت : ای مؤذن تو را به حق
همين محمد خاموش باش . سپس رو به يزيد کرد و گفت : آيا اين پيامبر
ارجمند جد تو است يا جد ما ؟ اگر بگويی جد تو است همه مي دانند دروغ
مي گويی ، و اگر بگويی جد ماست ، پس چرا فرزندش حسين ( ع ) را
کشتی ؟ چرا فرزندانش را کشتی ؟ چرا اموالش را غارت کردی ؟ چرا زنان
و بچه هايش را اسير کردی ؟ سپس امام ( ع ) دست برد و گريبان چاک زد
و همه اهل مجلس را منقلب نمود . براستی آشوبی به پا شد . اين پيام
حماسی عاشورا بود که به گوش همه مي رسيد . اين ندای حق بود که
به گوش تاريخ مي رسيد . يزيد در برابر اين اعتراضها زبان به طعن و لعن
ابن زياد گشود و حتی بعضی از لشکريان را که همراه اسيران آمده بودند
بظاهر - مورد عتاب و سرزنش قرار داد . سرانجام بيمناک شد و از آنان
روی پوشيد و سعی کرد کمتر با مردم تماس بگيرد . به هر حال ، يزيد بر
اثر افشاگريهای امام ( ع ) و پريشان حالی اوضاع مجبور شد در صدد
استمالت و دلجويی حال اسيران برآيد . از امام سجاد ( ع ) پرسيد: آيا ميل
داريد پيش ما در شام بمانيد يا به مدينه برويد ؟ امام سجاد ( ع ) و زينب
کبری ( ع ) فرمودند : ميل داريم پهلوی قبر جدمان در مدينه باشيم .
حرکت به مدینه
در ماه صفر سال61هجری اهل بيت عصمت با جلال و عزت به سوی مدينه
حرکت کردند . نعمان بن بشير با پانصد نفر به دستور يزيد کاروان را
همراهی کرد . امام سجاد و زينب کبری و ساير اهل بيت به مدينه نزديک
مي شدند . امام سجاد ( ع ) محلی در خارج شهر مدينه را انتخاب فرمود
و دستور داد قافله در آنجا بماند . نعمان بن بشير و همراهانش را اجازه
مراجعت داد . امام ( ع ) دستور داد در همان محل خيمه هايی برافراشتند.
آنگاه به بشير بن جذلم فرمود مرثيه ای بسرای و مردم مدينه را از ورود ما
آگاه کن . بشير يکسر به مدينه رفت و در کنار قبر رسول الله (ص) با حضور
مردم مدينه ايستاد و اشعاری سرود که ترجمه آن چنين است: "هان ! ای
مردم مدينه شما را ديگر در اين شهر امکان اقامت نماند ، زيرا که حسين
( علیه السلام ) کشته شد ، و اينک اين اشکهای من است که روان است .
آوخ ! که پيکر مقدسش را که به خاک و خون آغشته بود در کربلا بگذاشتند
و سرش را بر نيزه شهر به شهر گردانيدند" .شهر يکباره از جای کنده شد .
زنان بنی هاشم صدا به ضجه و ناله و شيون برداشتند . مردم در خروج از
منزلهای خود و هجوم به سوی خارج شهر بر يکديگر سبقت گرفتند .
بشير مي گويد : اسب را رها کردم و خود را به عجله به خيمه اهل بيت
پيغمبر رساندم . در اين موقع حضرت سجاد ( ع ) از خيمه بيرون آمد و در
حالی که اشکهای روان خود را با دستمالی پاک مي کرد به مردم اشاره
کرد ساکت شوند ، و پس از حمد و ثنای الهی لب به سخن گشود و از
واقعه جانگداز کربلا سخن گفت . از جمله فرمود : "اگر رسول الله ( ص )
جد ما به قتل و غارت و زجر و آزار ما دستور مي داد ، بيش از اين بر ما
ستم نمي رفت ، و حال اينکه به حمايت و حرمت ما سفارش بسيار شده
بود . به خدا سوگند به ما رحمت و عنايت فرمايد و از دشمنان ما انتقام
بگيرد" . سپس امام سجاد ( ع ) و زينب کبری ( ع ) و ياران و دلسوختگان
عزای حسينی وارد مدينه شدند . ابتدا به حرم جد خود حضرت رسول الله
( صلی الله علیه وآله وسلم ) و سپس به بقيع رفتند و شکايت مردم جفا
پيشه را با چشمانی اشک ريزان بيان نمودند.مدتها در مدينه عزای حسينی
برقرار بود . و امام ( ع ) و زينب کبری از مصيبت بی نظير کربلا سخن
مي گفتند و شهادت هدفدار امام حسين ( ع ) را و پيام او را به مردم تعليم
مي دادند و فساد دستگاه حکومت را بر ملا مي کردند تا مردم به عمق
مصيبت پی ببرند و از ستمگران روزگار انتقام خواستن را ياد بگيرند . آن
روز در جهان اسلام چهار نقطه بسيار حساس و مهم بود : دمشق ، کوفه ،
مکه و مدينه ، حرم مقدس رسول الله مرکز يادها و خاطره اسلام عزيز و
پيامبر گرامی(ص).امام سجاد(ع) در هر چهار نقطه نقش حساس ايفا
فرمود ، و به دنبال آن بيداری مردم و قيامها و انقلابات کوچک و بزرگ و
نارضايتی عميق مردم آغاز شد . از آن پس تاريخ اسلام شاهد قيامهايی
بود که از رستاخيز حسينی در کربلا مايه مي گرفت ، از جمله واقعه حرّه
که سال بعد اتفاق افتاد ، و کارگزاران يزيد در برابر قيام مردم مدينه
کشتارهای عظيم به راه انداختند . اولاد علی ( ع ) هر يک در گوشه و کنار
در صدد قيام و انتقام بودند تا سرانجام به قيام ابو مسلم خراسانی و
انقراض سلسله ناپاک بنی اميه منتهی شد . مبارزه و انتقاد از رفتار
خودخواهانه و غير عادلانه خلفای بنی اميه و بنی عباس به صورتهای
مختلف در مسلمانان بخصوص در شيعيان علی ( ع ) در طول تاريخ زنده
شد و شيعه به عنوان عنصر مقاوم و مبارز که حامل پيام خون و شهادت
بود در صحنه تاريخ معرفی گرديد . گرچه شيعيان هميشه زجرها ديده و
شکنجه ها بر خود هموار کرده اند،ولی هميشه اين روحيه انقلابی را حتی
تا امروز - پس از چهارده قرن - در خود حفظ کرده اند . امام سجاد ( ع )
گرچه بظاهر در خانه نشست ، ولی هميشه پيام شهادت و مبارزه را در
برابر ستمگران به زبان دعا و وعظ بيان مي فرمود و با خواص شيعيان خود
مانند "ابو حمزه ثمالي " و "ابو خالد کابلي " و ... در تماس بود ، و در عين
حال به امر به معروف و نهی از منکر اشتغال داشت ، و شيعيان خاص وی
معارف دينی و احکام اسلامی را از آن حضرت مي گرفتند و در ميان
شيعيان منتشر مي کردند ، و از اين راه ابعاد تشيع توسعه فراوانی يافت.
بر اثر اين مبارزات پنهان و آشکار بود که برای بار دوم امام سجاد را به امر
عبد الملک خليفه اموی ، با بند و زنجير از مدينه به شام جلب کردند ، و
بعد از زمانی به مدينه برگرداندند . امام سجاد ( ع ) در مدت 35سال
امامت با روشن بينی خاص خود هر جا لازم بود ، برای بيداری مردم و
تهييج آنها عليه ظلم و ستمگری و گمراهی کوشيد ، و در موارد بسياری
به خدمات اجتماعی وسيعی در زمينه حمايت بينوايان و خاندانهای
بی سرپرست پرداخت ، و نيز از طريق دعاهايی که مجموعه آنها در
"صحيفه سجاديه " گرد آمده است ، به نشر معارف اسلام و تهذيب نفس
و اخلاق و بيداری مردم اقدام نمود .
صحیفه سجادیه
صحيفه سجاديه که از ارزنده ترين آثار اسلامی است ، شامل 57دعا است
که مشتمل بر دقيقترين مسائل توحيدی و عبادی و اجتماعی و اخلاقی
است ، و بدان "زبور آل محمد ( ص )" نيز مي گويند . يکی از حوادث تاريخ
که دورنمايی از تلألؤ شخصيت امام سجاد ( ع ) را به ما مي نماياند - گرچه
سراسر زندگی امام درخشندگی و شور ايمان است - قصيده ای است که
فرزدق شاعر در مدح امام ( ع ) در برابر کعبه معظمه سروده است .
مورخان نوشته اند : "در دوران حکومت وليد بن عبد الملک اموی ، وليعهد
و برادرش هشام بن عبد الملک به قصد حج ، به مکه آمد و به آهنگ طواف
قدم در مسجد الحرام گذاشت . چون به منظور استلام حجر الاسود به
نزديک کعبه رسيد ، فشار جمعيت ميان او و حطيم حائل شد ، ناگزير قدم
واپس نهاد و بر منبری که برای وی نصب کردند ، به انتظار فروکاستن
ازدحام جمعيت بنشست و بزرگان شام که همراه او بودند در اطرافش
جمع شدند و به تماشای مطاف پرداختند . در اين هنگام کوکبه جلال
حضرت علی بن الحسين (عليهما السلام) که سيمايش از همگان زيباتر
وجامه هايش از همگان پاکيزه تر و شميم نسيمش از همه طواف کنندگان
دلپذيرتر بود ، از افق مسجد بدرخشيد و به مطاف درآمد ، و چون به نزديک
حجر الاسود رسيد ، موج جمعيت در برابر هيبت و عظمتش واپس نشست
و منطقه استلام را در برابرش خالی از ازدحام ساخت ، تا به آسانی دست
به حجر الاسود رساند و به طواف پرداخت . تماشای اين منظره موجی از
خشم و حسد در دل و جان هشام بن عبد الملک برانگيخت و در همين حال
که آتش کينه در درونش زبانه مي کشيد ، يکی از بزرگان شام رو به او کرد
و با لحنی آميخته به حيرت گفت : اين کيست که تمام جمعيت به تجليل و
تکريم او پرداختند و صحنه مطاف برای او خلوت گرديد ؟ هشام با آن که
شخصيت امام را نيک مي شناخت ، اما از شدت کينه و حسد و از بيم آن
که درباريانش به او مايل شوند و تحت تأثير مقام و کلامش قرار گيرند ،
خود را به نادانی زد و در جواب مرد شامی گفت : "او را نمي شناسم " .
در اين هنگام روح حساس ابو فراس ( فرزدق ) از اين تجاهل و حق کشی
سخت آزرده شد و با آن که خود شاعر دربار اموی بود ، بدون آن که از قهر
و سطوت هشام بترسد و از درنده خويی آن امير مغرور خودکامه بر جان
خود بينديشد ، رو به مرد شامی کرد و گفت : "اگر خواهی تا شخصيت او
را بشناسی از من بپرس ، من او را نيک مي شناسم " . آن گاه فرزدق در
لحظه ای از لحظات تجلی ايمان و معراج روح ، قصيده جاويدان خود را که
از الهام وجدان بيدارش مايه مي گرفت ، با حماسه های افروخته و آهنگی
پرشور سيل آسا بر زبان راند ، و اينک دو بيتی از آن قصيده و قسمتی از
ترجمه آن : هذا الذی تعرف البطحاء وطأته والبيت يعرفه والحل والحرم هذا
الذی احمد المختار والده صلی عليه الهی ما جری القلم "اين که تو او را
نمي شناسی ، همان کسی است که سرزمين "بطحاء" جای گامهايش
را مي شناسد و کعبه و حل و حرم در شناسائيش همدم و همقدمند . اين
کسی است که احمد مختار پدر اوست ، که تا هر زمان قلم قضا در کار
باشد ، درود و رحمت خدا بر روان پاک او روان باد ... اين فرزند فاطمه ،
سرور بانوان جهان است و پسر پاکيزه گوهر وصی پيغمبر است ، که آتش
قهر و شعله انتقام خدا از زبانه تيغ بی دريغش همي درخشد ..." . و از اين
دست اشعاری سرود که همچون خورشيد بر تارک آسمان ولايت
مي درخشد و نور مي پاشد . وقتی قصيده فرزدق به پايان رسيد ، هشام
مانند کسی که از خوابی گران بيدار شده باشد ، خشمگين و آشفته به
فرزدق گفت : چرا چنين شعری - تا کنون - در مدح ما نسروده ای ؟ فرزدق
گفت : جدّی بمانند جدّ او و پدری همشأن پدر او و مادری پاکيزه گوهر
مانند مادر او بياور تا تو را نيز مانند او بستايم . هشام برآشفت و دستور
داد تا نام شاعر را از دفتر جوايز حذف کنند و او را در سرزمين "عسفان "
ميان مکه و مدينه به بند و زندان کشند . چون اين خبر به حضرت سجاد
( علیه السلام ) رسيد دستور فرمود دوازده هزار درهم به رسم صله و
جايزه نزد فرزدق بفرستند و عذر بخواهند که بيش از اين مقدور نيست .
فرزدق صله را نپذيرفت و پيغام داد : "من اين قصيده را برای رضای خدا
و رسول خدا(ص) و دفاع از حق سروده ام و صله ای نمي خواهم " .
امام ( علیه السلام ) صله را بازپس فرستاد و او را سوگند داد که بپذيرد
و اطمينان داد که چيزی از ارزش واقعی آن ، در نزد خدا کم نخواهد شد.
باری ، اين فضايل و ارزشهای واقعی است که دشمن را بر سر کينه و
انتقام مي آورد . چنانکه نوشته اند : سرانجام به تحريک هشام ، خليفه
اموی ، وليد بن عبد الملک ، امام زين العابدين و سيد الساجدين ( ع ) را
مسموم کرد و در سال 95 هجری درگذشت و در بقيع مدفون شد .
15 محرم الحرام :
سرهای بریده شهدای کربلا به شام فرستاده شدند
شهادت عبدالله بن عفیف نابینایی که آزادمرد بود
و پاسدار خون شهدای کربلا شد
عبدالله بن عفیف ازْدِی غامِدِی والِبی، از شیعیان علی (علیه السلام) بود
که در جنگ جمل و صفین همراه آن حضرت شرکت داشت.
وی که چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفین
از دست داده بود، پیوسته تا شب در مسجد اعظم کوفه سرگرم نماز بود
و پس از فراغت ازنماز به خانه بازمی گشت.
روزی ندای نماز جماعت داده شد و مردم در مسجد اعظم کوفه اجتماع
کردند. ابن زیاد به منبر رفت و گفت: سپاس خدای را که حق را آشکار و
امیرالمؤمنین، یزید، و پیروان او را یاری نمود و دروغگوی پسر دروغگو،
حسین بن علی (علیه السلام)، و شیعیان او را کشت.
هنگامی که عبدالله سخن ابن زیاد را شنید برخاست و گفت: ای پسر
مرجانه! دروغگو و پسر دروغگو تو و پدرت و آن کسی که تو را والی کوفه
کرد و پدر او هستید. ای پسر مرجانه آیا فرزندان پیامبران را میکشید و
سخن راستگویان را میگویید؟
ابن زیاد خشمگین گردید و گفت: گوینده چه کسی بود؟
عبدالله گفت: من بودم ای دشمن خدا! فرزندان پاک -رسول خدا- را که
خداوند آنها را از هرگونه آلودگی پاک و منزّه گردانیده میکشی و به گمانت
هنوز مسلمانی! به دادم برسید! کجایند فرزندان مهاجر و انصار که از این
ناپاک، که رسول خدا صلی الله (علیه و آله و سلم) او و پدرش را لعن کرد،
انتقام بگیرند.
این سخن بر خشم ابن زیاد افزود و رگهای گردنش باد کرد و گفت: وی
را نزد من آورید. مأموران به سوی وی شتافتند و دستگیرش نمودند.
در آن زمان هفتصد جنگاور ازْدِی در کوفه بودند، عدّهای از جوانمردان
ازْد برخاستند و عبدالله را نجات دادند و نزد خانوادهاش بردند.
ابن زیاد فرمان داد:بروید این نابینای ازدی را،که خداوند دلش را همانند
چشمش کور گرداند، نزد من بیاورید.جمعی بدین منظور رفتند. چون خبر به
طایفه ازد رسید جمع شدند و قبیلههای یمن به آنها پیوستند تا مانع
دستگیری عبدالله شوند. چون خبر اجتماع آنها به ابن زیاد رسید قبیلههای
مُضَر را به همراهی محمد بن اشعث به جنگ آنها فرستاد. جنگ سختی
بین آنها برپا شد و گروهی از اعراب کشته شدند، تا آنکه طرفداران
ابن زیاد به خانه عبدالله رسیدند. درب خانه را شکستند و وارد شدند.
دختر عبدالله فریاد زد: پدر، دشمن به تو نزدیک شده است، مواظب باش،
عبدالله گفت: نترس، شمشیرم را بده. دختر عبدالله شمشیر را به وی داد
و او به دفاع از خود پرداخت در حالی که چنین میگفت:
من پسر مرد با فضیلت و پاکم، نام پدرم عفیف و زاده امعامر است؛از گروه
شما چه بسیار از مردان جنگاور دلاور، با زره و بیزره را به خاک افکندم.
دختر عبدالله میگفت: ای پدر کاش من مرد بودم و در کنار تو با این
مردم زشتکار که کشندگان عترت پیامبرند میجنگیدم.
سپاه از هر طرف بر عبدالله هجوم آوردند و او آنها را از خود دور میکرد
و هیچ کس نمیتوانست بر وی پیروز شود. از هر طرف که حملهور
میشدند دخترش میگفت: پدر از این طرف آمدند، تا آنکه بر فشار حمله
خود افزودند و از هر سو وی را محاصره کردند،عبدالله شمشیر خود را
میچرخانید و میگفت:
سوگند یاد میکنم! اگر چشم داشتم راه دسترسی به من بر شما تنگ
میشد.
وای به حال یزید و پسر زیاد در روزی که خدا حاکم و پیامبر (صلی الله
علیه و آله و سلم) و علی (علیه السلام) خصم آنها باشند.
دشمنان پیوسته با وی جنگیدند تا آنکه وی را دستگیر نموده نزد
ابن زیاد بردند.
عبدالله پس از حمد و ثنای الهی گفت: پیش از آنکه تو از مادر متولد
شوی من از خداوند درخواست شهادت را به دست ملعون ترین و مغضوب
ترین افراد مینمودم، ولی آن وقت که چشمم را از دست دادم نومید
گردیدم و اینک سپاس میگویم خداوندی را که پس از نومیدی مرا به
مقصودم رساند و به من نشان داد که دعای گذشتهام به اجابت رسیده
است. آنگاه قصیدهای را در مدح امام حسین(علیه السلام)و ترغیب مردم
به یاری و خونخواهی آن حضرت (علیه السلام) و نکوهش بنی امیه با
فصاحت کامل خواند. آن قصیده چنان زیبا و جالب بود که ابن زیادسراپا
گوش شد، در حالی که هر بیت آن تیری بر قلبش بود.
چون اشعار وی به پایان رسید، ابن زیاد دستور داد او را گردن زدند و
بدنش را در مکانی به نام «سَبْخه و به نقلی در مسجد به دار آویختند.
سخنان حضرت زینب(س)وامام سجاد(ع)درمناظره با ابن زیاد
به روایت سید بن طاووس و دیگران روایت شده :اسرا و سر مقدس امام
حسین(علیه السلام) را به مجلس ابن زیاد وارد کردند.
بعد از آن که اسراء و سرهای مقدس شهداء را در شهر کوفه گرداندند،
ابن زیاد در کاخ اختصاصی خود نشست و بار عام(اجازه ورود عوام به
مجلس) داد. سر امام حسین(علیه السلام)را آوردند و در برابرش گذاشتند
و زنان و کودکان امام حسین(علیه السلام) را به مجلس آوردند. حضرت
زینب(س)به طورناشناس در گوشه ای نشست و کنیزان دورش را گرفتند.
ابن زیاد پرسید:این زن کیست؟زینب(س)پاسخ نداد. دوباره پرسید، یکی از
کنیزان گفت: این زینب، دختر علی(ع) و فاطمه(س)، دختر رسول خداست.
ابن زیاد ملعون رو به زینب(سلام الله علیها) نموده، گفت: سپاس خدائی را
که شما را رسوا کرد و کشت و در آنچه شما آورده بودید دروغتان را آشکار
کرد.
حضرت زینب(علیها السلام) فرمود: سپاس خداوندی را که ما را به وسیله
پیامبرش محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) گرامی داشت و ما را به خوبی
از پلیدی پاکیزه گردانید،همانا فاسق رسوا می شود و بدکار و تبهکار دروغ
می گوید و او دیگری است نه ما.
ابن زیاد گفت: دیدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟
حضرت زینب(س) فرمود: از خداوند جز خوبی ندیدم، اینان افرادی بودند که
خداوند سرنوشتشان را شهادت تعیین کرده بود. لذا آنان به خوابگاه های
ابدی خود رفتند و به همین زودی خداوند میان تو و آنان جمع کند، تا تو را
به محاکمه کشند. بنگر تا در آن محاکمه پیروزی از آنِ کیست؟ مادر به
عزایت بنشیند ای پسر مرجانه».
ابن زیاد خشمگین شد، گویی قصد کشتن زینب(سلام الله علیها) را گرفت.
عمرو بن حریث گفت: بر گفته زنان مواخده ای نیست.
ابن زیاد گفت: خداوند از حسین و سرکشان و نافرمایان خاندان تو دل مرا
شفا داد. زینب گریست آن گاه فرمود: به جان خودم قسم، که تو بزرگ
فامیل مرا کشتی و شاخه های مرا بریدی و ریشه های مرا کندی، اگر
شفای تو در این است، باشد.
ابن زیاد گفت: این زن چه با قافیه سخن می گوید، و به جان خودم همانا
پدرش نیز قافیه پرداز و شاعر بود.
حضرت زینب(سلام الله علیها) فرمود: ای پسر زیاد، زن را با قافیه پردازی
چه کار؟
پاسخ امام سجاد(علیه السلام) به ابن زیاد
پس ابن زیاد رو به علی بن الحسین(علیه السلام) کرد و گفت:این کیست؟
گفته شد:علی بن الحسین(علیه السلام)است.گفت:مگر علی بن الحسین
(علیه السلام) را خدا نکشت؟حضرت فرمود: برادری داشتم که نام او نیز
علی بود، مردم اورا کشتند.گفت: بلکه خدایش او را کشت.
امام سجاد(علیه السلام) این آیه 42سوره زمر را تلاوت کرد:«خداوند
جان ها را به هنگام مرگ می گیرد.»
ابن زیاد در خشم شد و گفت: هنوز جرئت پاسخگویی به من را داری؟! این
را ببرید و گردنش را بزنید. عمه اش زینب(س)به او چسبید و گفت:ای پسر
زیاد، تو که کسی برای من باقی نگذاشتی، اگر تصمیم کشتن این یکی را
هم گرفته ای مرا نیز با او بکش.
حضرت به عمه اش فرمود: عمه جان آرام باش تا من با او سخن بگویم، رو
به آن ملعون کرده و فرمود: ای پسر زیاد، مرا از مرگ می ترسانی؟ مگر
ندانستی که کشته شدن عادت ما و شهادت مایه سربلندی ماست.
مجلسی که ابن زیاد با قضیب بر دندان های امام حسین(ع) می زد
ابن زیاد دستور داد سر مقدس را آوردند و آن را در پیش روی خود نهاده و
چبه آن نگاه می کرد و پوزخند می زد. در دست قضیبی( چوب باریک یا
شمشیر نازک) داشت که با آن به دندان های پیشین امام حسین
(علیه السلام) می زد و می گفت: زود پیر شده ای، ای اباعبدالله.
در کنار ابن زیاد، زید بن ارقم- از اصحاب رسول خدا(ص)- نشسته بود.
چون این حرکت ابن زیاد را دید، گفت: قضیب را از این دو لب بردار، زیرا به
خدای که جز او معبودی نیست بارها دیدم که لب های رسول خدا را که
براین لب ها بوسه می زد، سپس به گریه افتاد.
ابن زیاد گفت: خدا چشمانت را بگریاند! آیا برای فتح و پیروزی که نصیب ما
شده می گریی؟ و اگر نه این بود که تو پیری بی خرد گشته و عقل از
سرت بیرون رفته، گردنت را می زدم.
زید بن ارقم از پیش او برخاسته و به خانه خود رفت.
ابن زیاد دستور داد تا علی بن الحسین(علیه السلام) و خاندانش را به
خانه ای که کنار مسجد اعظم بود بردند. زینب فرمود: هیچ زن عرب نژادی
حق ندارد به دیدن ما بیاید مگر کنیزان،که آنان هم مانند ما اسیری دیده اند.
منابع: کتاب های لهوف، ناسخ التواریخ، مثیر الاحزان