خزیمه فرزند «ثابت بن فاکّة بن ثعلبه» از خاندان بنی خطمه از قبیله اوس
انصاری است و لقبش «ذو الشهادتین» است که رسول خدا
(صلی الله علیه و آله) این لقب را به او داده و شهادت او را به جای دو شاهد
قبول کرد. [1] او از اصحاب جلیل القدر پیامبر اسلام و از گروه انصار و
کنیه اش «ابو عماره» است.او در جنگهای بدر،احد و سایر غزوه ها در رکاب
پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله شرکت جست و در روز فتح مکه پرچمدار
بنی خطمه بود.او هم در جاهلیت و هم در اسلام از اشراف و بزرگان طایفه
اوس، و از مشاهیر تهور، غیرت و شهامت در میان این قبیله قدرتمند
محسوب می شد. [2] .
خزیمه در میان اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از معدود کسانی
است، که راه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را پس از رحلتش پویید و از
سیره و سنت، و راه و رسم نبوی عدول نکرد، و هرگز دچار تغییر و تبدل و
لغزش و انحراف فکری نگردید و بر ایمان و اعتقاد راسخ نسبت به ولایت
امیر مؤمنان (علیه السلام) باقی ماند، لذا در جنگ جمل و صفین شرکت
کرد و پس از شهادت عمار یاسر دست به شمشیر برد و جنگ دلاورانهای
کرد تا به دست لشکریان معاویه در سال 37 هجری به شهادت رسید. [3] .
پی نوشت ها:
[1] برای تفصیل بیشتر ر. ک: بحارالانوار، ج 22، ص 141؛ اسد الغابه، ج 2، ص 114؛ الاصابه،
ج 2، ص 278.
[2] ر. ک: اسد الغابه، ج 2، ص 114؛ الاصابه، ج 2، ص 278؛ شرح ابن ابی الحدید، ج 10،
ص 108؛ طبقات الکبری، ج 4، ص 378؛ سیر اعلام النبلاء، ج 4، ص 112؛ معرفة الصحابه،
ج 2، ص 174.
[3] ر. ک: رجال کشی، ص 52؛ شرح ابن ابی الحدید، ج 10، ص 109؛ تهذیب التهذیب، ج 2،
ص 557؛ سیر اعلام النبلاء، ج 4، ص 112؛ مستدرک حاکم، ج 3، ص 448؛ معرفة الصحابه،
ج 2، ص 175 و 176
خُزَيْمَة فرزند ثابِت بن فاکِه بن ثَعْلَبَة بن ساعده انصاري.که مادرش، كبيشة
دختر اوس بن عدى بن امية بن عامر بن خطمه است.
خزيمه با جميله دختر زيد بن خالد بن مالك از خاندان قوقل، ازدواج کرد و از
او دو فرزند به نام؛ عبد الله و عبد الرحمان به دنيا آمد.
همچنين او از اصحاب برجسته پيامبر اسلام (صلياللّهعليه وآله وسلم) و از
ياران مشهور حضرت علي (عليهالسلام) بوده است.
او از نخستين مردم مدينه بود که به اسلام گرويد و در سلک اصحاب خاص
رسول اکرم درآمد.(1)او را ذو شهادتين لقب دادند از آن جهت که مي گفتند:
که پيامبر (صلي الله عليه و آله) اسبى از مردى اعرابى خريد، در اين هنگام
گروهى از مردم به اعرابي رسيدند و بدون آنكه بدانند آن اسب را پيامبر خدا
(صلي الله عليه و آله) خريده اند با او درباره قيمت اسب گفتگو كردند و
برخى از آنان قيمتى بيشتر از قيمتى كه پيامبر خريده بودند پيشنهاد كردند.
آن مرد عرب همين كه چنين ديد منکر فروختن اسب به پيامبر
(صلي الله عليه و آله) شد و گفت: اگر خريدار اين اسبى آن را به اين قيمت
بخر و گر نه هم اكنون به ايشان مى فروشم. پيامبر فرمودند: مگر من اين
اسب را از تو نخريده ام؟
اعرابي گفت: نه!، من آن را به تو نفروختم.
پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمودند: چنين نيست من آن را از تو خريده ام.
مرد عرب مى گفت: گواهى بياور كه من آن را به تو فروخته ام.
آن گاه خزيمة بن ثابت آمد و گفتگوى پيامبر(صلي الله عليه و آله) و آن مرد
عرب را شنيد؛ و چون شنيد كه آن مرد عرب به پيامبر(صلي الله عليه و آله)
مى گويد گواهى بياور تا گواهى دهد كه من اين اسب را به تو فروخته ام.
خزيمه گفت: من گواهى مى دهم كه آن را به ايشان( پيامبر) فروخته اى.
پيامبر (صلي الله عليه و آله) روى به خزيمه كردند و فرمودند: «به چه دليل
گواهى مى دهى در حالي که تو همراه ما نبودي؟».
خزيمه گفت: به دليل آنكه شما راست مى گوييد. و در آن ماجرا بود که
پيامبر(صلي الله عليه و آله) گواهى و شهادت خزيمه را به جاى گواهى دو
مرد مقرر داشتند.(2)
خزيمة در غزوه بدر و پس از آن در غزوات حضور داشت.(3)
او همچون برخي ديگر از اصحاب رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، پس از
رحلت پيامبر به همراه اکثر بني هاشم در امر خلافت به علي (عليهالسلام)
رجوع کرد و خلافت ابو بکر را نپذيرفت و در اينباره با ابوبکر محاجه کرد.
و از ياران خاص امام علي محسوب مي شد؛ و در جنگ جمل، براي ياري
علي (عليه السلام ) اعلام آمادگي کرد و براي جنگ با پيمان شکنان،همراه
امام علي (عليه السلام) از مدينه عازم بصره شد(4).
وي در جنگ صفين از بزرگان سپاه امام علي (عليه السلام) به شمار
مي رفت؛ او در ماجراي جنگ صفين با ايمان به حقانيت امام علي
(عليه السلام)، سرسختانه با سپاهيان معاويه جنگيد و از فريب کاري
معاويه سستي به خود راه نداد و پس از آنکه عمار بن ياسر به شهادت
رسيد، خزيمة به چادر خويش رفت و غسل کرد و سپس به ميدان جنگ
آمد و با ياران معاويه نبرد کرد تا آنکه به شهادت رسيد.(5).(6)
آیا دختران زودتر از پسران به بلوغ عقلی میرسند؟
رهروان ولایت ـ سوال اصلی این بحث این است که آیا بلوغ عقلی دختران
زودتر از پسران است؟ یعنی در شرایط عادی یک دختر 20 ساله بیشتر از
یک پسر 20 ساله میفهمد و درک میکند؟عدهای بر این باورند که دختران
علاوه بر اینکه از لحاظ جسمی و جنسی زودتر از پسران به بلوغ میرسند،
از لحاظ عقلی و روانی هم رشد بیشتری داشته و زودتر کامل میشوند.
شاید یکی از علتهایی که بعضی از مشاوران تاکید بر بزرگتر بودن پسر
نسبت به دختر در امر ازدواج دارند همین مسئله باشد. اما عدهای زودتر
بودن بلوغ شناختی یا همان عقلی در دختر را انکار کرده و میگویند در این
مسئله جنسیت دخیل نیست و علت اینکه میگویند پسر باید بزرگتر از
دختر باشد موارد دیگری است.
این مسئله را در دو جا میشود پی گرفت: یکی در مباحث روانشناسی
رشد که تجربی است و دیگری در متون دینی و بررسی احکام فقهی
متکی به بلوغ و رشد که وحیانی است.
آنچه در روانشناسی رشد مطرح شده اختلاف فیزیولوژیک دختر و پسر را
تایید میکند اما در مورد اینکه رشد روانی و عقلی دختر بیشتر از پسر
است، شاهد یقینی ندارد؛ هر چند حدسهایی در این باره زده شده است.
البته این به معنای انکار تفاوت دختر و پسر در کسب مهارتهای مختلف
نیست؛ چون دختر به خاطر طبیعتش بعضی مهارتها را زودتر از پسر یاد
میگیرد. چنانچه پسر هم در بعضی از زمینههای مثل مواردی که نیاز به
قدرت و زور بیشتر دارد موفق تر عمل میکند. اما به طور کلی تفاوت
شناختی ندارند.[1]
در متون دینی آنچه که بیشتر از همه بین دختر و پسر نوجوان اختلاف
گذاشته است، سن تکلیف آنها است؛ به طوری که دختر در 9 سالگی و
پسر در 15 سالگی مکلف میشود. چیزی که در پشت پرده این حکم به
وجود اختلاف شناختی بین دختر و پسر دامن میزند و موجب شده عدهای
بر این عقیده شوند، این است که میگویند اگر درک و فهم دختر بیشتر از
پسر نبود، نباید خداوند او را زودتر مکلف میکرد. پس چون او بیشتر از
پسر میفهمد، لذا تکلیف او به امور شرعی تکلیف به ما لایطاق یعنی
تکلیف به بیش از توان او نیست.
اما مسئله به اینجا ختم نمیشود؛ چون در مقابل این مسئله قرائنی وجود
دارد که حاکی از یکسان بودن دختر و پسر در زمینه شناختی است که به
چند مورد آن اشاره میکنیم:
1- در بحث تصرفات مالی و اقرار و امثال آن، علاوه بر بلوغ جنسی به
مسئله دیگری به نام رسیدن به حد رشد هم اشاره شده است. در این باره
بین دختر و پسر تفاوتی گذاشته نشده است. این مسئله نشان دهنده
تفاوتی است که دین بین بلوغ و رشد گذاشته است. به عبارتی میتوان
اینگونه نتیجه گرفت که سن بلوغ ملازم با سن رشد شناختی نیست بلکه
رشد شناختی ملاکی فراتر از این داشته تا فرد متصف به سفیه بودن یا
همان کم خردی نشود. ممکن است گفته شود پس اگر دختر در 9 سالگی
به رشد شناختی نرسیده است چرا مکلف شده است؟ علامه طباطبایی در
این باره میگوید: رشد شرطى است که عقل اشتراط آن را در این گونه
امور(امور مالی و اقرار و امثال آن) واجب و لازم مى داند، و اما در امثال
عبادات، بر همه روشن است که هیچ حاجتى به رشد نیست، و همچنین
است در امثال حدود و دیات، چون تشخیص و درک این معنا که زنا بد است
و مرتکب آن محکوم به حدود مى باشد، و نیز زدن و کشتن مردم زشت و
مرتکب آن محکوم به احکام دیات است احتیاجى به رشد ندارد و هر
انسانى قبل از رسیدن به حد رشد نیز نیروى این تشخیص را دارد و درکش
نسبت به این معانى قبل از رسیدن به رشد و بعد از آن تفاوت نمى کند.[2]
بله قطعا مکلف شدن دختر در 9 سالگی و پسر در 15 سالگی فلسفه
خودش را دارد که باید مورد بررسی قرار بگیرد.
2- در روایاتی که به مراحل تربیتی کودک پرداخته شده فرقی بین دختر و
پسر نگذاشتهاند که این میتواند نشان دهنده یکسانی دختر و پسر در
درک و فهم باشد. مثلا امام صادق (علیه السلام) میفرمایند:
«هنگامی كه كودك به سه سالگی رسید، «لا اله الاّ الله« را به او بیاموزید
و او را رها كنید (همین مقدار كافی است) ! وقتی هفت ماه دیگر گذشت،
«محمد رسول اللّه صلی الله علیه وآله« را به او آموزش دهید و سپس او
را رها كنید تا چهار ساله شود. آن گاه «صلوات» فرستادن را به او بیاموزید.
در پنج سالگی به او سَمت راست و چپ را آموزش دهید و قبله را نشان او
داده، بگویید سجده كند. آن گاه او را تا شش سالگی واگذارید؛ فقط پیش
روی او نماز بخوانید و ركوع و سجود را یادش دهید تا هفت سالش هم
تمام شود. وقتی هفت سالگی را پشت سر گذاشت، وضو ساختن را به او
تعلیم دهید و به او بگویید كه نماز بخواند تا هنگامی كه نه ساله شد، وضو
و نماز را به نیكی فرا آموخته باشد. و هنگامی كه آن دو را به خوبی یاد
گرفت، خداوند پدر و مادر او را به خاطر این آموزشها خواهد آمرزید.»[3]
بنابراین با این شواهد نمیتوان به تفاوت شناختی دختر و پسر حکم کرد.
با این حال آنچه در این نوشتار گفته شده است در حد یک فرضیه است و
برای تثبیت آن نیاز به بررسی بیشتر و دقیق تری دارد که مجال آن در این
نوشتار نیست. بعلاوه بحث در مورد فلسفه اینکه دختر از پسر زودتر مکلّف
میشود میتواند در نتیجه این بحث مؤثر باشد که آن هم نیاز به بررسی
جداگانه دارد.
پینوشت:
[1] برگرفته از کتاب روانشناسی رشد1
[2] ترجمه المیزان، ج 4، ص 275 و 276.
[3] وسائل الشیعة، ج 15، ص 193
شهادت "محمد بن ابي بكر" از ياران امام علي(ع)
در مصر توسط معاويه (38 ق)
محمد بن ابي بكر ابن ابي قَحافه،یکی از ياران وفادار امام علي(ع) بود كه
مادرش، اسماء دختر عُمِيس پس از ابوبكر با امام علي(ع) ازدواج كرد.او از
كودكي در دامان علي(ع) تربيت شد و به شايستگي، مهر علي در دلش
جاي گرفت.از اين رو،وي از حواريّون و اصحاب خاصِّ آن حضرت شد و مورد
عنايت ويژه اي امام قرار داشت.محمد در جنگ جمل در ركاب اميرالمؤمنين
بود كه از جانب امام به حكومت مصر انتخاب شد.امّامردم مصر از دَرِ نيرنگ
با او وارد شده و در اين هنگام، سپاه معاويه به فرماندهي عمروعاص بر
مصر تاخت در حالي كه مردم مصر، عليه او شورش كردند. جنگ شديدي
روي داد تا اين كه لشكر محمد بن ابي بكر رو به ضعف نهاد. سرانجام،
محمد دستگير و به فجيع ترين وجهي به شهادت رسيد.او علاوه بر
شجاعت و شهامتِ زايدالوصفي كه داشت، از علم و درايت و فهم و
فراست و زهد و عبادتِ فوق العادهاي برخوردار بود. اميرالمؤمنين
علي(علیه السلام)، چون خبر شهادت محمد بن ابي بكر را شنيد،
سخت بيتابي نمود و چندين بار در خطبه هاي خويش، وي را به اين
صفات مي ستود.
12 آذر سال روز تصويب قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران
«... ما يك قانون اساسي خودماني درست كرديم. اين دست پخت مردمي
كه از ميان شما برخاسته اند نواقصي دارد. اما بايد در موقع عمل و تجربه
عيني شناسايي شود و به همان طريق كه خود قانون اساسي تصويب
شد، متمم آن هم پس از گذشت چند سال كه نواقص مشخص شده است
با همان كيفيت تدوين و تصويب شود...»
جملات فوق بخشي از بيانات شهيد دكتر بهشتي نايب رئيس مجلس
خبرگان قانون اساسي است كه پس از پايان كار تصويب قانون اساسي
در سال ۶۰ بيان داشته است.همين ديدگاه ها و نظرات باعث شد كه
مجموعه نظام سالها بعد در اواخر عمر امام(ره)، تصميم به بازنگري در
قانون اساسي بگيرند.
از آن جا كه قانون اساسي قبلي تدبيري را در اين جهت نينديشيده بود،
عده اي از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي و اعضاي شوراي عالي
قضايي از امام(ره) تقاضاي بازنگري در قانون اساسي را نمودند كه ايشان
هم در ۲۴ ارديبهشت ۶۸ در نامه اي به رئيس جمهور وقت، هيأتي متشكل
از ۲۰ نفر از رجال مذهبي و سياسي و پنج نفر از نمايندگان مجلس شوراي
اسلامي را مأمور بازنگري و اصلاح قانون اساسي نمود.هرچند كه امام(ره)
در خرداد همان سال رحلت فرمودنداما روند اين اصلاح و اقدامات اين شورا
كماكان ادامه يافت و پس از نظر مساعد آيت ا... خامنه اي به عنوان رهبر
انقلاب، فرمان همه پرسي براي اين اصلاحات صادر و مردم در تاريخ ۶
مرداد ۶۸ به اين اصلاحات رأي مثبت دادند. به مناسبت سالگرد اين واقعه
مهم، مروري مختصر به روند شكل گيري قانون اساسي و سپس اصلاحات
سال ۶۸ خواهيم داشت.
تاريخچه قانون اساسي
قانون اساسي متضمن كليه قواعد و مقررات مربوط به قدرت، انتقال و
اجراي آن است.حدود آزادي فرد در برابر قدرت و حد و مرز اعمال تشكيلات
حاكم در برخورد با حوزه حقوق فردي در قانون اساسي تعيين مي شود.
قانون اساسي به مفهوم مادي آن در همه جوامع تكامل يافته يافت
مي شود؛ اما به عنوان يك سلسله اصول و قواعد مدون زير لواي يك متن
رسمي و به عنوان يك قانون برتر، دستاورد نهضتي است كه در مغرب
زمين در پي انقلاب صنعتي در جهت قانون سازي جوامع به وقوع پيوست.
هدف اصلي اين حركت، پايان دادن به خودسري حكام و تأمين آزادي هاي
فردي بود. اين جنبش از ايالات متحده آمريكا در سال ۱۷۸۷ م آغاز گرديد
و در سال ۱۷۹۱ م با انقلاب فرانسه به اوج خود رسيد.
در جهان اسلام، نخستين حركت درزمينه قانون خواهي و تكيه بر حقوق
اساسي به نام تنظيمات خوانده مي شود و در عهد سلطان عبدالمجيد
عثماني(۱۸۳۹-۱۸۶۱) منجر به تنظيم امور دولت بر اساس جديد گرديد.
اولين قانون اساسي در مشرق زمين در سال ۱۸۷۶ م (۱۲۹۳ ق) در عهد
سلطان عبدالحميد عثماني(۱۹۰۹-۱۸۷۶) به نام مشروطه توسط مدحت
پاشا و جمعي از متفكرين با هدف تلطيف حكومت مطلقه سلطنتي به
وسيله مشروطه كردن آن به مراعات قانون اساسي نوشته شد. اين
قانون كه اهم اصول آن از قوانين اساسي غربي اخذ شده است، نظام
سياسي را سلطنتي موروثي پارلمان محصور در آل عثمان ترسيم كرده
و قواي حاكم را به دو قوه مقننه و اجراييه تقسيم مي كند.سلطان مقامي
مقدس و غيرمسئول است كه نصب و عزل وزرا به دست اوست.قوه مقننه
از دو مجلس انتصابي سنا(اعيان) و مجلس انتخابي شورا تشكيل
مي شود. ضمناً مجله احكام عدليه شامل قانون مدني دولت عثماني نيز
در سال ۱۲۹۳ ه.ق(۱۸۷۶ م) منتشر شد.
سي سال بعد قانون اساسي ايران در ۵۱ اصل در زمان مظفرالدين شاه
قاجار به تصويب مي رسد. اين قانون مانند قانون اساسي عثماني
اقتباس از قوانين غربي است. در پي پافشاري علما براي تطبيق قانون
با قواعد شرع بالاخره، در تاريخ ۲۹ شعبان ۱۳۲۵ه .ق متمم قانون اساسي
در ۱۰۷ اصل در زمان محمدعلي شاه قاجار به تصويب مي رسد. در تاريخ
آذر ۱۳۰۴ ه.ش با تغيير اصول ۳۶ تا ۳۸ انتقال قدرت از خاندان پهلوي
هموار مي شود. قانون اساسي چه در ايران و چه در عثماني، اگرچه اميد
مي آفريد، اما هرگز از استبداد هيأت حاكمه و تجاوز به حقوق حقه
جلوگيري نكرد.
وارد آوردن نقد جدي و همه جانبه بر روشنفكري ناسيوناليستي غرب گراي
عصر مشروطه كه به عنوان متحد استراتژيك سلطنت در لايه هاي تئوريك
فعاليت مي كرد، موجب تزلزل آن قانون شد. در اين نقد تمامي گروه هاي
مذهبي اسلامي، گروه هاي چپ و متفكران متمايل به انديشه هاي
مدرنيستي سهيم بودند اما نقدي كه عموميت يافت و رابطه تنگاتنگي با
مردم برقرار كرد، نقدي بود كه از منظر رابطه سنجي انسان و دين،
خواهان حضور بيشتر دين در عرصه حيات اجتماعي بود و مرزي براي
گستره فعاليت هاي سياسي يك فعال مذهبي قائل نبود.
فعالان جريان نوانديشان ديني مركب از روحانيون، اديبان و استادان
دانشگاه گامي جلوتر نهادند و به تبيين ارزش هاي سياسي اجتماعي
برگرفته از دين به عنوان بديل ارزش هاي سلطنتي پرداختند و به اندازه
زيادي موفق به تغيير نگاه ها شدند. اين ارزش هاي سياسي اجتماعي
جديد برگرفته از تفكر ديني هنگامي به صورت تنها رقيب قدرتمند سلطنت
پهلوي ظاهر شد كه در سال ۴۸ توسط امام خميني(ره) در قالب نظريه
حكومت اسلامي مبتني بر ولايت فقيه تكميل و تدوين شد و با اقدامات
بعدي روشنفكران و روحانيون ايران به قدرتمند ترين ايدئولوژي آلترناتيو
براي دولت رانتير نفتي اقتدارگراي سلطنت پهلوي تبديل شد.
قانون اساسي جمهوري اسلامي
اواخر سال ۱۳۵۷ قبل از پيروزي انقلاب و به هنگام اقامت امام خميني(ره)
در پاريس اولين بارقه هاي تدوين قانون اساسي به ذهن امام(ره) و
يارانش متبادر شد.
پيش نويس اوليه در همان جا تهيه شد و پس از آن در ايران توسط
جمعيت ها و افراد مختلف مورد نقد و بررسي قرار گرفت. امام(ره) در ۱۵
بهمن ۵۷ در وظايف مرحوم بازرگان و دولت جديد،تشكيل مجلس مؤسسان
منتخب مردم براي تصويب قانون اساسي جديد را هم عنوان كردند. پس از
آغاز به كار دولت موقت با تصويب هيأت دولت شوراي عالي طرح هاي
انقلاب در تاريخ هشتم فروردين ۵۸ تأسيس و در اساسنامه مصوب اين
شورا يكي از وظايف آن تهيه طرح قانون اساسي بر مبناي ضوابط
اسلامی و اصول آزادي دانسته شد.
شرايط سياسي خاص كشور در سال ۵۸ ، آرايش موضع گيري گروه هاي
سياسي را در دو جبهه مخالف و موافق سامان مي داد. برخي افراد و
جريان ها، تسريع در تدوين قانون اساسي را كه لازمه برگزاري نخستين
انتخابات رياست جمهوري و گذار از دولت موقت مهندس بازرگان بود، به
منزله اقدامي انقلابي مي دانستند كه با جايگزيني يك دولت انقلابي، به
عملكرد ضعيف دولت موقت كه يك پارچگي كشور با تهديدات جدي روبه رو
ساخته بود، پايان مي داد چرا كه به اين ترتيب قبل از آن كه فعاليت
گسترده احزاب و گروه ها موجب صدمه ديدن حضور مستقيم و گسترده
مردم در عرصه فعاليت هاي سياسي شود و پيش از آن كه نگراني ها
پيرامون بيماري قلبي رهبر انقلاب جدي تر شود، مقدمات آن فراهم
مي شد تا نظام نوپاي انقلابي با حمايت مردمي و توان رهبري انقلاب به
سوي هدف يعني جمهوري اسلامي راهبري شود.
در مقابل، اتئلافي از نيروهاي چپ گراي راديكال مسلح و گروه هاي تندرو
حامي اقليت هاي قومي و مذهبي در برخي استان هاي مرزي مثل
سيستان و بلوچستان و كردستان شكل گرفت كه از ابتداي طرح اين
پيشنهاد،با آن مخالفت كرد.اظهارنظرهايي پيرامون نبود شرايط دموكراتيك
در رقابت انتخاباتي از مهم ترين محورهاي انتقادي مطرح شده بود.
اين فضاي تب آلود سرانجام با سخنان انتقادي برخي ملتهب تر شد و با
تحريك نيروهاي حزب خلق مسلمان و جمعي ديگر از گروه هاي تندرو چپ،
فضاي خشني را به مدت دو هفته در برخي از شهرها به وجود آورد.
به هر حال پس از مدتي تصميم به تشكيل مجلس خبرگان قانون اساسي
گرفته شد. در آن زمان به جز چند گروه راديكال، گروه ها و احزاب اصلي
منتقد يعني حزب توده،نهضت آزادي و ائتلاف گروه هاي پنج گانه(منافقين)
خلق جاما و با ارائه ليست در انتخابات شركت كردند تا جايگاه خود نزد
افكار عمومي را بسنجند. اين انتخابات در ۱۲ مرداد ۵۸ برگزار شد و طي
آن كانديداهاي حزب جمهوري حائز اكثريت آراء شدند. به عنوان مثال در
تهران هر ده كانديداي حزب جمهوري به مجلس راه يافتند.
پس از آن مجلس خبرگان در روز ۲۸ مرداد ۵۸ با حضور ۷۲ نماينده از
سراسر ايران (از جمله ۴۲ مجتهد) و با قرائت پيام امام(ره) توسط آقاي
هاشمي رفسنجاني كار خود را آغاز كردند. در جريان تصويب قانون
اساسي رويكرد و انديشه قانون گرايي در رهبران از جمله شهيد بهشتي
به خوبي مشهود بود.
در باب قانون اساسي و تصويب آن قال و مقال زياد بود. عده اي با وجود
قانون اساسي، مخالف بودند و عده اي هم با محتواي آن مشكل داشتند.
شهيد بهشتي در باب ضرورت وجود قانون اساسي به مخالفان چنين
مي گفت:
شما درست است كه در راهپيمايي هاي ميليوني فرياد برمي آوريد:
استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي ولي اين فرياد ميليوني ممكن است
پس فردا، دو سال ديگر، سه سال ديگر كه فاصله زماني پيش مي آيد
تعبير نشود به اين كه از كجا معلوم اينها اكثريت بودند؟ حالا كه ما
متأسفانه[در] جو دروغ و حاشا زندگي مي كنيم و اين جو را در همين ۳۰
سال اخير ايران تجربه كرده ايم. خوب يادم مي آيد در جلسه اي كه به
همين منظور در مدرسه علوي تشكيل شد، عده اي از ما مصر بوديم حالا
كه همه دنيا فهميده اند اين ملت جمهوري اسلامي مي خواهد ديگر
رفراندوم چه معنايي دارد؟ تاريخ هم كه ثبت مي كند.
درست! ولي اگر چند روز وقت صرف كنيم براي اين فرزند برومند عزيز يك
شناسنامه رسمي صادر مي كنيم.
به هر حال، قانون اساسي جمهوري اسلامي توسط مجلس بررسي
نهايي و پس از سه ماه شور و تشكيل ۶۷ جلسه رسمي علني، در ۱۷۵
اصل تنظيم شد و در ۱۲ آذر ۱۳۵۸ به تصويب مردم رسيد. اين قانون
نخستين تجربه تلفيق حقوق اساسي جديد با قوانين فقه شيعي در قالب
يك حكومت اسلامي بود.
توجه به آزادي هاي مردم، روح استبدادستيزي و تمركزگريزي و استقلال،
از ويژگي هاي بارز اين قانون بود. صورت مشروح مذاكرات مجلس بررسي
نهايي قانون اساسي جمهوري اسلامي توسط مجلس شوراي اسلامي
در سه جلد و در ۱۸۸۷ صفحه در سال ۱۳۶۴ منتشر شد. در سال ۱۳۶۸
جلد چهارم اين مجموعه تحت عنوان راهنماي استفاده از صورت مشروح
مذاكرات مجلس بررسي نهايي قانون اساسي جمهوري اسلامي همراه
با معرفي مجلس و اعضاي خبرگان در ۴۵۷ صفحه چاپ شد كه استفاده
از مذاكرات ياد شده را آسان مي كند.
پس از پذيرش قطعنامه ،۵۹۸ عادي شدن نسبي شرايط و آغاز دوران
بازسازي، با تكيه بر بعضي ضعف ها و نواقص كه در طي ده سال به
دست آمده بود و از آن جا كه در قانون اساسي نحوه تجديد نظر مشخص
نشده بود، نمايندگان مجلس شوراي اسلامي و اعضاي شوراي عالي
قضايي از حضرت امام خميني(ره)، رهبر انقلاب و بنيان گذار جمهوري
اسلامي، تقاضاي بازنگري در قانون اساسي كردند.
امام در تاريخ 24 ارديبهشت 1368 طي نامه اي به رئيس جمهور وقت
هيأتي متشكل از بيست نفر از رجال مذهبي و سياسي و پنج نفر به
انتخاب نمايندگان مجلس شوراي اسلامي را مأمور بازنگري و اصلاح قانون
اساسي در چند محور نمودند.
از جمله :
شرايط رهبري،عدم تمركز در مديريت قواي مجريه و قضاييه و صدا و سيما،
چگونگي بازنگري قانون اساسي در آينده، مجمع تشخيص مصلحت براي
حل معضلات نظام، تعداد نمايندگان و تغيير نام مجلس شورا. در اثناي كار
اين شورا،امام خميني(ره)،معمار بزرگ جمهوري اسلامي نداي حق تعالي
را لبيك گفت و جهان اسلام را به سوگ خود نشانيد.
شوراي بازنگري از تاريخ ۷ ارديبهشت تا ۲۰ تيرماه ،۱۳۶۸ با تشكيل چهار
كميسيون و طي ۴۱ جلسه علني ضمن اصلاحاتي در اصول و سرفصل ها
و مقدمه قانون اساسي، چهل و هشت اصل مدون را به تصويب نهايي
رسانيد. مشروح مذاكرات اين شورا در سه جلد در ۱۱۳۷ صفحه به همت
مجلس شوراي اسلامي منتشر شده است.
يكي از موارد بحث انگيز در بازنگري قانون اساسي بحث حق انحلال
مجلس براي مقام رهبري بود كه حساسيت هاي زيادي را ايجاد كرده بود.
در پي ايجاد اين حساسيت ها، مقام معظم رهبري در نامه اي به آيت ا...
مشكيني رياست شوراي بازنگري قانون اساسي چنين فرمودند: از آن جا
كه طرح مسأله حق انحلال مجلس براي مقام رهبري از سوي جمع كثيري
از نمايندگان محترم مجلس شوراي اسلامي و غير آن مورد حساسيت و
اعتراض قرار گرفته است، شايسته است كه موضوع ياد شده از دستور
كار شوراي بازنگري حذف شود تا موجبي براي اختلاف نظر ميان برادران
در اين جو صفا و صميميت به وجود نيايد.
به هر حال پس از بحث و بررسي فراوان شوراي بازنگري، مقام معظم
رهبري در نامه اي مصوبات اين شورا را تصويب و تأييد و فرمان برگزاري
همه پرسي اصلاحيه قانون اساسي را صادر فرمودند.
پس از حضور گسترده مردم و رأي قاطع آنان به اين اصلاح در تاريخ ۶ مرداد
،۶۸ متن تجديد نظر شده قانون اساسي برابر اصل ۱۲۳ قانون اساسي به
حجةالاسلام كروبي رئيس مجلس شوراي اسلامي و حجة الاسلام
محتشمي پور وزير كشور ابلاغ گرديد.
مقام معظم رهبري پس از اين حضور گسترده مردم در تاريخ ۸ مرداد ۶۸
در پيامي ضمن تشكر و تجليل از مردم به خاطر شركت گسترده در
انتخابات رياست جمهوري و همه پرسي قانون اساسي چنين فرمودند:
جاي آن است كه همه كساني كه دانسته و ندانسته در سراسر جهان،
اسير تحليل هاي غلط و غيرواقعي خود و ديگران درباره ايرانند، اكنون به
خود آيند و حقايق كشور عزيز ما را در رفتار و موضع گيري هاي ملت بزرگ
مان صحيح و واقع بينانه درك كنند.
اميد است وحدت صفوف شما ملت عزيز كه هميشه بركات و فضل الهي را
به همراه داشته است، اين بار نيز منشأ تحولات مباركي در جامعه گشته
و با كمك عموم ملت، سعادت، رفاه، ترقي، عزت و استقلال و پيشرفت
آرمان هاي انقلاب اسلامي را به ارمغان آورد.
قانون اساسي جديد كه يكي از آخرين يادگارهاي امام عزيزمان است،
ميثاق امت با انقلابي است كه بيش از ده سال آماج توطئه هاي همه
دشمنان عنود و لجوج و نادان و بزرگ و كوچك بوده و مسير خونبار خود را
با استقامت و سرفرازي پيموده و با خط برجسته و نوراني در تاريخ ثبت
گردانيده است.
مهمترين اصلاحات قانون اساسي
رفراندوم قانون اساسي در سه ماده بيان شده بود كه در ماده ۱ آن چنين
آمده بود: در تمامي اصول و سرفصل ها و مقدمه قانون اساسي جمهوري
اسلامي ايران، عبارت مجلس شوراي ملي به مجلس شوراي اسلامي
تغيير مي يابد.
در ماده ۲ آمده بود:عنوان مبحث اول فصل نهم يعني رياست جمهوري به
رياست جمهوري و وزراء تبديل گردد و عنوان مبحث سوم همين فصل
(قبل از اصل يكصد و چهل و سوم) به مبحث دوم تغيير يابد و عنوان مبحث
دوم، نخست وزير و وزراء (قبل از اصل يكصد و سي و سوم) حذف گردد و
عنوان فصل دوازدهم، رسانه هاي گروهي به فصل دوازدهم، صدا و سيما
تغيير يابد و قبل از اصل يكصد و هفتاد و ششم عنوان فصل سيزدهم،
شوراي عالي امنيت ملي و قبل از اصل يكصد و هفتاد و هفتم، عنوان
فصل چهاردهم، بازنگري در قانون اساسي افزوده گردد.
در ماده ۳ هم آمده بود:
اصول ۵-۵۷-۶۰-۶۴-۶۹-۷۰-۸۵-۸۷-۸۸-۸۹-۹۱-۹۹-۱۰۷-۱۰۸-۱۰۹-۱۱۰-۱۱۱-
۱۱۲-۱۱۳-۱۲۱-۱۲۲-۱۲۴-۱۲۶-۱۲۷-۱۲۸-۱۳۰-۱۳۱-۱۳۲-۱۳۳-۱۳۴-۱۳۵
-۱۳۶-۱۳۷-۱۳۸-۱۴۰-۱۴۱-۱۴۲-۱۵۷-۱۵۸-۱۶۰-۱۶۱-۱۶۲-۱۶۴-۱۷۳-۱۷۴ و
۱۷۵ اصلاح مي شود و تغيير و تتميم مي يابد و به جاي اصول قانون
اساسي مصوب ۱۳۵۸ قرار مي گيرد و اصولا ۱۷۶ و ۱۷۷ نيز به قانون
اساسي اضافه مي شود و كليه اصلاحات و تغييرات و جابه جايي ها و
اضافات در چهل و هشت اصل مدون تصويب مي گردد.
يكي از مهمترين اصولي كه دست خوش تغيير شد اصل پنجم قانون
اساسي بود كه پيش بيني شوراي رهبري از فقهاي واجد شرايط حذف
گرديد. اين مورد در اصل ۱۰۷ هم آمده بود.
يكي ديگر از تغييرات در باب اصول مربوط به ولايت فقيه استفاده از عبارت
ولايت مطلقه فقيه بود و ديگر تغيير حذف شرط مرجعيت به عبارت فقهاي
واجد شرايط بود.اين تغيير با نظر مثبت امام(ره) صورت گرفت و درخواست
اين تغيير توسط ايشان مطرح گرديد كه با فوت ايشان اين درخواست جامه
عمل به تن كرد.
از ديگر تغييرات عمده قانون اساسي حذف جايگاه نخست وزير و اعطاي
اختيارات وي به رئيس جمهور بود.
در اصلاحيه سال ۶۸ هم چنين شوراي عالي امنيت ملي در اصل ۱۷۶
تعريف شد و هم چنين در اصل ۱۷۷ شرايط بازنگري در قانون اساسي
پيش بيني شد. طبق اين اصل از اين به بعد براي بازنگري در قانون
اساسي در موارد ضروري، مقام معظم رهبري پس از مشورت با مجمع
تشخيص مصلحت نظام طي حكمي خطاب به رئيس جمهور، موارد اصلاح
تا تنظيم قانون اساسي را به شوراي بازنگري قانون اساسي پيشنهاد
مي نمايد.
مصوبات اين شورا پس از تأييد مقام رهبري بايد از طريق مراجعه به آراء
عمومي به تصويب اكثريت مطلق شركت كنندگان در همه پرسي برسد.
در ضمن قانون اساسي چنين مقرر مي دارد كه محتواي اصول مربوط به
اسلامي بودن نظام و ابتناي كليه قوانين و مقررات بر اساس موازين
اسلامي و پايه هاي ايماني و اهداف جمهوري اسلامي ايران و جمهوري
بودن حكومت و ولايت امر و امامت و نيز اداره امور كشور با اتكاء به آراء
عمومي و دين و مذهب رسمي ايران تغيير ناپذير است.
قانون اساسي و امكان تغييري دوباره
وقتي قانوني به رفراندوم گذاشته شد و به تصويب اكثريت مردم رسيد،
بايد براي همه مرجع و سند ملي باشد و طرح تغيير و اصلاح دوباره آن
صرفاً در بلندمدت و پس از سالها كار كارشناسي صورت گيرد. علي رغم
تمام اين بحث ها به اذعان تمامي حقوقدانان، قانون اساسي فعلي ما،
يكي از جامع ترين و كامل ترين قوانين اساسي دنياست و تغيير آن به
سادگي ممكن و ميسور نيست؛ لذا تا زماني كه تغيير نيافته تضعيف آن
به صلاح كشور نيست.
از سوي ديگر اصولي در اين قانون وجود دارد كه پس از گذشت ۲۷ سال
از عمر انقلاب هنوز معطل مانده و اجرا نشده اند و اجراي اين اصول
بسياري از معضلات فعلي ما را حل خواهد نمود.
منبع : http://www2.irna.ir/occasion/12azar84/indexghanon.htm
برگرفته شده از سایت انصارالخمینی (ره) به نشانی:
http://fajr57.ir/?id=5457
امام خامنه ای(مدظله العالی):
وقتی جوان گیلانی سرِ قبر میرزا کوچک خان می رود و می بیند این مرد
تنها، این مرد باایمان و باصفا، اگرچه در وسط جنگلهای گیلان در مظلومیت
مُرد، اما شخصیت خودش را در تاریخ ایران تثبیت کرد؛ مُرد، اما یک مشعل
شد .
ما در دوران مبارزه خودمان، هر وقت نام میرزا کوچک خان را به یاد
می آوردیم و شرح حال او را می خواندیم، نیرو می گرفتیم.
بعد از آن که سپاه حضرت علی (ع) در اثر دسیسههای عمر و عاص در
صفین دست از جنگ کشیده و حضرت امیرالمؤمنین (ع)را مجبور به پذیرش
حکمیت کردند، درست همان زمان که اشعث بن قیس قرارنامه تحکیم را
برای گروههای مختلف سپاه میخواند، گروهی از سپاهیان، در برابر او
فریاد زدند: «لاحکم إلا الله». و گفتند: «حکمیت تنها سزاوار خداوند است».
سؤال آنان این بود: تکلیف کشتگان ما چیست؟ خداوند تکلیف معاویه را
روشن کرده و حکم خدا چیزی جز سرکوب سپاه شام نیست.
آنها از امام خواستند تا با رها کردن مسأله حکمیت که به پندار آنان
منجر به کفر شده،توبه کند.امام با استناد به آیۀ «اوفوا بالعقود» فرمودند:
چارهای جز صبر تا پایان مدت قرارنامه نیست. میبینید که بیشتر این
جمعیت، موافق با جنگ نیست.
در راه بازگشت از صفین، مردم به دو گروه تقسیم شده گروهی مخالف
حکمیت و گروهی موافق آن بودند. تا اینکه در نزدیکی کوفه، کمکم
جماعتی از سپاه جدا شده و به منطقه "حروراء" رفتند.
اینان در کوفه نزد امام آمدند و از آن حضرت خواستند تا "ابوموسی" را
برا ی حکمیت نفرستد. امام فرمود:
ما چیزی را که پذیرفتهایم نقض نمیکنیم.من از آغاز با این حکمیت مخالف
بودم، و به اجبار مردم به آن تن دادم، و در اصل ما حکمیت قرآن را
پذیرفتهایم نه حکمیت رجال را.
اعتراضات خوارج که شش ماه ادامه داشت، سبب شد تا امام "عبدالله بن
عباس" و "صعصعة بن صوحان" را برای گفتگو نزد آنها بفرستد. آنان
تسلیم خواسته این دو نفر برای بازگشتن به جماعت نشدند زیرا که
پذیرفتن حکمیت را کفر تلقی میکردند و بدین ترتیب از امام میخواستند
تا بر کفر خود شهادت داده و از آن توبه کند، به هر حال صحبتهای مکرر
امام و اصحاب، نتوانست خوارج را، بازگرداند.
خوارج در شوال سال 37 در منزل "زید بن حصین"، با انتخاب "عبدالله بن
وهب راسبی" به رهبری خود، وضعیت سیاسی و نظامی خود را سامان
بخشیدند. پس از حکمیت، آنها با ترک کوفه، به مدائن رفته و از آنجا هم
فکران بصری خود را نیز به سوی خود دعوت کردند. برخی از آنها مدائن را
به دلیل وجود شیعیان امام امیرالمؤمنین (ع) صلاح ندانسته و نهروان را
برگزیدند. پس از اعلام نتیجه حکمیت، امام امیرالمؤمنین (ع) مخالفت خود
را با نتیجه حکمیت اعلام کرده و از مردم خواستند تا برای جنگ با قاسطین
اجتماع کنند. امام به خوارج فرمود: کار این دو حکم بر خلاف قرآن بوده و
من به سوی شام در حرکت هستم، شما نیز ما را همراهی کنید.
آنها ضمن مخالفت با امام در مسیر خود به "عبدالله بن خباب" برخوردند.
و از او درباره علی سؤال کردند. او گفت: علی، امیرالمؤمنین است. آنها
عبدالله و همسرش را که باردار بود به قتل رساندند. خوارج در طول راه به
هر کسی برمیخوردند، درباره حکمیت سؤال میکردند. اگر با آنها موافق
نبود او را میکشتند.این حرکت سبب شد تا امام تصمیم به مقابله با آنها
بگیرد. آن حضرت در نامهای خوارج را به بازگشت دعوت کرد. "عبدالله بن
وهب"، در پاسخ امام، همان سخن پیشین خود را دربارۀ لزوم توبه آن
حضرت یادآور شد. "قیس بن سعد" و "ابو ایوب انصاری" از آنان خواستند
تا برای جنگ با معاویه به آنان بپیوندند. خوارج گفتند در صورتی حاضرند
که کسی چونان عمر آنها را رهبری کند. زمانی که امام دریافت که اینان
تسلیم پذیر نیستند، سپاه چهارده هزار نفری خویش را در برابر خوارج
آراست. خوارج جنگ را آغاز کردند. آنها با سرعت بسیار زیادی مضمحل
شده و رهبرانشان کشته شدند.از سپاه امام،کمتر از ده نفر کشته شدند.
شهید آیت الله سیدحسن مدرس، از بزرگ مردان تاریخ ایران زمین است.
او که حدود هفده سال، از 1289 تا 1307 نماینده مجلس بود، هیچ گاه از
راه انقلابى خویش پشیمان نشد و در طول این مدت، با جسارت و شجاعت
شگفت انگیز به مبارزه با استبداد و استعمار پرداخت و سرانجام جان خود
را نیز در این راه فدا کرد. انتخاب سال روز شهادت وى به عنوان روز مجلس
از سوى مجلس شوراى اسلامى، به ماندگارى نام و یاد او در خاطرها و
شناخت هر چه بیشتر این عالم انقلابى کمک خواهد کرد. در این مقاله،
به زندگى آن بزرگ مرد و نیز روز مجلس مى پردازیم.
آیت الله سیدحسن مدرس به اتفاق فرزندش ، عبدالباقی مدرس
آیت الله سیدحسن مدرس(ره)
به اتفاق عده ای از نمایندگان اقلیت دوره پنجم مجلس شورای ملی
زندگى نامه شهید آیت الله سید حسن مدرس (ره) مدرس
سیدحسن قمشه اى اسفه اى، مشهور به مدرس، در سال 1287 هجرى
قمرى برابر با 1249 خورشیدى، در خانواده اى از سادات طباطبایى ساکن
سرابه، از توابع زواره اردستان به دنیا آمد. پدرش، سید اسماعیل، زندگى
خود و خانواده اش را در کمال سادگى و قناعت اداره مى کرد.
میرعبدالباقى، پدربزرگ مدرس، مرد زاهد و عابدى بود که از سال ها
پیش در قُمشه (شهرضاى کنونى) سکونت داشت. مدرس به همراه پدر
ره سپار قمشه شد و مدت ده سال در آن شهر، مقدمات ادبیات عرب و
فارسى را فراگرفت. او شانزده سال بیشتر نداشت که براى ادامه تحصیل
به اصفهان رفت و حدود سیزده سال در آن شهر اقامت گزید. پس از آن،
راهى نجف اشرف شد و هفت سال در آن مکان مقدس به تحصیل علم
پرداخت. وى در دوره دوم مجلس شوراى ملى از طرف علماى نجف، به
عنوان یکى از پنج مجتهدى که قوانین مصوّب مجلس را براى مغایر نبودن
با موازین شرع نظارت مى کردند، برگزیده شد. او سرانجام جان خویش
را بر سر مخالفت با رضاخان پهلوى گذاشت و به درجه والاى شهادت
رسید.
نظر مدرس درباره مجلس
در دیدگاه مدرس، مجلس قانون گذارى به دلیل تشکیل شدن از نمایندگان
مردم کشور، به منزله عصاره ملت و مرکز ثقل مملکت است. وى مجلس
را رقم زننده امور ملت و تنها مرجع تصمیم گیرنده در مملکت مى دانست.
مدرس معتقد بود هیچ قانون، مصوّبه و امتیاز بدون نظر و تصویب مجلس،
قانونى نیست. وى در جلسه 25 اسفند 1302 در بیان مقام و منزلت
مجلس مى گوید: «این مجلس را به منزله تمام ایران مى دانم. مثل این
است که سى کُرور اهالى ایران در اینجا تشریف دارند».
دیدگاه امام خمینى رحمه الله درباره شهید مدرس
امام خمینى رحمه الله در مورد مدرس مى فرماید: «مرحوم مدرس که به
امر رضاخان ترور شد، از بیمارستان پیام داد به رضاخان بگویید من زنده
هستم. مدرس حالا هم زنده است. مردان تاریخ تا آخر زنده اند. ... یک
شخص روحانى که لباسش از سایر اشخاص کمتر بود و کرباس به تن
مى کرد. او در مقابل قدرت زیاد رضاخان ایستاد و آن طور هجوم کرد به
مجلس که نگذاشت رضاخان کارى بکند و در حالى که عمال رضاخان با
هم زنده باد زنده باد مى گفتند، ایستاد و گفت که مرده باد رضاخان و
زنده باد من. یک همچون مرد قدرتمندى بود، براى اینکه الهى بود.
مى خواست براى خدا کار بکند و از کسى نمى ترسید. ... مدرس یک
ملاى دین دار بود چندین دوره زمام دارى مجلس را داشت و از هر کس
براى او استفاده مهیاتر بود. بعد از مردن چه چیز به جاى خود گذاشت،
جز شرافت و بزرگى. ما مى گوییم مثل مدرس ها باید بر رأس هیئت
تقنینیه و قواى مجریه و قضایى واقع شود»
آیتالله سیدحسن مدرس(ره)
پس از جان سالم به در بردن از ترور در بیمارستان
آیتالله سید حسن مدرس در جوانی با سواران بختیاری
آیتالله سید حسن مدرس در یکی از جلسات دوره ۱۶ مجلس
نمایی از محل شهادت آیتالله سید حسن مدرس(ره)
سلمان نزد عموم ياران پيامبر موقعيت بسيار ممتاز و احترام فوق
العاده اى داشت، مثلا در دوران خلافت عمر به عزم زيارت به مدينه
آمد، عمر رفتارى كرد كه هرگز چنين كارى از او سابقه نداشت،
عمر اطرافيان خود را جمع كرد و گفت: زودتر آماده شويد به
استقبال سلمان برويم و سپس به اتفاق ياران خود در كنار مدينه
به استقبال سلمان شتافت!
سلمان فارسی از شخصيت هاى اسلامى بلندآوازه و از صحابه معروف
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) است. وى با اين كه ايرانى نژاد بود در
ميان عرب ها و مسلمانان حجاز كه غالباً عرب نژاد بودند به مقامى رفيع و
مرتبه اى بلند دست يافت. در سال اول هجرى هنگامى كه پيامبر اكرم
(صلی الله علیه و آله) ميان هر دو نفر از مسلمانان مهاجر و انصار پيمان
برادرى برقرار نمود، ميان سلمان و ابودردا (عويمر بن زيد) نيز عقد اخوت
بست و در اين ماجرا به سلمان فرمود: يا سلمان أنت منا أهل البيت و قد
آتاك الله العلم الاوّل والآخر والكتاب الاوّل والكتاب الآخر؛ اى سلمان، تو از
اهل بيت ما هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستين و واپسين را
عنايت كرده است و كتاب اول (نخستين كتابى كه بر پيامبران الهى نازل
شده بود) و كتاب آخر (قرآن مجيد) را به تو آموخته است.[۱]
داستان زندگی سلمان از زبان خودش
پدرم ملكى داشت،روزى من را به آن جا فرستاد. از خانه بيرون آمدم در راه
گذارم به معبد نصارى افتاد، از داخل معبد صداى خواندن دعا و نماز به
گوشم رسيد، داخل شدم تا ببينم چه میكنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت
تأثير قرار داد، با خود گفتم:اين دين بهتر از دينى است كه ما داريم تا غروب
آفتاب همان جا ماندم و به ملك پدر و نزد او برنگشتم تا اين كه كسى را به
دنبال من فرستاد. وقتى كه وضع و دين نصارى مرا تحت تأثير قرار داد از
مركز دين آنها پرسيدم گفتند: در شام است.
موقعى كه نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمی افتاد كه در
كنيسه خود نماز میخواندند، از نماز آنها خيلى خوشم آمد، فكر كردم دين
آنها بهتر از دين ما است، پدرم خيلى با من بحث و جدل كرد، من نيز با او
مشاجره كردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجير بر پاهاى من بست!
به نصارى پيام فرستادم كه من دين آنها را اختيار كرده ام و درخواست
كردم وقتى كه قافله اى از شام بر آنها وارد میشود، پيش از آن كه به
شام برگردند، مرا خبر كنند تا همراه قافله به شام بروم. آنها نيز چنين
كردند، زنجير را پاره كردم و از زندان گريخته با آن ها به شام رفتم، آنجا
پرسيدم عالم بزرگ شما كيست؟
گفتند: اسقف رئيس كنيسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او
تعريف كردم و نزد او ماندگار شدم، در اين مدت خدمت میكردم، نماز
میخواندم و درس میآموختم، اين اسقف در دين خود مرد بدى بود چون
صدقه ها را از مردم جمع آورى میكرد تا در ميان مستحقان تقسيم كند
ولى آن را براى خود میاندوخت و ذخيره میكرد.
او بعد از مدتى از دنيا رفت. ديگرى را جانشين او قرار دادند، من در دين آنها
كسى را نديدم كه به امور آخرت راغب تر و به دنيا بى اعتناتر و در عبادت
كوشاتر از او باشد.
آنچنان محبتى نسبت به او پيدا كردم كه فكر نمیكنم پيش از آن، كسى را
آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى كه مرگ او فرا رسيد، گفتم: چنان كه
میبينى پيك اجل فرا رسيده، چه دستورى به من میدهى و به التزام
خدمت چه كسى وصيت میكنى؟ گفت: پسرك من، كسى را مثل خودم
سراغ ندارم مگر مردى كه در موصل هست. وقتى او از دنیا رفت نزد مرد
موصلى رفتم و جريان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم.
بعد از مدتى مرگ او نيز دريافت. از آينده خود سؤال كردم، من را به عابدى
كه در «نصيبين» بود. راهنمائى كرد نزد او رفتم و جريان خود را به او گفتم
و سپس مدتى نزد او ماندم. زمانى كه اجل او نيز فرا رسيد، از آينده خود
سؤال كردم.
گفت: بعد از من حق با مردى است كه در «عموريه» (يكى از نقاط روم)
اقامت دارد نزد او سفر كردم و همان جا ماندم و براى امرار معاش خود،
چند تا گاو و گوسفند دست و پا كردم. بعد از مدتى اجل او نيز فرا رسيد، به
او گفتم: من را به التزام خدمت چه كسى وصيت میكنى؟
گفت:پسرك من، كسى را سراغ ندارم كه عينا مثل ما باشد تا به تو معرفى
كنم ولى تو در عصرى زندگى میكنى كه نزديك است پيامبرى مبعوث
شود كه آئين او بر اساس آئين حق حضرت ابراهیم استوار است و به
سرزمينى كه داراى نخلستان و بين دو حره [۲] واقع شده است، هجرت
میكند.
اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نكن، او داراى علائم و نشانه
هائى است كه پنهان نمیماند: او صدقه نمیخورد ولى هديه را قبول
میكند، ميان دو كتف او نشانه نبوت نقش بسته است، اگر او را ببينى
حتما میشناسى.
روزى قافله اى میگذشت، از وطنشان سؤال كردم، فهميدم كه آنان از
مردمان جزيرة العرب هستند به آنها گفتم: اين گاوها و گوسفندهاى خود را
به شما میدهم در برابر اين كه من را همراه خود به وطنتان ببريد، گفتند:
قبول كرديم.
من را همراه خود بردند تا به وادى القرى رسيديم در آنجا بود كه به من ظلم
كردند و مرا به يك نفر يهودى فروختند! در آنجا درختان خرماى فراوان ديدم،
گمان كردم همان شهرى است كه براى من تعريف كرده اند، همان جائى
كه بزودى شهر هجرت پيامبرى خواهد شد كه جهان در انتظار ظهور او بود
ولى افسوس اين، آن نبود!
نزد شخصى كه من را خريده بود، ماندم تا اين كه روزى يك نفر از يهود
بنى قريظه نزد وى آمد و مرا خريد و با خود بيرون برد تا وارد شهر مدينه
شديم به محض اين كه مدينه را ديدم، يقين كردم همان شهرى است كه
صفات آن را براى من تعريف كرده اند، نزد آن شخص ماندم در باغ خرمائى
كه وى در زمين بنى قريظه داشت كار میكردم تا آن كه خدا پيامبر را
برانگيخت و پيامبر سالها پس از بعثت، به مدينه هجرت نمود و در قبا در
ميان طايفه «بنى عمرو بن عوف» فرود آمد.
من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالك من زير درخت نشسته بود. ناگهان
يكى از عموزادگان وى از يهود، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت:
خدا قبيله بنى قيله را بكشد. در قبا براى مردى كه تازه از مكه آمده، سر
و دست میشكنند. گمان میكنند او پيامبر است!
همين كه او نخستين جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد كه از شدت
آن درخت خرما به حركت درآمد، به طورى كه نزديك بود بر سر مالك خود
بيفتم! به سرعت پائين آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟! صاحبم
دست ها را بلند كرده مشت محكمی به من فرو كوفت و گفت: اين حرفها
به تو چه مربوط است؟ تو دنبال كارت برو!
سركار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پيش خود داشتم جمع كردم و
راه قبا را در پيش گرفتم، در آنجا بود كه خدمت پيامبر رسيدم و وقتى داخل
شدم ديدم چند نفر از يارانش همراه او هستند، گفتم: شما لابد غريبه و از
وطن دور هستيد و احتياج به طعام و غذا داريد،من مقدارى غذا همراه دارم
نذر كرده ام آن را صدقه بدهم، چون محل اقامت شما را شنيدم شما را از
همه كس نسبت به آن سزاوارتر ديدم لذا آن را پيش شما آورده ام، بعد
خوراكى را كه همراه داشتم زمين گذاشتم.
پيامبر به اصحاب خود گفت: بخوريد به نام خدا ولى خودش خوددارى كرد و
اصلا دست به سوى آن دراز نكرد.با خود گفتم اين يكى او صدقه نمیخورد!
آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پيامبر رفتم و مقدارى غذا بردم به او گفتم:
ديروز ديدم از صدقه نخوردى، نزد من مقدارى خوراك بود، دوست داشتم تو
را بوسيله اهداء آن احترامی كرده باشم. اين را گفتم و غذا را در برابرش
نهادم به اصحاب خود گفت: بخوريد به نام خدا و خودش نيز با آنها ميل
فرمود، با خود گفتم: اين دومی او هديه میخورد!
آن روز نيز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم پس از چندى باز
رفتم، او را در بقيع يافتم كه دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب همراهش
بودند،دو عبا همراه داشت يكى را پوشيده و ديگرى را به شانه انداخته بود
سلام كردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببينم،
فهميد مقصود من چيست. عبا را از پشت خود بلند كرد، ديدم علامت و مهر
نبوت، چنان كه آن شخص براى من توصيف كرده بود، ميان دو كتفش
پيداست خود را به قدمهايش انداختم بر پاهايش بوسه زدم و گريه كردم،
من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را چنان كه
اكنون براى شما نقل میكنم از اول تا آخر حكايت كردم. بعد، اسلام اختيار
كردم ولى بردگى ميان من و شركت در جنگ بدر و غزوه احد مانع شد.
روزى پيامبر فرمود: با صاحب خود مكاتبه كن تا تو را آزاد كند.[۳]با صاحبم
مكاتبه كردم،پيامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قيمتم يارى
كنند،در پرتو عنايت خدا آزاد گرديدم و به عنوان يك نفر مسلمان آزاد زندگى
كردم و در جنگ خندق و ساير جنگهاى اسلامی شركت نمودم.[۴]
نقش سلمان در جنگ خندق
در سال پنجم هجرت عده اى از سران يهود به منظور دسته بندى و عقد
اتحاد ميان عموم مشركين و تمام قبايل و دسته ها، بر ضد پيامبر اسلام و
مسلمانان به مكه رفتند تا از آنها پيمان بگيرند كه همگى در جنگ مهمی
شركت جويند كه ريشه دين جديد را بركنند و يهود را يارى كنند و همگى
صف واحدى تشكيل دهند تا اساس آن دين را براندازند.
نقشه خائنانه جنگ چنين طرح شد كه سپاه قريش و قبيله غطفان، مدينه،
پايتخت حكومت اسلامی را از خارج مورد حمله و ضربت تهاجمیقرار دهند
و در همان حال قبيله بنى قريظه كه در مدينه سكونت داشتند، از داخل
مدينه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع كنند و به اين ترتيب
مسلمانان را در ميان دو سنگ آسياى جنگ قرار داده كاملا خرد كنند و چنان
بلائى بر سر مسلمانان آوردند كه هرگز فراموش نكنند.
در چنین موقعیتی سلمان به تبع آنچه در وطن خود ايران، از وسائل و
نقشه هاى جنگى ديده بود و از آنها اطلاع داشت، طرحى خدمت پيامبر
عرضه داشت كه در هيچ يك از جنگ هاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب
اصولا تا آن روز كوچكترين آشنائى با آن طرح نداشتند. پيشنهاد او اين بود
كه: خندقى كنده شود كه تمام منطقه باز و بلا مانعى را كه در اطراف
مدينه است، حفظ كند.
این طرح مورد اتقبال پیامبر واقع شد و نتیجه پیروزی سپاه اسلام را به
دنبال داشت.
واقعه سنگ در مسیر حفر خندق
در ايام حفر خندق، سلمان در ميان مسلمانان كه همگى مشغول كندن
خندق و تلاش و كوشش بودند، در محل مأموريت خود قرار میگرفت.
پيامبر نيز هماهنگ با ساير مسلمانان ضربات كلنگ را بر زمين وارد میآورد
روزى در قسمتى كه سلمان با گروه خود كار میكرد، كلنگ ها بر سنگ
سياه رنگ بسيار سختى برخورد.
سلمان مردى قوى بنيه و داراى بازوان نيرومند بود به طورى كه يك ضربت
بازوى پر قدرت او سختترين سنگها را میشكافت و ريزه هاى آن را به
اطراف پراكنده میساخت ولى وقتى كلنگ او به اين سنگ رسيد در برابر
آن عاجز ماند. به ياران خود گفت: كار اين سنگ بر عهده همگى شماست
ولى بزودى ناتوانى آنها نيز آشكار گشت.
سلمان نزد پيامبر رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشكل كندن آن
سنگ سخت و استوار، مسير خندق را تغيير دهند. پيامبر به اتفاق سلمان
آمد تا آن زمين و سنگ را شخصا مشاهده نمايد وقتى ملاحظه كرد، كلنگى
طلبيد و به ياران خود فرمود كمی دورتر بروند تا ريزه هاى سنگ به آنها
اصابت نكند.
آنگاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را كه دسته كلنگ را
محكم گرفته بود،با اراده آهنين بلند كرده چنان بر سنگ فرود آورد كه سنگ
شكافته شد از شكاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!
سلمان میگويد: من شخصا آن شعله را ديدم كه اطراف مدينه را روشن
ساخت، پيامبر صدا زد: الله اكبر! كليدهاى سرزمين ايران به من داده شد،
كاخ هاى حيره و مدائن كسرى بر من روشن گرديد، بى شك امت من بر آن
ممالك غلبه خواهند كرد بعد كلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد،
عين همان پديده تكرار شد. از سنگ شكافته شده، برقى جهيد و شعله
هاى نورانى به هوا برخاست و پيامبر تهليل و تكبير بر زبان جارى ساخت و
گفت: الله اكبر! كليدهاى سرزمين روم به من عطا شد، اين شعله كاخهاى
آنجا را بر من روشن ساخت، بى شك امت من بر آن جا غلبه خواهند كرد.
سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سرسخت تسليم شد و
در برابر نيش كلنگ پيامبر از جا تكان خورد و برق درخشان و خيره كننده اى
از خود ظاهر ساخت، پيامبر تكبير گفت. مسلمانان نيز با او هم صدا شدند
پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: هم اكنون كاخ هاى سوريه، صنعاء و
ساير كشورهاى روى زمين را كه بزودى پرچم اسلام در آسمان آنها به
اهتزاز در خواهد آمد، میبينم.مسلمانان با اعتقاد كامل فرياد برآوردند: اين،
وعده اى است كه خدا و پيامبر او داد بى شك خدا و پيامبر راست میگويند
سلمان پس از رحلت پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم)
وى پس از رحلت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به كوفه رفت و تا مدتی در
آن جا مقيم گرديد.
نقش سلمان در فتح مدائن
سلمان فارسي در فتح مداين نقش ویژه ای داشت.هنگامي که مسلمانان
وارد مداين شدند و قصرها را يک به يک ميگشودند، نگهبانان يکي از
قصرها در برابرشان مقاومت کردند. در اين کاخ سرداران چابک و نيرومندي
بودند که نميخواستند به سادگي تسليم شوند.سلمان نزد آنان رفت و به
زبان پارسي خطاب به ايشان گفت: انسان تا زماني با جان و مال خويش
ميجنگد که رهايي يابد؛ در حالي که براي شما نجاتي نميبينم؛ زيرا
کسرا در مقابل ارتش اسلام عقبنشيني کرده و متواري شده است و بر
مقر حکومتش دست يافتهاند؛ چنانکه سربازي از او در مداين باقي نمانده
است. شايسته است با دست خود، خويشتن را به هلاک نيافکنيد و تسليم
شويد. آنان از اين سخن سلمان خشمگين شده، به سويش تيراندازي
کردند. آنگاه از او پرسيدند: تو که هستي؟! او ماجراي زندگي خويش و
چگونگي آشنايي با رسول اکرم(صلی الله علیه و آله)را برايشان بازگو کرد
و از کرامتهاي اخلاقي و فضايل آن حضرت سخنها گفت. ايرانيان تسليم
گرديدند و دروازههاي قصر را گشودند و از آن خارج شدند.
سلمان در ميان رزمندگان، افزون بر اين که به زهد و قناعت معروف بود، از
مرگ هراسي نداشت و در ميان صفوف مسلمانان، حضوري دليرانه داشت
و در برابر ايرانياني که در دفاع از هويت و بلادشان مبارز ميطلبيدند،سينه
سپر ميکرد و از ايشان دلهرهاي نداشت. اين شهامتش از قلبي آکنده از
ايمان و پارسايي سرچشمه ميگرفت.
به نوشته برخي مورخان سلمان ضمن عمليات رزمي، سفير و مترجم
مسلمان نيز بود. هنگامي که مسلمانان سرزمين مداين را فتح کردند،
عدهاي از ايرانيان در قصر ابيض پناه گرفتند. سلمان فارسي از آنان
خواست که از مردم «بَهرَسير»عبرت آموزند و ايشان را ميان سه امر مخير
گرداند: اسلام آورند؛ جزيه بدهند؛ به نبرد ادامه دهند. سرانجام بعد از
مذاکرات سلمان فارسي، پذيرفتند که جزيه دهند.
سلمان در نبرد مداين نقش تبليغاتي و ارشادي نيز داشت و در تشويق
سپاهيان و تقويت روحيه آنان، اهتمام ميورزيد. هنگام عبور از دجله،
مسلمانان ترديدهايي داشتند، اما سلمان آنان را تشويق کرد که چگونه با
اسب از آب بگذرند و گفت: همانگونه که خشکيها رام مسلمين است،
آبها نيز تسليم خواهند بود و سوگند ياد کرد همانگونه که گروه گروه به
آب وارد ميشويد، از آن بيرون خواهيد آمد و نگران نباشيد.
سلمان فارسي و حذيفة بن يمان مأمور شدند تا سرزمين مناسبي را
برگزينند که با خلق و خو و شيوه زندگي اعراب سازگاري داشته باشد.
سرانجام در محرم سال 17 هجري و حدود يک سال و دو ماه پس از فتح
مداين، سرزميني که بعدها کوفه نام گرفت، انتخاب شد و سعد بن ابي
وقاص براي اسکان قواي نظامي و قبايل مهاجر در اين ناحيه تلاش کرد.
سلمان و امارت مدائن
سلمان فارسي با استناد به سخنان و نصوصي که از حضرت پيامبر ديده و
شنيده بود، بر اين اعتقاد بود که علي بن ابيطالب(علیه السلام) جانشين
راستين و بر حق رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) است. بنابراين همواره
از حکومت وقت انتقاد ميکرد؛ اما با اين وصف، حکومت مداين را پذيرفت؛
زيرا در اين مسئوليت خطير، رضاي پروردگار و صلاح بندگان خدا را ميديد.
البته سلمان بياذن امير مؤمنان(علیه السلام) اين مقام را نپذيرفت. هدف
خلفا اين بود که ولايتمداراني چون سلمان را با اعطاي اين مناصب،
خاموش کنند و مترصد آن بودند که وي مرتکب خطايي شود تا آن را
دستاوير حذفش قرار دهند؛ اما سلمان از اين آزمون سربلند بيرون آمد.
چون سلمان به حوالي مداين رسيد، مردم به استقبالش شتافتند و
خواستند که او را در کاخ سفيد مسکن دهند؛ اما او نپذيرفت و گفت: من در
ميان مردم و در محل رفت و آمد آنان (در بازار شهر) ساکن ميشوم تا در
دسترش همه باشم و هرگاه کسي شکايتي يا مشکلي دارد، بتواند به
آساني مرا ببيند. سلمان تنها از حاصل دسترنج خويش استفاده ميکرد
و پيش از اينکه به فرمانداري مداين منصوب شود، از ليف خرما سبد
ميبافت و از اين راه زندگي ميگذراند. زماني هم که به امارت رسيد، در
بازار شهر دکاني اجاره کرد تا از نزديک شاهد مشکلات مردم باشد و گره
از مشکلاتشان بگشايد.
او تمام فقيران، کارگران و اهل حرفهها و فنون را فراخواند و گفت: شما را
براي امر مهمي فراخواندهام؛ بدانيد که اسلام تکاثر و جمعآوري افراطي
اموال را منع کرده است. اي صنعتگران! شما را دعوت کردم که بگويم من
از شما حمايت ميکنم و درب دکانم بر روي شما گشوده است. از اهل هر
حرفه و فني ميخواهم که نمايندهاي براي خود برگزيند تا هر گاه
مسئلهاي يا مظلمهاي پيش آمد، به بزرگ آن حرفه مراجعه کند. خداوند
دوست دارد که انسان از محصول تلاش خود بهره برد، ولي من تمام
دريافتي خود از بيتالمال را که پنجهزار درهم است،به محرومان و بينوايان
ميدهم و خود سبد ميبافم و از ثمره کارم بهرهبرداري ميکنم. صداي
مردم از هر جانب بلند شد که اين روشي شگفت است! اي امير! اينها را
تاکنون نشنيده بوديم. سلمان گفت: اين اسلام راستين است.
وفات سلمان
سرانجام در سال 35 هجرى قمرى در آخر خلافت عثمان و به قولى در اول
سال 36 هجرى قمرى، بدرود حيات گفت.[۵] وى در مدائن وفات يافت و
حضرت على علیهالسلام در عالم معنى و غيب، خود را به مدائن رسانيد و
او را غسل و كفن كرد و بر جنازه اش نماز خواند و در همان جا دفن نمود.
هم اكنون مرقد او زيارتگاه شيفتگان حقيقت و معرفت است.
فضائل سلمان
سلمان مدتى با ابودرداء در يك خانه زندگى میكرد، ابو درداء روزها روزه
میگرفت و شب ها شب زنده دارى مینمود، سلمان به اين طرز عبادت
افراطى او اعتراض میكرد.
روزى سلمان اصرار كرد او را از روزه منصرف سازد، البته روزه او مستحبى
بود، ابودرداء با لحن عتاب آميزى گفت: آيا تو من را از بجاآوردن روزه و نماز
در پيشگاه پروردگارم باز میدارى؟
سلمان جواب داد: بى شك چشمان تو حقى بر تو دارند، زن و فرزندان تو
نيز حقى بر گردن تو دارند، روزه بگير ولى گاهى هم افطار كن، نماز بخوان
به مقدار احتياج نيز به خواب و استراحت بپرداز.
اين جريان به گوش پيامبر رسيد، فرمود: سينه سلمان پر از علم است.
پيامبر مكرر، هوش سرشار، و علم او را میستود، همچنان كه خوى و دين
وى را نيز مورد ستايش قرار میداد. روز خندق، انصار میگفتند: سلمان از
ماست. مهاجران میگفتند: نه، سلمان از ماست، پيامبر آنان را صدا زد و
فرمود: سلمان از ما اهلبيت است! راستى او به اين شرافت سزاوار بود.
على بن ابيطالب او را لقب لقمان حكيم داده بود. بعد از مرگش از على
درباره او سؤال كردند فرمود: او مردى بود از ما و دوستدار ما اهل بيت،
شما چگونه میتوانيد مردى مثل لقمان حكيم پيدا كنيد؟ او مراتب علم را
دارا بود و كتب پيامبران گذشته را خوانده بود، راستى او درياى علم و
دانش بود.
سلمان نزد عموم ياران پيامبر موقعيت بسيار ممتاز و احترام فوق العاده اى
داشت، مثلا در دوران خلافت عمر به عزم زيارت به مدينه آمد، عمر رفتارى
كرد كه هرگز چنين كارى از او سابقه نداشت، عمر اطرافيان خود را جمع
كرد و گفت: زودتر آماده شويد به استقبال سلمان برويم و سپس به اتفاق
ياران خود در كنار مدينه به استقبال سلمان شتافت!
سلمان از روزى كه اسلام اختيار كرد و ايمان آورد، شخصيتى به تمام
معنى آزاده، مجاهد و عابد به شمار میرفت. او مقدارى از عمر خود را در
دوران خلافت ابوبكر مقدارى در دوران عمر و از آن پس در زمان عثمان
سپرى كرد و در ايام خلافت عثمان چشم از اين جهان فرو بست و به
جهان ابدى گشود.
پینوشت:
این مطلب به نقل از سایت دانشنامه اسلامی میباشد.
[1] سيد تقى واردى، روز شمار تاريخ اسلام، جلد دوم (ماه صفر) به نقل از الرياض
النظرة (المحب الطبري)، ج 1، ص 197 و سير أعلام النبلاء (ذهبي)، ج 1، ص 142.
[2] حره عبارت از سرزمينى است كه سنگ هاى سياه و آتش فشانى از دوره هاى
ژئولوژى در آن پراكنده شده باشد و معادل آن در فارسى سنگستان است. اتفاقا موقعيت
شهر مدينه عينا از اين قرار است به اين معنى كه اطراف آن را سنگهاى سياه و پراكنده
كه از بقاياى ادوار گذشته زمين است فراگرفته است.
[3] مكاتبه عبارت است از اين كه برده با صاحب خود قرار داد ببندد كه: هر وقت قيمت
خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه كار كند تا مبلغ مورد توافق را
تأمين نمايد و چون اين قرارداد را مینوشتند، مكاتبه ناميده شده است.
[4] اين حديث كه با مختصر تصرف از سلمان فارسى نقل گرديد خود او آن را براى
ابن عباس حكايت كرده و ابن سعد در كتاب الطبقات الكبرى، ج4، ط بيروت نقل نموده
است.
[5] اسد الغابة فى معرفة الصحابه (ابن اثير)، ج 2، ص 328؛ رجال حول الرسول
(خالد محمد خالد)، ص 61