بعد از آن که سپاه حضرت علی (ع) در اثر دسیسههای عمر و عاص در
صفین دست از جنگ کشیده و حضرت امیرالمؤمنین (ع)را مجبور به پذیرش
حکمیت کردند، درست همان زمان که اشعث بن قیس قرارنامه تحکیم را
برای گروههای مختلف سپاه میخواند، گروهی از سپاهیان، در برابر او
فریاد زدند: «لاحکم إلا الله». و گفتند: «حکمیت تنها سزاوار خداوند است».
سؤال آنان این بود: تکلیف کشتگان ما چیست؟ خداوند تکلیف معاویه را
روشن کرده و حکم خدا چیزی جز سرکوب سپاه شام نیست.
آنها از امام خواستند تا با رها کردن مسأله حکمیت که به پندار آنان
منجر به کفر شده،توبه کند.امام با استناد به آیۀ «اوفوا بالعقود» فرمودند:
چارهای جز صبر تا پایان مدت قرارنامه نیست. میبینید که بیشتر این
جمعیت، موافق با جنگ نیست.
در راه بازگشت از صفین، مردم به دو گروه تقسیم شده گروهی مخالف
حکمیت و گروهی موافق آن بودند. تا اینکه در نزدیکی کوفه، کمکم
جماعتی از سپاه جدا شده و به منطقه "حروراء" رفتند.
اینان در کوفه نزد امام آمدند و از آن حضرت خواستند تا "ابوموسی" را
برا ی حکمیت نفرستد. امام فرمود:
ما چیزی را که پذیرفتهایم نقض نمیکنیم.من از آغاز با این حکمیت مخالف
بودم، و به اجبار مردم به آن تن دادم، و در اصل ما حکمیت قرآن را
پذیرفتهایم نه حکمیت رجال را.
اعتراضات خوارج که شش ماه ادامه داشت، سبب شد تا امام "عبدالله بن
عباس" و "صعصعة بن صوحان" را برای گفتگو نزد آنها بفرستد. آنان
تسلیم خواسته این دو نفر برای بازگشتن به جماعت نشدند زیرا که
پذیرفتن حکمیت را کفر تلقی میکردند و بدین ترتیب از امام میخواستند
تا بر کفر خود شهادت داده و از آن توبه کند، به هر حال صحبتهای مکرر
امام و اصحاب، نتوانست خوارج را، بازگرداند.
خوارج در شوال سال 37 در منزل "زید بن حصین"، با انتخاب "عبدالله بن
وهب راسبی" به رهبری خود، وضعیت سیاسی و نظامی خود را سامان
بخشیدند. پس از حکمیت، آنها با ترک کوفه، به مدائن رفته و از آنجا هم
فکران بصری خود را نیز به سوی خود دعوت کردند. برخی از آنها مدائن را
به دلیل وجود شیعیان امام امیرالمؤمنین (ع) صلاح ندانسته و نهروان را
برگزیدند. پس از اعلام نتیجه حکمیت، امام امیرالمؤمنین (ع) مخالفت خود
را با نتیجه حکمیت اعلام کرده و از مردم خواستند تا برای جنگ با قاسطین
اجتماع کنند. امام به خوارج فرمود: کار این دو حکم بر خلاف قرآن بوده و
من به سوی شام در حرکت هستم، شما نیز ما را همراهی کنید.
آنها ضمن مخالفت با امام در مسیر خود به "عبدالله بن خباب" برخوردند.
و از او درباره علی سؤال کردند. او گفت: علی، امیرالمؤمنین است. آنها
عبدالله و همسرش را که باردار بود به قتل رساندند. خوارج در طول راه به
هر کسی برمیخوردند، درباره حکمیت سؤال میکردند. اگر با آنها موافق
نبود او را میکشتند.این حرکت سبب شد تا امام تصمیم به مقابله با آنها
بگیرد. آن حضرت در نامهای خوارج را به بازگشت دعوت کرد. "عبدالله بن
وهب"، در پاسخ امام، همان سخن پیشین خود را دربارۀ لزوم توبه آن
حضرت یادآور شد. "قیس بن سعد" و "ابو ایوب انصاری" از آنان خواستند
تا برای جنگ با معاویه به آنان بپیوندند. خوارج گفتند در صورتی حاضرند
که کسی چونان عمر آنها را رهبری کند. زمانی که امام دریافت که اینان
تسلیم پذیر نیستند، سپاه چهارده هزار نفری خویش را در برابر خوارج
آراست. خوارج جنگ را آغاز کردند. آنها با سرعت بسیار زیادی مضمحل
شده و رهبرانشان کشته شدند.از سپاه امام،کمتر از ده نفر کشته شدند.
سلمان نزد عموم ياران پيامبر موقعيت بسيار ممتاز و احترام فوق
العاده اى داشت، مثلا در دوران خلافت عمر به عزم زيارت به مدينه
آمد، عمر رفتارى كرد كه هرگز چنين كارى از او سابقه نداشت،
عمر اطرافيان خود را جمع كرد و گفت: زودتر آماده شويد به
استقبال سلمان برويم و سپس به اتفاق ياران خود در كنار مدينه
به استقبال سلمان شتافت!
سلمان فارسی از شخصيت هاى اسلامى بلندآوازه و از صحابه معروف
پيامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) است. وى با اين كه ايرانى نژاد بود در
ميان عرب ها و مسلمانان حجاز كه غالباً عرب نژاد بودند به مقامى رفيع و
مرتبه اى بلند دست يافت. در سال اول هجرى هنگامى كه پيامبر اكرم
(صلی الله علیه و آله) ميان هر دو نفر از مسلمانان مهاجر و انصار پيمان
برادرى برقرار نمود، ميان سلمان و ابودردا (عويمر بن زيد) نيز عقد اخوت
بست و در اين ماجرا به سلمان فرمود: يا سلمان أنت منا أهل البيت و قد
آتاك الله العلم الاوّل والآخر والكتاب الاوّل والكتاب الآخر؛ اى سلمان، تو از
اهل بيت ما هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستين و واپسين را
عنايت كرده است و كتاب اول (نخستين كتابى كه بر پيامبران الهى نازل
شده بود) و كتاب آخر (قرآن مجيد) را به تو آموخته است.[۱]
داستان زندگی سلمان از زبان خودش
پدرم ملكى داشت،روزى من را به آن جا فرستاد. از خانه بيرون آمدم در راه
گذارم به معبد نصارى افتاد، از داخل معبد صداى خواندن دعا و نماز به
گوشم رسيد، داخل شدم تا ببينم چه میكنند، دعا و نماز آنها، مرا تحت
تأثير قرار داد، با خود گفتم:اين دين بهتر از دينى است كه ما داريم تا غروب
آفتاب همان جا ماندم و به ملك پدر و نزد او برنگشتم تا اين كه كسى را به
دنبال من فرستاد. وقتى كه وضع و دين نصارى مرا تحت تأثير قرار داد از
مركز دين آنها پرسيدم گفتند: در شام است.
موقعى كه نزد پدرم برگشتم به او گفتم: گذار من به مردمی افتاد كه در
كنيسه خود نماز میخواندند، از نماز آنها خيلى خوشم آمد، فكر كردم دين
آنها بهتر از دين ما است، پدرم خيلى با من بحث و جدل كرد، من نيز با او
مشاجره كردم، پدرم من را زندانى ساخت و زنجير بر پاهاى من بست!
به نصارى پيام فرستادم كه من دين آنها را اختيار كرده ام و درخواست
كردم وقتى كه قافله اى از شام بر آنها وارد میشود، پيش از آن كه به
شام برگردند، مرا خبر كنند تا همراه قافله به شام بروم. آنها نيز چنين
كردند، زنجير را پاره كردم و از زندان گريخته با آن ها به شام رفتم، آنجا
پرسيدم عالم بزرگ شما كيست؟
گفتند: اسقف رئيس كنيسه است، نزد او رفتم و داستان خود را براى او
تعريف كردم و نزد او ماندگار شدم، در اين مدت خدمت میكردم، نماز
میخواندم و درس میآموختم، اين اسقف در دين خود مرد بدى بود چون
صدقه ها را از مردم جمع آورى میكرد تا در ميان مستحقان تقسيم كند
ولى آن را براى خود میاندوخت و ذخيره میكرد.
او بعد از مدتى از دنيا رفت. ديگرى را جانشين او قرار دادند، من در دين آنها
كسى را نديدم كه به امور آخرت راغب تر و به دنيا بى اعتناتر و در عبادت
كوشاتر از او باشد.
آنچنان محبتى نسبت به او پيدا كردم كه فكر نمیكنم پيش از آن، كسى را
آن اندازه دوست داشته باشم، وقتى كه مرگ او فرا رسيد، گفتم: چنان كه
میبينى پيك اجل فرا رسيده، چه دستورى به من میدهى و به التزام
خدمت چه كسى وصيت میكنى؟ گفت: پسرك من، كسى را مثل خودم
سراغ ندارم مگر مردى كه در موصل هست. وقتى او از دنیا رفت نزد مرد
موصلى رفتم و جريان را به او گفتم و مدتى نزد او ماندم.
بعد از مدتى مرگ او نيز دريافت. از آينده خود سؤال كردم، من را به عابدى
كه در «نصيبين» بود. راهنمائى كرد نزد او رفتم و جريان خود را به او گفتم
و سپس مدتى نزد او ماندم. زمانى كه اجل او نيز فرا رسيد، از آينده خود
سؤال كردم.
گفت: بعد از من حق با مردى است كه در «عموريه» (يكى از نقاط روم)
اقامت دارد نزد او سفر كردم و همان جا ماندم و براى امرار معاش خود،
چند تا گاو و گوسفند دست و پا كردم. بعد از مدتى اجل او نيز فرا رسيد، به
او گفتم: من را به التزام خدمت چه كسى وصيت میكنى؟
گفت:پسرك من، كسى را سراغ ندارم كه عينا مثل ما باشد تا به تو معرفى
كنم ولى تو در عصرى زندگى میكنى كه نزديك است پيامبرى مبعوث
شود كه آئين او بر اساس آئين حق حضرت ابراهیم استوار است و به
سرزمينى كه داراى نخلستان و بين دو حره [۲] واقع شده است، هجرت
میكند.
اگر توانستى خود را به او برسانى غفلت نكن، او داراى علائم و نشانه
هائى است كه پنهان نمیماند: او صدقه نمیخورد ولى هديه را قبول
میكند، ميان دو كتف او نشانه نبوت نقش بسته است، اگر او را ببينى
حتما میشناسى.
روزى قافله اى میگذشت، از وطنشان سؤال كردم، فهميدم كه آنان از
مردمان جزيرة العرب هستند به آنها گفتم: اين گاوها و گوسفندهاى خود را
به شما میدهم در برابر اين كه من را همراه خود به وطنتان ببريد، گفتند:
قبول كرديم.
من را همراه خود بردند تا به وادى القرى رسيديم در آنجا بود كه به من ظلم
كردند و مرا به يك نفر يهودى فروختند! در آنجا درختان خرماى فراوان ديدم،
گمان كردم همان شهرى است كه براى من تعريف كرده اند، همان جائى
كه بزودى شهر هجرت پيامبرى خواهد شد كه جهان در انتظار ظهور او بود
ولى افسوس اين، آن نبود!
نزد شخصى كه من را خريده بود، ماندم تا اين كه روزى يك نفر از يهود
بنى قريظه نزد وى آمد و مرا خريد و با خود بيرون برد تا وارد شهر مدينه
شديم به محض اين كه مدينه را ديدم، يقين كردم همان شهرى است كه
صفات آن را براى من تعريف كرده اند، نزد آن شخص ماندم در باغ خرمائى
كه وى در زمين بنى قريظه داشت كار میكردم تا آن كه خدا پيامبر را
برانگيخت و پيامبر سالها پس از بعثت، به مدينه هجرت نمود و در قبا در
ميان طايفه «بنى عمرو بن عوف» فرود آمد.
من روزى بالاى درخت خرما بودم، مالك من زير درخت نشسته بود. ناگهان
يكى از عموزادگان وى از يهود، نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت و گفت:
خدا قبيله بنى قيله را بكشد. در قبا براى مردى كه تازه از مكه آمده، سر
و دست میشكنند. گمان میكنند او پيامبر است!
همين كه او نخستين جمله را گفت، چنان لرزه بر اندامم افتاد كه از شدت
آن درخت خرما به حركت درآمد، به طورى كه نزديك بود بر سر مالك خود
بيفتم! به سرعت پائين آمده گفتم: چه گفتى؟ چه خبر است؟! صاحبم
دست ها را بلند كرده مشت محكمی به من فرو كوفت و گفت: اين حرفها
به تو چه مربوط است؟ تو دنبال كارت برو!
سركار خود برگشتم، چون شب شد هر چه پيش خود داشتم جمع كردم و
راه قبا را در پيش گرفتم، در آنجا بود كه خدمت پيامبر رسيدم و وقتى داخل
شدم ديدم چند نفر از يارانش همراه او هستند، گفتم: شما لابد غريبه و از
وطن دور هستيد و احتياج به طعام و غذا داريد،من مقدارى غذا همراه دارم
نذر كرده ام آن را صدقه بدهم، چون محل اقامت شما را شنيدم شما را از
همه كس نسبت به آن سزاوارتر ديدم لذا آن را پيش شما آورده ام، بعد
خوراكى را كه همراه داشتم زمين گذاشتم.
پيامبر به اصحاب خود گفت: بخوريد به نام خدا ولى خودش خوددارى كرد و
اصلا دست به سوى آن دراز نكرد.با خود گفتم اين يكى او صدقه نمیخورد!
آن روز برگشتم، فردا دوباره نزد پيامبر رفتم و مقدارى غذا بردم به او گفتم:
ديروز ديدم از صدقه نخوردى، نزد من مقدارى خوراك بود، دوست داشتم تو
را بوسيله اهداء آن احترامی كرده باشم. اين را گفتم و غذا را در برابرش
نهادم به اصحاب خود گفت: بخوريد به نام خدا و خودش نيز با آنها ميل
فرمود، با خود گفتم: اين دومی او هديه میخورد!
آن روز نيز برگشتم و مدتى نتوانستم به ملاقات او بروم پس از چندى باز
رفتم، او را در بقيع يافتم كه دنبال جنازه اى آمده بود و اصحاب همراهش
بودند،دو عبا همراه داشت يكى را پوشيده و ديگرى را به شانه انداخته بود
سلام كردم و پشت سرش قرار گرفتم تا قسمت بالاى پشتش را ببينم،
فهميد مقصود من چيست. عبا را از پشت خود بلند كرد، ديدم علامت و مهر
نبوت، چنان كه آن شخص براى من توصيف كرده بود، ميان دو كتفش
پيداست خود را به قدمهايش انداختم بر پاهايش بوسه زدم و گريه كردم،
من را نزد خود فراخواند، در محضرش نشستم و ماجراى خود را چنان كه
اكنون براى شما نقل میكنم از اول تا آخر حكايت كردم. بعد، اسلام اختيار
كردم ولى بردگى ميان من و شركت در جنگ بدر و غزوه احد مانع شد.
روزى پيامبر فرمود: با صاحب خود مكاتبه كن تا تو را آزاد كند.[۳]با صاحبم
مكاتبه كردم،پيامبر به مسلمانان امر فرمود تا من را در پرداخت قيمتم يارى
كنند،در پرتو عنايت خدا آزاد گرديدم و به عنوان يك نفر مسلمان آزاد زندگى
كردم و در جنگ خندق و ساير جنگهاى اسلامی شركت نمودم.[۴]
نقش سلمان در جنگ خندق
در سال پنجم هجرت عده اى از سران يهود به منظور دسته بندى و عقد
اتحاد ميان عموم مشركين و تمام قبايل و دسته ها، بر ضد پيامبر اسلام و
مسلمانان به مكه رفتند تا از آنها پيمان بگيرند كه همگى در جنگ مهمی
شركت جويند كه ريشه دين جديد را بركنند و يهود را يارى كنند و همگى
صف واحدى تشكيل دهند تا اساس آن دين را براندازند.
نقشه خائنانه جنگ چنين طرح شد كه سپاه قريش و قبيله غطفان، مدينه،
پايتخت حكومت اسلامی را از خارج مورد حمله و ضربت تهاجمیقرار دهند
و در همان حال قبيله بنى قريظه كه در مدينه سكونت داشتند، از داخل
مدينه و از پشت سر صفوف مسلمانان، حمله را شروع كنند و به اين ترتيب
مسلمانان را در ميان دو سنگ آسياى جنگ قرار داده كاملا خرد كنند و چنان
بلائى بر سر مسلمانان آوردند كه هرگز فراموش نكنند.
در چنین موقعیتی سلمان به تبع آنچه در وطن خود ايران، از وسائل و
نقشه هاى جنگى ديده بود و از آنها اطلاع داشت، طرحى خدمت پيامبر
عرضه داشت كه در هيچ يك از جنگ هاى عرب سابقه نداشت و مردم عرب
اصولا تا آن روز كوچكترين آشنائى با آن طرح نداشتند. پيشنهاد او اين بود
كه: خندقى كنده شود كه تمام منطقه باز و بلا مانعى را كه در اطراف
مدينه است، حفظ كند.
این طرح مورد اتقبال پیامبر واقع شد و نتیجه پیروزی سپاه اسلام را به
دنبال داشت.
واقعه سنگ در مسیر حفر خندق
در ايام حفر خندق، سلمان در ميان مسلمانان كه همگى مشغول كندن
خندق و تلاش و كوشش بودند، در محل مأموريت خود قرار میگرفت.
پيامبر نيز هماهنگ با ساير مسلمانان ضربات كلنگ را بر زمين وارد میآورد
روزى در قسمتى كه سلمان با گروه خود كار میكرد، كلنگ ها بر سنگ
سياه رنگ بسيار سختى برخورد.
سلمان مردى قوى بنيه و داراى بازوان نيرومند بود به طورى كه يك ضربت
بازوى پر قدرت او سختترين سنگها را میشكافت و ريزه هاى آن را به
اطراف پراكنده میساخت ولى وقتى كلنگ او به اين سنگ رسيد در برابر
آن عاجز ماند. به ياران خود گفت: كار اين سنگ بر عهده همگى شماست
ولى بزودى ناتوانى آنها نيز آشكار گشت.
سلمان نزد پيامبر رفت و اجازه خواست براى رهائى از مشكل كندن آن
سنگ سخت و استوار، مسير خندق را تغيير دهند. پيامبر به اتفاق سلمان
آمد تا آن زمين و سنگ را شخصا مشاهده نمايد وقتى ملاحظه كرد، كلنگى
طلبيد و به ياران خود فرمود كمی دورتر بروند تا ريزه هاى سنگ به آنها
اصابت نكند.
آنگاه نام خدا را بر زبان جارى ساخت و هر دو دست را كه دسته كلنگ را
محكم گرفته بود،با اراده آهنين بلند كرده چنان بر سنگ فرود آورد كه سنگ
شكافته شد از شكاف بزرگ آن برق و شعله بلندى به هوا برخاست!
سلمان میگويد: من شخصا آن شعله را ديدم كه اطراف مدينه را روشن
ساخت، پيامبر صدا زد: الله اكبر! كليدهاى سرزمين ايران به من داده شد،
كاخ هاى حيره و مدائن كسرى بر من روشن گرديد، بى شك امت من بر آن
ممالك غلبه خواهند كرد بعد كلنگ را بلند نمود و ضربت دوم را فرود آورد،
عين همان پديده تكرار شد. از سنگ شكافته شده، برقى جهيد و شعله
هاى نورانى به هوا برخاست و پيامبر تهليل و تكبير بر زبان جارى ساخت و
گفت: الله اكبر! كليدهاى سرزمين روم به من عطا شد، اين شعله كاخهاى
آنجا را بر من روشن ساخت، بى شك امت من بر آن جا غلبه خواهند كرد.
سپس ضربت سوم را وارد ساخت، سنگ استوار و سرسخت تسليم شد و
در برابر نيش كلنگ پيامبر از جا تكان خورد و برق درخشان و خيره كننده اى
از خود ظاهر ساخت، پيامبر تكبير گفت. مسلمانان نيز با او هم صدا شدند
پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: هم اكنون كاخ هاى سوريه، صنعاء و
ساير كشورهاى روى زمين را كه بزودى پرچم اسلام در آسمان آنها به
اهتزاز در خواهد آمد، میبينم.مسلمانان با اعتقاد كامل فرياد برآوردند: اين،
وعده اى است كه خدا و پيامبر او داد بى شك خدا و پيامبر راست میگويند
سلمان پس از رحلت پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم)
وى پس از رحلت پيامبر (صلی الله علیه و آله) به كوفه رفت و تا مدتی در
آن جا مقيم گرديد.
نقش سلمان در فتح مدائن
سلمان فارسي در فتح مداين نقش ویژه ای داشت.هنگامي که مسلمانان
وارد مداين شدند و قصرها را يک به يک ميگشودند، نگهبانان يکي از
قصرها در برابرشان مقاومت کردند. در اين کاخ سرداران چابک و نيرومندي
بودند که نميخواستند به سادگي تسليم شوند.سلمان نزد آنان رفت و به
زبان پارسي خطاب به ايشان گفت: انسان تا زماني با جان و مال خويش
ميجنگد که رهايي يابد؛ در حالي که براي شما نجاتي نميبينم؛ زيرا
کسرا در مقابل ارتش اسلام عقبنشيني کرده و متواري شده است و بر
مقر حکومتش دست يافتهاند؛ چنانکه سربازي از او در مداين باقي نمانده
است. شايسته است با دست خود، خويشتن را به هلاک نيافکنيد و تسليم
شويد. آنان از اين سخن سلمان خشمگين شده، به سويش تيراندازي
کردند. آنگاه از او پرسيدند: تو که هستي؟! او ماجراي زندگي خويش و
چگونگي آشنايي با رسول اکرم(صلی الله علیه و آله)را برايشان بازگو کرد
و از کرامتهاي اخلاقي و فضايل آن حضرت سخنها گفت. ايرانيان تسليم
گرديدند و دروازههاي قصر را گشودند و از آن خارج شدند.
سلمان در ميان رزمندگان، افزون بر اين که به زهد و قناعت معروف بود، از
مرگ هراسي نداشت و در ميان صفوف مسلمانان، حضوري دليرانه داشت
و در برابر ايرانياني که در دفاع از هويت و بلادشان مبارز ميطلبيدند،سينه
سپر ميکرد و از ايشان دلهرهاي نداشت. اين شهامتش از قلبي آکنده از
ايمان و پارسايي سرچشمه ميگرفت.
به نوشته برخي مورخان سلمان ضمن عمليات رزمي، سفير و مترجم
مسلمان نيز بود. هنگامي که مسلمانان سرزمين مداين را فتح کردند،
عدهاي از ايرانيان در قصر ابيض پناه گرفتند. سلمان فارسي از آنان
خواست که از مردم «بَهرَسير»عبرت آموزند و ايشان را ميان سه امر مخير
گرداند: اسلام آورند؛ جزيه بدهند؛ به نبرد ادامه دهند. سرانجام بعد از
مذاکرات سلمان فارسي، پذيرفتند که جزيه دهند.
سلمان در نبرد مداين نقش تبليغاتي و ارشادي نيز داشت و در تشويق
سپاهيان و تقويت روحيه آنان، اهتمام ميورزيد. هنگام عبور از دجله،
مسلمانان ترديدهايي داشتند، اما سلمان آنان را تشويق کرد که چگونه با
اسب از آب بگذرند و گفت: همانگونه که خشکيها رام مسلمين است،
آبها نيز تسليم خواهند بود و سوگند ياد کرد همانگونه که گروه گروه به
آب وارد ميشويد، از آن بيرون خواهيد آمد و نگران نباشيد.
سلمان فارسي و حذيفة بن يمان مأمور شدند تا سرزمين مناسبي را
برگزينند که با خلق و خو و شيوه زندگي اعراب سازگاري داشته باشد.
سرانجام در محرم سال 17 هجري و حدود يک سال و دو ماه پس از فتح
مداين، سرزميني که بعدها کوفه نام گرفت، انتخاب شد و سعد بن ابي
وقاص براي اسکان قواي نظامي و قبايل مهاجر در اين ناحيه تلاش کرد.
سلمان و امارت مدائن
سلمان فارسي با استناد به سخنان و نصوصي که از حضرت پيامبر ديده و
شنيده بود، بر اين اعتقاد بود که علي بن ابيطالب(علیه السلام) جانشين
راستين و بر حق رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) است. بنابراين همواره
از حکومت وقت انتقاد ميکرد؛ اما با اين وصف، حکومت مداين را پذيرفت؛
زيرا در اين مسئوليت خطير، رضاي پروردگار و صلاح بندگان خدا را ميديد.
البته سلمان بياذن امير مؤمنان(علیه السلام) اين مقام را نپذيرفت. هدف
خلفا اين بود که ولايتمداراني چون سلمان را با اعطاي اين مناصب،
خاموش کنند و مترصد آن بودند که وي مرتکب خطايي شود تا آن را
دستاوير حذفش قرار دهند؛ اما سلمان از اين آزمون سربلند بيرون آمد.
چون سلمان به حوالي مداين رسيد، مردم به استقبالش شتافتند و
خواستند که او را در کاخ سفيد مسکن دهند؛ اما او نپذيرفت و گفت: من در
ميان مردم و در محل رفت و آمد آنان (در بازار شهر) ساکن ميشوم تا در
دسترش همه باشم و هرگاه کسي شکايتي يا مشکلي دارد، بتواند به
آساني مرا ببيند. سلمان تنها از حاصل دسترنج خويش استفاده ميکرد
و پيش از اينکه به فرمانداري مداين منصوب شود، از ليف خرما سبد
ميبافت و از اين راه زندگي ميگذراند. زماني هم که به امارت رسيد، در
بازار شهر دکاني اجاره کرد تا از نزديک شاهد مشکلات مردم باشد و گره
از مشکلاتشان بگشايد.
او تمام فقيران، کارگران و اهل حرفهها و فنون را فراخواند و گفت: شما را
براي امر مهمي فراخواندهام؛ بدانيد که اسلام تکاثر و جمعآوري افراطي
اموال را منع کرده است. اي صنعتگران! شما را دعوت کردم که بگويم من
از شما حمايت ميکنم و درب دکانم بر روي شما گشوده است. از اهل هر
حرفه و فني ميخواهم که نمايندهاي براي خود برگزيند تا هر گاه
مسئلهاي يا مظلمهاي پيش آمد، به بزرگ آن حرفه مراجعه کند. خداوند
دوست دارد که انسان از محصول تلاش خود بهره برد، ولي من تمام
دريافتي خود از بيتالمال را که پنجهزار درهم است،به محرومان و بينوايان
ميدهم و خود سبد ميبافم و از ثمره کارم بهرهبرداري ميکنم. صداي
مردم از هر جانب بلند شد که اين روشي شگفت است! اي امير! اينها را
تاکنون نشنيده بوديم. سلمان گفت: اين اسلام راستين است.
وفات سلمان
سرانجام در سال 35 هجرى قمرى در آخر خلافت عثمان و به قولى در اول
سال 36 هجرى قمرى، بدرود حيات گفت.[۵] وى در مدائن وفات يافت و
حضرت على علیهالسلام در عالم معنى و غيب، خود را به مدائن رسانيد و
او را غسل و كفن كرد و بر جنازه اش نماز خواند و در همان جا دفن نمود.
هم اكنون مرقد او زيارتگاه شيفتگان حقيقت و معرفت است.
فضائل سلمان
سلمان مدتى با ابودرداء در يك خانه زندگى میكرد، ابو درداء روزها روزه
میگرفت و شب ها شب زنده دارى مینمود، سلمان به اين طرز عبادت
افراطى او اعتراض میكرد.
روزى سلمان اصرار كرد او را از روزه منصرف سازد، البته روزه او مستحبى
بود، ابودرداء با لحن عتاب آميزى گفت: آيا تو من را از بجاآوردن روزه و نماز
در پيشگاه پروردگارم باز میدارى؟
سلمان جواب داد: بى شك چشمان تو حقى بر تو دارند، زن و فرزندان تو
نيز حقى بر گردن تو دارند، روزه بگير ولى گاهى هم افطار كن، نماز بخوان
به مقدار احتياج نيز به خواب و استراحت بپرداز.
اين جريان به گوش پيامبر رسيد، فرمود: سينه سلمان پر از علم است.
پيامبر مكرر، هوش سرشار، و علم او را میستود، همچنان كه خوى و دين
وى را نيز مورد ستايش قرار میداد. روز خندق، انصار میگفتند: سلمان از
ماست. مهاجران میگفتند: نه، سلمان از ماست، پيامبر آنان را صدا زد و
فرمود: سلمان از ما اهلبيت است! راستى او به اين شرافت سزاوار بود.
على بن ابيطالب او را لقب لقمان حكيم داده بود. بعد از مرگش از على
درباره او سؤال كردند فرمود: او مردى بود از ما و دوستدار ما اهل بيت،
شما چگونه میتوانيد مردى مثل لقمان حكيم پيدا كنيد؟ او مراتب علم را
دارا بود و كتب پيامبران گذشته را خوانده بود، راستى او درياى علم و
دانش بود.
سلمان نزد عموم ياران پيامبر موقعيت بسيار ممتاز و احترام فوق العاده اى
داشت، مثلا در دوران خلافت عمر به عزم زيارت به مدينه آمد، عمر رفتارى
كرد كه هرگز چنين كارى از او سابقه نداشت، عمر اطرافيان خود را جمع
كرد و گفت: زودتر آماده شويد به استقبال سلمان برويم و سپس به اتفاق
ياران خود در كنار مدينه به استقبال سلمان شتافت!
سلمان از روزى كه اسلام اختيار كرد و ايمان آورد، شخصيتى به تمام
معنى آزاده، مجاهد و عابد به شمار میرفت. او مقدارى از عمر خود را در
دوران خلافت ابوبكر مقدارى در دوران عمر و از آن پس در زمان عثمان
سپرى كرد و در ايام خلافت عثمان چشم از اين جهان فرو بست و به
جهان ابدى گشود.
پینوشت:
این مطلب به نقل از سایت دانشنامه اسلامی میباشد.
[1] سيد تقى واردى، روز شمار تاريخ اسلام، جلد دوم (ماه صفر) به نقل از الرياض
النظرة (المحب الطبري)، ج 1، ص 197 و سير أعلام النبلاء (ذهبي)، ج 1، ص 142.
[2] حره عبارت از سرزمينى است كه سنگ هاى سياه و آتش فشانى از دوره هاى
ژئولوژى در آن پراكنده شده باشد و معادل آن در فارسى سنگستان است. اتفاقا موقعيت
شهر مدينه عينا از اين قرار است به اين معنى كه اطراف آن را سنگهاى سياه و پراكنده
كه از بقاياى ادوار گذشته زمين است فراگرفته است.
[3] مكاتبه عبارت است از اين كه برده با صاحب خود قرار داد ببندد كه: هر وقت قيمت
خود را به صاحبش بپردازد، آزاد گردد و از آن پس آزادانه كار كند تا مبلغ مورد توافق را
تأمين نمايد و چون اين قرارداد را مینوشتند، مكاتبه ناميده شده است.
[4] اين حديث كه با مختصر تصرف از سلمان فارسى نقل گرديد خود او آن را براى
ابن عباس حكايت كرده و ابن سعد در كتاب الطبقات الكبرى، ج4، ط بيروت نقل نموده
است.
[5] اسد الغابة فى معرفة الصحابه (ابن اثير)، ج 2، ص 328؛ رجال حول الرسول
(خالد محمد خالد)، ص 61
شهید آیت الله سیدحسن مدرس، از بزرگ مردان تاریخ ایران زمین است.
او که حدود هفده سال، از 1289 تا 1307 نماینده مجلس بود، هیچ گاه از
راه انقلابى خویش پشیمان نشد و در طول این مدت، با جسارت و شجاعت
شگفت انگیز به مبارزه با استبداد و استعمار پرداخت و سرانجام جان خود
را نیز در این راه فدا کرد. انتخاب سال روز شهادت وى به عنوان روز مجلس
از سوى مجلس شوراى اسلامى، به ماندگارى نام و یاد او در خاطرها و
شناخت هر چه بیشتر این عالم انقلابى کمک خواهد کرد. در این مقاله،
به زندگى آن بزرگ مرد و نیز روز مجلس مى پردازیم.
آیت الله سیدحسن مدرس به اتفاق فرزندش ، عبدالباقی مدرس
آیت الله سیدحسن مدرس(ره)
به اتفاق عده ای از نمایندگان اقلیت دوره پنجم مجلس شورای ملی
زندگى نامه شهید آیت الله سید حسن مدرس (ره) مدرس
سیدحسن قمشه اى اسفه اى، مشهور به مدرس، در سال 1287 هجرى
قمرى برابر با 1249 خورشیدى، در خانواده اى از سادات طباطبایى ساکن
سرابه، از توابع زواره اردستان به دنیا آمد. پدرش، سید اسماعیل، زندگى
خود و خانواده اش را در کمال سادگى و قناعت اداره مى کرد.
میرعبدالباقى، پدربزرگ مدرس، مرد زاهد و عابدى بود که از سال ها
پیش در قُمشه (شهرضاى کنونى) سکونت داشت. مدرس به همراه پدر
ره سپار قمشه شد و مدت ده سال در آن شهر، مقدمات ادبیات عرب و
فارسى را فراگرفت. او شانزده سال بیشتر نداشت که براى ادامه تحصیل
به اصفهان رفت و حدود سیزده سال در آن شهر اقامت گزید. پس از آن،
راهى نجف اشرف شد و هفت سال در آن مکان مقدس به تحصیل علم
پرداخت. وى در دوره دوم مجلس شوراى ملى از طرف علماى نجف، به
عنوان یکى از پنج مجتهدى که قوانین مصوّب مجلس را براى مغایر نبودن
با موازین شرع نظارت مى کردند، برگزیده شد. او سرانجام جان خویش
را بر سر مخالفت با رضاخان پهلوى گذاشت و به درجه والاى شهادت
رسید.
نظر مدرس درباره مجلس
در دیدگاه مدرس، مجلس قانون گذارى به دلیل تشکیل شدن از نمایندگان
مردم کشور، به منزله عصاره ملت و مرکز ثقل مملکت است. وى مجلس
را رقم زننده امور ملت و تنها مرجع تصمیم گیرنده در مملکت مى دانست.
مدرس معتقد بود هیچ قانون، مصوّبه و امتیاز بدون نظر و تصویب مجلس،
قانونى نیست. وى در جلسه 25 اسفند 1302 در بیان مقام و منزلت
مجلس مى گوید: «این مجلس را به منزله تمام ایران مى دانم. مثل این
است که سى کُرور اهالى ایران در اینجا تشریف دارند».
دیدگاه امام خمینى رحمه الله درباره شهید مدرس
امام خمینى رحمه الله در مورد مدرس مى فرماید: «مرحوم مدرس که به
امر رضاخان ترور شد، از بیمارستان پیام داد به رضاخان بگویید من زنده
هستم. مدرس حالا هم زنده است. مردان تاریخ تا آخر زنده اند. ... یک
شخص روحانى که لباسش از سایر اشخاص کمتر بود و کرباس به تن
مى کرد. او در مقابل قدرت زیاد رضاخان ایستاد و آن طور هجوم کرد به
مجلس که نگذاشت رضاخان کارى بکند و در حالى که عمال رضاخان با
هم زنده باد زنده باد مى گفتند، ایستاد و گفت که مرده باد رضاخان و
زنده باد من. یک همچون مرد قدرتمندى بود، براى اینکه الهى بود.
مى خواست براى خدا کار بکند و از کسى نمى ترسید. ... مدرس یک
ملاى دین دار بود چندین دوره زمام دارى مجلس را داشت و از هر کس
براى او استفاده مهیاتر بود. بعد از مردن چه چیز به جاى خود گذاشت،
جز شرافت و بزرگى. ما مى گوییم مثل مدرس ها باید بر رأس هیئت
تقنینیه و قواى مجریه و قضایى واقع شود»
آیتالله سیدحسن مدرس(ره)
پس از جان سالم به در بردن از ترور در بیمارستان
آیتالله سید حسن مدرس در جوانی با سواران بختیاری
آیتالله سید حسن مدرس در یکی از جلسات دوره ۱۶ مجلس
نمایی از محل شهادت آیتالله سید حسن مدرس(ره)
نامههای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) به شیخ مفید(ره)
نامه اول:
برادر با ایمان و دوست رشید ماما در مورد نعمت وجود تو خداوند یکتا را سپاسگزاریم، و از پیشگاه
از آنجا که در راه یاری حق و بیان سخنان و نصایح ما صادقانه
شما مکلف هستید که اوامر و دستورات ما را به دوستان ما
با یاری خداوند متعال در مقابل دشمنان ما که از دین خداوند روی
از عهدشکنیها و پشت سر گذاشتن عهد و پیمانها با اطلاعیم
گویی اینها از لغزشهای خود خبر ندارند، با همه گناهان، ما هرگز
پس، از خداوند بترسید و تقوا پیشه کنید و به خاندان رسالت مدد
در برابر فتنههایی که پیش میآید و البته عدهای در این آزمایش
تقیه را از دست ندهید... من ولی خدا هستم، سعادت پویندگان
... پس سعی کنید اعمال شما طوری باشد که شما را به ما
امر قیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و
عدم التزام به دستورات ما، موجب میشود که بدون توبه از دنیا
ای شیخ مفید! خداوند شما را با الهامات غیبی خود ارشاد و
پینوشتها:
1. احتجاج ج 2، ص 597، بحارالانوار، ج 3، ص 175.
نگاهی به حیات علمی شیخ مفید
به گزارش «شیعه نیوز» به نقل از روزنامه جمهوری، نهم آذرماه پيش رو،
روز بزرگداشت شيخ مفيد است وي از نخستين فقهاء شيعه بود كه به فقه
اجتهادي رو آورد و جايگاه بس عظيمي در مذهب شيعه دارد. شيخ مفيد
نامش محمد بن محمد بن نعمان، هم متكلم است و هم فقيه. ابن النديم
درفن دوم از مـقـاله پنجم (الفهرست) كه درباره متكلمين شيعه بحث
مي كند، از او به عنوان (ابن المعلم) ياد مي كند و ستايش مي نمايد. او
در سال 338 متولد و در سال 413 درگذشته است. كتاب معروف او در فقه
به نام (مقنعه) است و چاپ شده و موجود است. شيخ مفيد از چهره هاي
بسيار درخشان شـيـعـه در جـهان اسلام مي باشد، ابويعلي جعفري كه
داماد مفيد بوده است، گفته: "مفيد شبها مختصري مي خوابيد، باقي را به
نماز يا مطالعه يا تدريس يا تلاوت قرآن مجيد مي گذرانيد". شيخ مفيد
شاگرد ابن ابي عقيل است. 1
شيخ مفيد و روزگار زندگي او
از قـيـام نـافـرجـام مـختار بن ابي عبيده ثقفي به بعد، همه حركت
محرومان ضدستمگران، به نام طـرفـداري از "آل رسول(علیهم السلام)"
آغاز گرديده است بدين معني كه مخالفت با حكومتهاي وقت با هـواداران
خـانـدان رسالت از اماميه، كيسانيه، زيديه، راونديه و ديگر فرقهها براي
تحقق يك نيت صورت گرفته است و آن برانداختن حكومت نژالیه السلامدي
عباسي و تاسيس حكومت بر اساس عدل قرآني بـوده اسـت كـه در آن
عـرب و غير عرب مساوي بوده باشند. در آن روزگار مهمترين كانون قيام،
(خـراسـان) بـود. مردم اين سرزمين زير پرچم تشيع گرد آمده بودند و
مي خواستند حكومت را از آل ابي سفيان به آل علي(علیهم السلام)
بازگردانند. روزي كه محمد بن علي بن عبداللّه بن عباس، داعيان خود را به
خراسان فرستاد، به آنها سپرد كه از شخص خاصي نام نبرند، بلكه مردم
را به "الرضا من آل مـحـمـد (صلی الله علیه واله)" بـخوانند سرانجام اين
نهضت آن شد كه آل عباس بر خلافت غلبه يافت و بني الـحسن و بني ا
لحسين(علیهم السلام) محروم ماندند اما سيرتي كه خلفاي عباسي از
آغاز كار يا اندكي پس از اسـتـقـرار حـكـومت پيش گرفتند، آن نبود كه
توده هاي محروم مي خواستند، آنچه به دنبال اين نـهـضـت تـحقق يافت،
حكومت نژادي ديگري بود كه در آن تيره عباسي جاي تيره اموي را اشغال
مـي كـرد با اين تفاوت كه در اين حكومت عنصر ايراني داخل در قوه
اجرايي گرديده بود بي جهت نـيـسـت كـه سـال 352 مـعـزالـدوله ديلمي
زنان شيعه را گفت تا روهاي خود را سياه كنند و با گـريـبـان چـاك در بـازار
بـغـداد بـيـايـند و فقهاي اهل سنت آن سال را "سنة البدعة (سال بدعت"
ناميدند. آنان با اين وضع حقوق از دست رفته را مطالبه مي نمودند.
بازگشت به خويشتن
پـس از ايـن آزمايش تلخ و پس از اين دوره سياه بود كه متفكران شيعه به
خودآمدند و به اين فكر افـتـادنـد كـه نخست انديشه هاي فكري و اعتقادي
شيعه را به مردم بياموزند و آنان را با عدالت و مـساوات و احكام اسلامي
آشناتر سازند. از قرن دوم هجري به بعد، متكلمان شيعه و شاگردان
امام بـاقر و امام صادق (عليهما السلام) كوشيدند اصول معتقدات تشيع را
بر پايه منطق عقلي و منطق كـلام پياده نمايند از اين تاريخ تا سال 447
هجري،يعني به سال ورود طغرل سلجوقي به بغداد و بـرانـداخـتـن آخـرين
فرمانرواي شيعه آل بويه، (الملك الرحيم)، دانشمندان شيعه با استناد به
ظاهر قرآن كريم و با استفاده از اخبار اهل بيت(علیهم السلام) عاليترين
مكتب انديشه بشري و اسلامي را ارائه دادند كه تا آن روز در دنياي اسلام
بي سابقه بود. اصول فلسفي واعتقادي اين مذهب را آن چنان پـي ريـزي
نـمودند كه نه تنها در طول تاريخ زنده بماند، بلكه پيوسته پيشروي خود را
حفظ كند و چاره ياب و پاسخگوي مشكلات اجتماعي باشد.
از يـك سـو اصل "عدالت" را در زمره اصول اعتقادي درآوردند و از سوي
ديگرعقل را جزء منابع اسـتـنـبـاط احـكـام كـلي شناساندند.در زمينه اعتقاد
و عمل هر دو، حكومت عقل را به رسميت شناختند عصر ظهور شيخ مفيد
و هم رديفان او در چنين موقعيت ويژه بود.اين نوع حركت مكتبي توسط
فقها و متكلمين و انديشمندان اسلامي متوقف نگرديد، بلكه پيوسته
تـعـقيب و پي گيري شد تا به وسيله فقيهان پارسايي مانند ابن ادريس،
علا مه حلي، محقق حلي، شـيـخ علي كركي، پسرش شيخ عبدالعال و
شيخ علي منشار، شيخ بهائي و دهها تن عالم ديگر در صـحـنـه فـقاهت
ظاهر شدند و فقه شيعه را از عبادات و معاملات كه به وسيله صدوق و
كليني و مفيد و شيخ طوسي پي ريزي شده بود، به مرحله كامل تري
رساندند. درست است كه پس از يورش مـغـول بـه مـراكزعلمي، اندك
وقفه اي در حوزه هاي علمي مدارس ديني به وجود آمد، ولي پس از
فترت دوران مغول از نو، طبقات بعدي فقها مانند: شهيد اول و دوم، مقدس
اردبيلي، بعدها علامـه وحيد بهبهاني، شيخ جعفر آل كاشف الغطا، شيخ
محمد حسن صاحب جواهر و ميرزاي بزرگ شيرازي و شيخ مرتضي
انصاري، فقه اسلام احيا شده ورونق گرفت تا به عصر كنوني رسيد.2
شـيخ بزرگوار ما در آن بحران برخوردهاي اعتقادي و سياسي و حركتهاي
سرنوشت ساز در حومه بـغـداد ديده به جهان گشود و دانشهاي ابتدايي را
در خانواده و زادگاه خويش به پايان برد. او كه در يـك خانواده عميق و اصيل
در تشيع از سلاله نيكان و پاكان به وجود آمده بود و سراسر خاندان او
مـالامـال از عـشـق به اهل بيت رسالت(علیهم السلام) بوده اند، راهي
بغداد گرديد، از اساتيد و دانشمندان مدارس بغداد نيز كسب علم و دانش
نمود تا در علم كلام، فقه و اصول، سرآمد دانشمندان گرديد.
مفيد از ديدگاه دانشمندان شيعه
1 ـ گفتار نجاشي: نجاشي،شاگرد نامدار و مورد اعتماد شيخ مفيد در حق
اوگويد:
"محمد بن محمد بن نعمان بن عبدالسلام بن جابر بن نعمان بن سعيد بن
جبير، شيخ و استاد ما ـ كـه رضـوان خدا بر او باد ـ فضل او در فقه و حديث
و ثقه بودن او مشهورتر از آن است كه توصيف شود او تاليفات متعددي
دارد كه از آنهاست: المقنعه، الاركان في دعائم الدين، الايضاح و الافصاح
در امامت، الارشاد، العيون والمحاسن و.."3
2 ـ گفتار طوسي: شيخ طوسي شاگرد ارزنده مكتب او درباره او در
فهرست مي نويسد:
"مـحـمـد بـن محمد بن نعمان، معروف به ابن المعلم، از متكلمان اماميه
است. در عصر خويش ريـاسـت و مـرجـعيت شيعه به او منتهي گرديد. در
فقه و كلام بر هر كس ديگر مقدم بود، حافظه خوب و ذهن دقيق داشت و
در پاسخ به سؤالات حاضرجواب بود. او بيش از 200 جلد كتاب كوچك و
بزرگ دارد"4
3ـ گـفتار ابويعلي جعفري: فقيه بزرگوار ابويعلي جعفري كه عنوان دامادي
وجانشيني شيخ را نيز دارد، در حق استاد خويش گويد:
"او انـدكـي از شـب را مـي خوابيد و باقي شبانه روز را يا نماز مي خواند
يا مطالعه مي كرد يا درس مي گفت يا قرآن تلاوت مي كرد" 5
تـمـام دانـشـمـنـدان كه به نوعي به شرح حال او پرداخته اند، او را با
جلالت قدر و عظمت علمي توصيف نمودهاند.
اساتيد
مـرحـوم نـوري در خـاتمه مستدرك، 50 تن از استادان مفيد را نام مي برد
البته تعداد آنها بيش از ايـنهاست از معروفترين آنان: ابن قولويه قمي،
صدوق، ابن وليد قمي، ابوغالب، ابن جنيد اسكافي، ابوعلي صولي بصري،
ابوعبداللّه صفواني و... مي باشند.
شاگردان
تـعـداد كـثـيري از دانشجويان علوم اسلامي از مكتب پرفيض او بهره
بردهاند كه سرآمد آنان سيد مـرتـضي علم الهدي، برادر سيد رضي،
شيخ طوسي، نجاشي، ابوالفتح كراچكي، ابويعلي جعفر بن سالار و
عبدالغني از مفاخر شاگردان اويند. 6
تاليفات
نـجـاشـي 171 جـلد كتاب از تاليفات شيخ را ذكر كرده است كه اسامي
برخي ازآنها به اين ترتيب است:
1 ـ در فقه: المقنعه، الفرائض الشرعيه و احكام النسا.
2 ـ در علوم قرآني: الكلام في دلائل القرآن، وجوه اعجاز القرآن، النصرة
في فضل القرآن، البيان في تـالـيف القرآن.
3 ـ در عـلـم كـلام و عـقـائد: اوائل الـمقالات، نقض فضيلة المعتزله،
الافصاح، الايضاح، الاركان. 7
وفات
شيخ بزرگوار ما در سال 413 در بغداد، پس از75 سال تلاش و خدمت
ارزنده درگذشت و مورد تـجـلـيـل فـراوان مردم و قدرداني علما و فضلا قرار
گرفت و به تعبيرشاگرد بزرگوارش شيخ طوسي كه خود حاضر در صحنه
بوده است،روز وفات او از كثرت دوست و دشمن براي اداي نماز و گـريستن
بر او، همانند و نظير نداشته است، هشتاد هزار تن از شيعيان او را تشييع
كردند و سيد مرتضي علم الهدي بر او نمازگزارد و در حرم مطهر امام جواد
(ع) پائين پاي آن حضرت و نزديك قبر استادش ابن قولويه مدفون گرديد.
(منبع، فقهاي نامدار شيعه).
* مفيد در پيگيري مكتب استاد كوشيد (صدوق) و با استفاده از مباني علم
كلام و اصول فقه، راه بحث و استدلال را به روي شيعيان باز كرد و
تـلاشـهـايـي را كـه متقدمين پايه ريزي كرده بودند، به صورت دلپذيري
درآورد
* تـمـام دانـشـمـنـدان كه به نوعي به شرح حال شيخ مفيد پرداخته اند، او
را با جلالت قدر و عظمت علمي توصيف نموده اند
* پاورقيها:
1. آشنايي با علوم اسلامي، ص 294.
2. بخشي از تحليل آقاي دكتر جعفر شهيدي در آرام نامه، ص 52.
3. رجال نجاشي، ص 399، چاپ جامعه مدرسين قم.
4. 4معجم رجال الحديث، ج 17، ص 206.
5. فهرست ابن نديم، ص 266 و239، چاپ الاستقامه.
6. مكتب اسلام، سال اول، شماره 3
7. رجال نجاشي، ص 400 تا 403.
مكتب مفيد
پـيـش از مـفيد، علم كلام و اصول فقه در ميان دانشمندان اهل سنت
رونقي به سزا داشت فقها و مـتـكلمين بسياري در اطراف بغداد گرد آمده
و در رشته هاي گوناگون اصول عقائد، سرگرم بحث و مناظره بودند. هـر
چند علم كلام پيش از مفيد نيز در ميان شيعيان سابقه داشته است ولي
دراثر محدوديتي كه در كار شيعيان از نظر سياسي بود، اين موضوع از
مرحله تاليف و تدوين كتاب تجاوز نمي كرد. پيش از مفيد،شيخ صدوق كه
رئيس شيعيان بود سبك ساده اي را در تصنيف و تاليف به وجود آورده بود
و آن را بـه صورت املا، به صورت ساده به مستمعين القا مي نمود، مفيد
نيز در پيگيري مكتب استاد كوشيد و با استفاده از مباني علم كلام و اصول
فقه، راه بحث و استدلال را به روي شيعيان باز كرد و تـلاشـهـايـي را كـه
متقدمين مانند ابن جنيد اسكافي و قبل از او ابن عقيل فقيه معروف شيعه
و عـيـاشـي ريخته بودند، به صورت دلپذيري درآورد. به گفته نجاشي كتاب
كوچكي در اصول فقه تصنيف كرد كه مشتمل بر تمام مباحث آن بود.
ســزاوار خــلافــت بـــر مــسـلـمـیـن بــود؟
یزید پسر معاویه دومین خلیفه از دودمان اموی بود
وی در میان مسلمانان بسیار نامحبوب است
یزید در سال ۶۰ قمری، پس از مرگ پدرش به قدرت رسید
و در مدت چهار سال خلافت بر سرزمینهای اسلامی
جنگهای خون باری را با مخالفین خود ترتیب داد
واقعه کربلا در دوران زمام داری وی به وقوع پیوست
امام حسین اعلام فرمود
خــلافت یزید بر خلاف اسلام
و قرارنامهٔ صلح برادرش امام حسن است
و از بیعت با یزید سر باز زد
عبدالله بن عمر گفت که اگر قرار بود خلافت از پدر به پسر برسد
من الآن پس از پدرم خلیفه بودم
و بدین ترتیب ادعای خلافت هم کرد
عبدالله بن زبیر در مکه از اطاعت از یزید سرباز زد
و به دعوت علیه حکومت یزید پرداخت
در میان همهٔ مخالفان یزید
فقط برای دفع قیام حسین بن علی و عبدالله بن زبیر به خشونت گرایید
و فاجعه کربلا و کشته و اسیر شدن خاندان پیامبر را به بار آورد
واقعه حمله به شهر مکه به دستور یزید بن معاویه
از مسلمات تاریخی است که مورخان معروف اهل سنت
از جمله طبری در تاریخ خود
و ابن اثیر در کتاب الکامل آنرا نقل کردهاند
در مورد دلیل این حمله در تاریخ میخوانیم که:
پس از واقعه عاشورا، قیامهای متعددی در نقاط مختلف دنیای اسلام
علیه حکومت بنی امیه و به خصوص یزید بن معاویه صورت گرفت
بعضی از این قیامها به انگیزه خونخواهی از حسین بن علی
و یارانش صورت گرفت
و بعضی نیز اهداف دیگری را دنبال میکرد
سیرهٔ یزید و روش زندگی او
با تمام خلفای پیش از او فرق داشت
او در حفظ شریعت اعتنایی نداشت و وحی را انکار میکرد
فردی عشرت جو و شراب خوار بود
که به فسق شهرت داشت
به شهادت رساندن حسین بن علی و یارانش
واقعهٔ حره، و جنگ با عبدالله بن زبیر
موجب نفرت بسیاری از مسلمین از او شد
و بسیاری از علما و خطباء، در عالم شیعه و اهل سنت
لعن او را جایز شمردند
ابوحامد محمد غزالی طوسی
عالم شافعی که مدرس مدرسه نظامیه ی بغداد بود
فتوایی مبنی بر عدم جواز لعن یزید صادر کرد
که آن فتوا این بود
لعنت کردن یزید حرام است
دلیل فتوایش این بود
.
.
.
دخالت یزید در کشتن حسین بن علی مسلم نیست
و اگر هم باشد قتل نفس فسق است نه کفر
به علاوه ممکن است که یزید توبه کرده باشد
و از همهٔ اینها گذشته لعن انسان که سهل است
لعن حیوان هم صحیح نیست
و رسم لعن و نفرین ناپسند است
زیرا که خداوند لعنتگران و ناسزاگویان را دوست ندارد
غزالی هر چند فتوای منع لعن یزید را صادر کرد
اما با مسامحه و پرده پوشی بر نابکاریهای یزید مخالف بود
بر اعتقاد بعضی این فتوای غزالی
به خاطر تعصب ناخودآگاه وی بر ضد شیعه
امیر علی شیر نوایی نیز در این زمینه سروده است
ای که گفتی بر یزید و آل او لعنت مکن
زان که شاید حق تعالی کرده باشد رحمتش
آنچه با آل نبی کرد او، اگر بخشد خدای
لعنت خدا و نفرین رسول خدا(ص)
بر یزید و یزیدیان
ضریح مزار زید بن علی(علیه السلام) در عراق
ضریح مزار زید بن علی(علیه السلام) در مصر
دیدگاه امام رضا(علیه السلام) درباره قیام زید
در خونخواهی از سیدالشهدا(علیه السلام)
قیام مردم مدینه (واقعه حره)، قیام توابین، قیام مختار و قیام زید از جمله
قیامهایی است که پس از واقعه عاشورا با نیت خونخواهی امام حسین
(علیه السلام) و شهدای دشت نینوا انجام گرفت. اما این قیامها تا چه
مورد رضایت ائمه معصومین(علیهم السلام) بودند؟ در این گزارش یک
مورد از آنها بررسی میشود.
هارونالرشید پسرش امین را جانشین خود قرار داد و جانشینی امین را
به مأمون سپرد، اما پس از مرگ هارون، بین دو فرزندش اختلاف روی داد.
نزاع میان امین و مأمون که آغاز شد، زمینه قیام شیعیان علیه حکومت
جبار عباسی به وجود آمد و «ابن طباطبا» در سال 199 هجری قیام خود
را در کوفه آغاز کرد. با پیروزیهای او، چهار تن از برادران امام رضا(ع) به
نامهای احمد، اسماعیل، زید و ابراهیم نیز به قیام پیوستند. با این وجود،
شیعیان ثامنالحجج(ع) در قیام شرکت نکردند، از این رو قیامکنندگان در
مسیر ضدیّت با شیعه افتادند. فرمایش امام رضا(ع) به برادرشان زید
پس از شکست در قیام نیز بیانگر همین موضوع است:«ای زید! چنانچه به
شیعیان ما رسیدی از تحقیر و اهانت آنان بپرهیز که نور تو از بین میرود.
ای زید! شیعیان ما کسانی هستند که مردم به آنان کینه میورزند و
دشمنی میکنند و خون و دارایی آنان را به خاطر محبتشان به ما و
اعتقادشان به ولایت ما، حلال کردهاند. پس اگر تو به آنان بدی کنی به
خودستم کردهای و جایگاهت را از بین بردهای.» (بحار الانوار، ج 48، ص 258)
علامه امینی با اشاره به این موضوع در جلد سوم «الغدیر» مینویسد:
روزی مأمون در اشاره به زید گفت: این زید هم همانند زید بن علی(ع)
است او هم مرد آشوبگری بود که قیام کرد و در این راه کشته شد.
امام رضا(ع) چون این سخنان را از مأمون شنیدند بسیار منقلب شده و با
سخنان حماسی و در عین حال مستدل از زید بن علی(ع) دفاع کردند. از
جمله فرمودند:«مأمون این زید (برادرم) را با زید بن علی(ع)مقایسه مکن!
فانّه کان من علماءِ آل محمد غَضِبَ لله عز و جل مجاهد اعدائه حتی قتل
فی سبیله؛ او از دانشمندان خاندان پیامبر بود برای خدا خشمگین شد و با
دشمنان او جنگید و در راه او به شهادت رسید. ای مأمون! پدرم موسیبن
جعفر(ع) میفرمود: «خدا رحمت کند عمویم زید را اگر پیروز میشد به
وعده خود عمل میکرد (حکومت را به امام صادق میسپرد).
نقل است مأمون در ادامه از امام هشتم(ع) پرسید: مگر زید بن علی از
جمله کسانی نیست که بدون حق ادعای امامت کرده است؟ حضرت
فرمود: خیر! زید ادعای امامت نداشت و به چیزی دعوت نمیکرد که
صلاحیت آن را دارا نباشد، او دارای تقوا بود و میگفت: من شما را به آن
چه مورد رضای خاندان رسالت است فرا میخوانم (عیون اخبارالرضا، ج۱،
ص۲۴۸). امام رضا(ع) در جای دیگری نیز در مقام تجلیل و ستایش از زید
میفرمایند: او از علمای آل محمّد بود (سفینة البحار ج ۱ کلمه زید).
از این موضوع چنین برداشت میشود که عالم آل محمد حضرت رضا(ع)
از قیام زید بن علی بن الحسین(ع) رضایت دارند. قیامی که ۶۰ سال پس
از واقعه جانسوز عاشورا رخ داد و انگیزه آن را علاوه بر مواردی نظیر
فاصلهگرفتن خاندان بنیامیه از دین خدا، «انتقام خون شهدای کربلا»
عنوان کردهاند.
آنطور که در جلد پنجم تاریخ طبری آمده است: زید تاریخ قیام خود را شب
چهارشنبه اول صفر سال ۱۲۱ قمری قرار داد و جنگ به طور رسمی روز
چهارشنبه آغاز شد و سه روز ادامه یافت تا اینکه در جمعه سوم صفر که
زید به شهادت رسید و قیام به شکست انجامید. مهمترین عامل شکست
زید را «عهدشکنی مردم کوفه» بیان کردهاند (مقاتل الطالبین، ص۵۵).
زید روز جمعه و در ۴۲ سالگی به شهادت رسید (طبقات ابن سعد ج ۵ ص ۲۴۰).
نقل است روزی از زید پرسیدند چه کسی حسینبن علی(علیه السلام)را
در کربلا کشت؟!او پاسخ داد:حسین(علیه السلام)را «سقیفه بنیساعده»
کشتند (وقایع الایام، ص ۱۰۵).
زید هماکنون دارای دو زیارتگاه در مصر و عراق است، چرا که سر وی در
قاهره دفن شده و پیکرش در کوفه (همان مکانی که بدنش را به دار
آویختند و سپس آتش زدند) خاکسپاری شده است.
زید بن علی الحسین(علیه السلام)
برادر امام محمد باقر(علیه السلام)
زید،پس ازامام باقر(علیه السلام)بزرگترین فرزندامام سجاد(علیه السلام)
است که به زهد، فضل، سخاوت و شجاعت معروف بود.
وی به منظور امر به معروف و نهی از منکر و احقاق حق و بازگرداندن
خلافت به صاحبان اصلی آن، یعنی اهل بیت (علیهم السلام)، با شمشیر
قیام کرد و همین خروج و قیام مسلحانه، سبب شد عده ای گمان کنند که
او مردم را به خود دعوت می کند؛حال آنکه هدف او احیای حکومت اسلامی
به رهبری ائمه هدی (علیهم السلام) بود.
زید، اول صفر سال 120 هجری قیام خود را آغاز کرد. در این تاریخ زید به
عراق آمد و در کوفه مردم با او بیعت کردند. یوسف بن عمر ثقفی که از
طرف هشام، حاکم عراق بود، با وی نبرد کرد، ولی اطرافیان زید، او را تنها
گذاشتند. زید با همان جماعت اندک، تا شب به نبرد ادامه داد، اما شب
هنگام به واسطه شدت جراحات وارده، به شهادت رسید.
یارانش جنازه او را در کف نهر آبی دفن کردند و روی قبر را پوشانده و آب نهر
را بر آن جاری ساختند، تا از دید دشمن پنهان بماند، ولی حاکم عراق مطلع
شد و قبر را شکافته ، سر زید را از بدن جدا کرد و برای هشام فرستاد. به
دستور هشام، بدن زید را در کناسه ی کوفه بالای دار بردند و پس از مدتی
جنازه اش را سوزانده، خاکسترش را بر باد دادند.به همین جهت، زید قبری
ندارد، اما در همان جای دار، در کنار شط کوفه برایش مقامی ساخته اند.
ائمه هدی(علیهم السلام)همواره از زید بن علی بن الحسین(علیه السلام)
به نیکی یاد می کردند.
امام صادق (علیه السلام) پس از آن که از شهادت عموی خود مطلع شد،
گریست و فرمود:
« إنّا لله و إنّا إلیه راجعون؛ از خداوند به خاطر مصیبت عمویم زید، اجر و مزد
می طلبم! زید، عموی خوبی بود و برای دنیا و آخرت ما سودمند بود. به خدا
قسم که عمویم شهید از دنیا رفت، مانند شهدایی که در خدمت رسول خدا
و علی و حسن و حسین (علیه السلام) شهید شدند»!
به روایتی، امام هزار دینار از اموال خود را بین خانواده کسانی که در راه
یاری وی شهید شده بودند، تقسیم نمود. زید، دوم صفر سال 120 ه ق در
کوفه به شهادت رسید و هنگام شهادت 42 سال داشت. پس از او، فرزندش
یحیی نیز در سال 125 در اوایل سلطنت ولید بن یزید بن عبدالملک، خروج
کرد و او نیز به شهادت رسید. (منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ج2، ص110)
1- وارد کردن سرمطهر امام حسین (علیه السلام) به شام
بنی امیه این روز را به خاطر ورود سر مطهر امام حسین (علیه السلام)
به شام عید قرار دادند.(1)
اول صفر سال ۶۱ هجرى قمرى |
ورود كاروان اسرا به دمشق |
اهل بيت (ع) را همراه راس نوراني و پاك سيد الشهدا و ياران باوفايشان به طرف دمشق آوردند. اهل بيت (ع) چون نزديك دروازه دمشق رسيدند، ام كلثوم شمر لعنه الله عليه را صدا زد و فرمود: ما را از دروازهاي وارد دمشق كنيد كه مردم كمتر اجتماع كرده باشند و سرها را از ميان محملها دور كنيد تا نظر مردم به آنها جلب شده به نواميس رسول خدا (ص) نگاه نكنند. شمر كاملاً برخلاف خواست ام كلثوم عمل كرد و كاروان اهل بيت(ع) را از دروازه ساعات كه براي ورود كاروان تزيين شده بود و مردم زيادي در آنجا اجتماع كرده بودند، وارد شهر دمشق كرد و اهل بيت (ع) و سرهاي مقدس را در اين دروازه نگاه داشت تا در معرض تماشاي مردم قرار گيرند، سپس آنها را در نزديكي در مسجد جامع دمشق، در جايگاهي كه اسيران را نگاه ميدارند، نگاه داشت. در بعضي از نقلها آمده است كه اهل بيت (ع) را سه روز در اين دروازه نگاه داشتند... |
2- ورود اهل بیت (علیهم السلام) به شام
با رسیدن خبر نزدیک شدن اسرای اهل بیت (علیهم السلام) به دمشق یزید
دستور داد با طبل و شیپور به استقبال اسرا بروند. شامیان پست نیز
کوتاهی نکرده بر فراز بام ها بیرق های رنگارنگ برافراشتند و در هر گذری
بساط شراب پهن کردند. نغمه آوازخانان بلند بود و مردم دسته دسته به
سوی دروازه کوفه در دمشق می رفتند و عده ای از شهر خارج شده بودند.
این در حالی بود که اهل بیت مصیبت زده و داغدار پیامبر (صلی الله علیه وآله)
را -که جبرئیل امین پاسبان حریم محترمشان بود- همراه با نیزه داران تازیانه
به دست و بی رحم وارد دروازه ساعات کردند. آن نابخردان پست همینکه
جمع نورانی اسرا را دیدند زبان به جسارت گشودند.(2)
شناسایی مردم شام
شام و نواحى آن كه معاویه قریب چهل سال بر آن تسلط داشته و اهالى
آن عموما تازه مسلمان بودند و از روزى كه از مسیحیت به اسلام گرویدند
جز خاندان ابوسفیان و دست نشانده هاى آنان كه در این منطقه حكومت
مى كردند كسى را نمىشناختند، لذا اسلام مردم شام، اسلامى بود كه
بنى امیه به آنها تعلیم كرده بودند!
بنابراین اهل بیت(علیهم السلام) در چنین منطقه اى وارد شدند كه معاویه
آنان را با اسلام دلخواه خود تربیت كرده بود و از نظر اخلاق و دستورات
عملى اسلام از معاویه و دست نشانده هاى او پیروى میكردند! فراموش
نكنیم كه در جنگ صفین، معاویه با حیلههای لطیف، آن جمعیت فراوان را
كه متجاوز از صد هزار نفر بودند، به مخالفت با امیرالمؤمنین علی
(علیه السلام) بسیج كرد و آنچنان بر ضدعلی (علیهالسلام) تبلیغات كرده
بود كه مردم شام او و خاندان او را واجب القتل مى دانستند! و بر منابر،
على(علیه السلام) و خاندان او را دشنام مى دادند!!
به همین جهت آنقدر بر اهل بیت(علیهم السلام) در شام سخت گذشت
كه وقتى ظاهرا ازامام سجاد (علیه السلام) سؤال كردند كه در این سفر
در كجا به شما سخت تر گذشت؟! در پاسخ فرمود: الشام! الشام، الشام .
در همین رابطه نقل شده كه امام سجاد(علیهالسلام) فرمود:
«فیالیت لم انظر دمشق و لم اكنیرانى یزید فى البلاد اسیره؛ اى كاش
وارد دمشق نشده بودم و یزید مرا بدینسان اسیر در هر شهر و دیارى
نمىدید.»(1)
البته در میان اهالى شهرهاى شام افرادى علاقمند به خاندان پیامبر و اهل
بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) وجود داشته اند كه با طرفداران
بنى امیه و احیانا با حاملان سر مقدس امام حسین (علیهالسلام) برخورد
كرده و درگیر شده اند، ولى تعداد آنها نسبت به مخالفان بسیار ناچیز بوده
است!
شواهد بر این مدعا زیاد است از جمله وقتى كاروان اسیران را به در مسجد
شام آوردند، پیرمردى شامى جلو آمد و گفت: خدا را سپاس مىگویم
كه شما را كشت و نابود كرد!! و یزید را بر شما مسلط ساخت!
و شهرها را از مردان شما رهایى بخشید!! امام سجاد(علیهالسلام)
به او فرمود: اى پیرمرد! آیا قرآن خواندهاى ؟
گفت: آرى!
فرمود: آیا این آیه را خواندهاى؟! «قل لا اسئلكم علیه اجرا" الاَ
المودة فى القربى.»(2)
پیرمرد گفت: آرى تلاوت كرده ام!
امام سجاد(علیهالسلام) فرمود: ما قربى هستیم؛ اى پیرمرد! آیا
این آیه را قرائت كردهاى؟! «واعلموا انما غنمتم من شىء فان لله
خمسه و للرسول و لذى القربى.»(3)
گفت: آرى!
امام سجاد(علیه السلام) فرمود: قربى ما هستیم؛ اى پیرمرد! آیا
این آیه را قرائت كردهاى؟! «انما یرید الله لیذهب عنكم الرجس
اهل البیت و یطهركم تطهیرا.»(4)
آن پیرمرد گفت: آرى!
امام سجاد(علیه السلام) فرمود: اى پیرمرد! ما اهل بیتى هستیم
كه به آیه تطهیر اختصاص داده شدیم!
راوى میگوید: آن پیرمرد سكوت كرد و از آن سخنی كه گفته بود، پشیمان
شد، آنگاه رو به امام كرد و گفت: تو را بخدا سوگند! شما همان خاندان
هستید!؟ حضرت علی بن الحسین(علیهماالسلام) فرمود: به خدا طهارت
هستیم و به حق جدمان رسول خدا ما همان خاندانیم.
آن پیرمرد گریست و عمامه خود را از سر بر گرفت و سر بسوى آسمان
برداشت و گفت: خدایا! من از دشمنان آل محمد خواه از انسیان باشند و یا
از جنیان به درگاه تو بیزارى مىجویم، سپس به حضرت عرض كرد: آیا براى
من توبه و بازگشتى وجود دارد؟
امام(علیهالسلام) فرمود: آرى! اگر توبه كنى خدا بر تو ببخشاید، و تو با ما
خواهى بود.
آن پیرمرد گفت: من از آنچه گفته و كرده ام، توبه مىكنم.
راوى میگوید:خبر توبه آن پیرمرد به یزید بن معاویه رسید و دستور داد تا او
را بكشند!(5)
دیده های سهل بن سعد الساعدی(6)
سهل مىگوید: به سوى بیت المقدس حركت كردم تا به دمشق
رسیدم، شهرى را دیدم با رودخانه هاى پر آب و درختان انبوه كه بر
در و دیوار آن پرده هاى دیبا آویخته شده بود و مردم شادى مىكردند،
و زنانى را دیدم كه دف و طبل میزدند!! با خود گفتم براى شامیان
عیدى نیست كه ما ندانیم! پس گروهى را دیدم كه با یكدیگر سخن
مىگفتند، به آنان گفتم: براى مردم شام عیدى هست كه ما از آن
بى خبریم؟!
گفتند: اى پیرمرد! گویا تو مردى اعرابى و بیانگردى !
گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد (صلى الله علیه و آله) را دیده ام.
گفتند: اى سهل! تعجب نمىكنى كه چرا آسمان خون نمىبارد؟
و زمین ساكنان خود را فرو نمىبرد؟!
گفتم: مگر چه روى داده است؟!
گفتند: این سر حسین فرزند محمد(علیهماالسلام) است كه از
عراق به ارمغان آوردهاند!
گفتم:واعجبا!سر حسین(علیه السلام) را آورده اند و مردم شادى
می كنند؟! از كدام دروازه آنان را وارد می كنند؟ آنان اشاره به
دروازه های نمودند كه آن را باب ساعات می گفتند.
در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، دیدم كه پرچمهایی یكى
پس از دیگرى نمایان شد، ابتدا سرى نورانى و زیبا را بر سر نیزه دیدم
احساس كردم می خندد و آن سر مبارك حضرت ابوالفضل العباس (علیهالسلام)
(علیه السلام)بود،سپس سوارى را دیدم كه نیزهاى در دست داشت و سر
مبارک امام حسین(علیهالسلام) بر آن قرار داشت!(7) و آن سر از نظر
صورت،شبیه ترین مردم بهرسول خدا (صلى الله علیه و آله) بود،و شكوه و
عظمتى فوق العاده داشت و نور از او می تابید، محاسنش حاكى از پیرى
بوداما خضاب شده بود، در حالى كه لبخندى بر لبان مباركش داشت چشم
به سوى شرق دوخته بود، و باد محاسن شریفش را به چپ و راست
حرکت مى داد، گویى امیرالمؤمنین علی(علیهالسلام) بود.
آن نیزه را مردى به نام عمرو بن منذر در دست گرفته و پیش مى آمد.
امكلثوم را دیدم كه چادرى بسیار كهنه بر سر گرفته و روى خود را بسته
بود.
بر امام زین العابدین و اهل خاندان او سلام كرده خود را معرفى
نمودم، گفتند: اگر میتوانى چیزى به این نیزهدار كه سر امام را
مى برد، بده تا جلوتر برود و در اینجا نایستد! كه ما از نگاه مردم
در زحمتیم!
رفتم و یكصد درهم به آن نیزهدار دادم كه شتاب كند و از بانوان
دور شود؛ كار بدین منوال بود تا سرها را به نزد یزید بردند.(8)
سهل بن سعد مىگوید: سر مقدس امام حسین(علیهالسلام) را در حالى
كه درون ظرفى نهاده بودند به مجلس یزید وارد كردند! من هم با آنان وارد
شدم. یزید بر تخت نشسته و بر سر او تاجى بود مزین به درّ و یاقوت و
اطراف او را گروه زیادى از پیرمردان قریش گرفته بودند! كسى كه سر
مبارك امام را با خود حمل میكرد به هنگامى كه پا در مجلس یزید نهاد این
دو بیت را خواند:
«اوقر ركابى فضة و ذهبا انا قلت السید المحجبا!
قلت خیر الناس اما و ابا و خیرهم اذ ینسبون النسبا!
شترم را از سیم و زر، سنگین بار كن، كه من پادشاه با فرّ و شكوهى را
كشتم؛ كشتم كسى را كه بهترین مردم است از جهت پدر و مادر، و نژاد
او والاتر از همه است.»
یزید از او پرسید: اگر می دانستى كه او بهترین مردم است چرا او را
كشتى؟!
آن مرد گفت: به امید گرفتن جایزه از تو، او را كشتم!
یزید دستور داد او را گردن زدند.(9)
در این هنگام على بن الحسین(علیهماالسلام) این ابیات را قرائت فرمودند:
اقاد ذلیلا فى دمشق كانن یمن الزنج عبد غاب عنه نصیره و جدى
رسول الله فى كل مشهد و شیخى امیرالمؤمنین امیره فیالیت لم انظر
دمشق و لم یكنیرانى یزید فى البلاد اسیره(10)؛ مرا در دمشق به خوارى
میبرند گویا بردهاى از زنگیان هستم كه یاورى ندارد؛ در حالى كه در همه
مشاهد جدّ من رسول خدا و شیخ من امیرالمؤمنین كه او امیر است؛ اى
كاش من به دمشق داخل نشده و یزید مرا در شهرها اسیر نمىدید.»
سهل گوید: در شام، غرفه اى دیدم كه در آن پنج زن و پیرزنى آنان را
همراهى میكرد كه قدِ خمیدهاى داشت. هنگامى كه سر مقدس امام
حسین(علیهالسلام) برابر آن پیرزن رسید، سنگى گرفته و به طرف آن
سر مقدس پرتاب كرد!!
چون این صحنه درد آور را دیدم، گفتم: «اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق
محمد و آله اجمعین» از خدا خواستم كه آنان را هلاك گرداند. البته در
روایت دیگرى این نفرین به امكلثوم نسبت داده شده است.(11)
ابراهیم بن طلحة بن عبیدالله به امام سجاد(علیهالسلام) گفت:
یا على بن الحسین! نمىگویى چه كسى پیروز شد؟!
امام فرمود: اندكى صبر كن تا هنگام نماز فرا رسد، و بعد از اذان
و اقامه خواهى دانست كه پیروزی با چه كسى بوده است! (12)
پس از این كه كاروان اسراء را وارد شام كردند، روانه مسجد جامع شهر
شدند و در مسجد منتظر ماندند تا اجازه ورود به مجلس یزید را بگیرند.
در این هنگام مروان بن حكم به مسجد آمد و از حادثه كربلا پرسید، براى
او شرح دادند، و او چیزى نگفت و رفت! بعد از او یحى بن حكم وارد
مسجد شد و او نیز از جریان كربلا جویا شد، براى او نیز ماجرا را نقل
كردند، او از جاى برخاست در حالى كه میگفت: به خدا سوگند در روز
قیامت از دیدار محمد محروم و از شفاعت او دور خواهید ماند، و من از
این پس با شما یكدل نباشم و در هیچ امرى شما را همراهى نخواهم
كرد!(13)
پی نوشت ها:
1- ریاض الاحزان، ص 108.
2- سوره شورى:23.
3- سوره انفال: 41.
4- سوره احزاب: 33.
5- بحار الانوار 45/129 ؛ الاحتجاج 2/120 با كمى اختلاف.
6- سهل بن سعد مالك الساعدى، از انصار است و هنگام وفات پیامبر (صلى الله علیه و آله)
پانزده ساله بود و او تا زمان حجاج در قید حیات بوده است، و گفته شده كه او یكصد سال
عمر كرد و آخرین نفر از صحابه رسول خدا (صلى الله علیه و آله) بود كه از دنیا رفت. او خود
مىگفت: اگر من بمیرم شما از كسى نمىشنوید كه بدون واسطه بگوید: قال رسول الله! و
در سال 88 بدرود حیات گفته است. (الاستیعاب، ج 2، ص664).
7- از این نقل چنین مستفاد است كه سر امام حسین(علیهالسلام) را در عقب سرها
مى آورند و در پیشاپیش آن سرها سر مقدس عباس بن على(علیهماالسلام) بوده و در
مأثوراتى كه گذشت، چیزى كه دلالت بر ترتیب سرها داشته باشد وجود نداشت، شاید بر
حسب این روایت این عمل كه سر حسین از عقب سرها مىآوردند بدین جهت بود كه امر را
بر مردم مشتبه كنند و آن سر مقدس شناخته نشود، و یا این كه مىخواستند مسأله را
بى اهمیت جلوه داده و عملا عظمت رهبرى امام حسین(علیهالسلام) را در انقلاب عظیم
عاشورا كمرنگ نشان دهند.
8- قمقام زخار 556.
9- شاید یكى از دلایل فرمان قتل حامل سر توسط یزید به جهت خواندن اشعار بوده است
كه در آن هم به مدح امام(علیهالسلام) پرداخته و هم از على(علیهالسلام) و فاطمه
(علیهاالسلام) - كه بنى امیه شدیدا با آنان دشمن بودند – به عنوان «خیر الناس» یاد
كرده است، و چون آورنده این سر آن اشعار را در مجلس رسمى نزد یزید خواند خشم یزید
بالا گرفت اولا به جهت عداوت و دشمنى با خاندان پیامبر و على(علیهماالسلام) كه نزد او
ثنا و مدح كرده شد، و ثانیا بیم از عكس العمل حاضران و آگاهى آنها از حقایق و احتمال
شورش بر علیه او و و تنفر از عملكرد و رفتارش، و یا به جهت فریب و دگرگون جلوه دادن
امر براى حاضران، لذا براى تكذیب آورنده سر امام كه: نه چنین است كه تو ستودى، و به
عنوان پاسخ عملى به گفته او دستور داد سر از بدنش جدا سازند.
10- ریاض الاحزان، ص 108.
11- الدمعة الساكبة، ج 5، ص84 .
12- قمقام زخار، ص570.
13- تاریخ طبرى، ج 5، ص234.
برگرفته از كتاب قصّه كربلا، على نظرىمنفرد (با تصرف)
28 محرم، امام جواد (علیه السلام) به دستور معتصم عباسی به بغداد
تبعید شد در 28 محرم سال 220 هجری قمری امام محمد تقی(علیه السلام)
به بغداد تبعید و چند ماه بعد در این شهر توسط دختر مأمون عباسی
(همسرش)مسموم شد و به شهادت رسید.
امام محمد تقى (عليه السلام) معروف به جوادالائمه در 10 رجب و به
روايتى در 19 رمضان سال 195 قمرى در مدينه ديده به جهان گشود.پدرش
حضرت امام رضا (عليه السلام) و مادرش سبيكه (عليه السلام) است كه
امام رضا (عليه السلام) وى را "خيزران" ناميده بود. اين بانوى پرهيزكار و
زاهد، از اهالى "نوبه" در سرزمين مصر و از خاندان قبطيه (همسر رسول
خدا (صلى الله عليه و آله) بود.
پدرش امام رضا (عليه السلام) در سال 200 قمرى ، در حالى كه امام
محمد تقى (عليه السلام) تنها شش سال بيشتر نداشت به اجبار و اكراه
مامون عباسى عازم خراسان گرديد و فرزند خردسال خويش را در مدينه
جانشين خود نمود و همگان را امر به پيروى از او كرد. امام محمد تقى
(عليه السلام) در هشت سالگى ، پس از شهادت پدر مهربانش به دست
مامون عباسى ، امامت شيعيان را بر عهده گرفت.
آن حضرت در طول عمر با بركت و كوتاه مدت خويش ، دوباره به بغداد
مسافرت نمود، كه هر دو بار، مصادف با ماه محرم بود.
بار نخست ، بنا به دعوت مامون عباسى (پس از شهادت امام رضا
(عليه السلام) در خراسان و بازگشت مامون در بغداد) عازم عراق گرديد و
در محرم سال 215 قمرى وارد بغداد شد. در همين هنگام مامون درصدد
تجهيز نيروى نظامى عظيم براى نبرد با روميان بر آمده بود.
مامون ، هنگامى كه به مقام علمى ، حكمت ، ادب و فضايل انسانى امام
محمد تقى (عليه السلام) آگاهى پيدا كرد، از وى به گرمى استقبال نمود و
او را بر سايران ، اعم از عباسيان و علويان ترجيح و برترى داد و حتى دختر
خود، ام الفضل را به عقد ازدواج آن حضرت درآورد.
عباسيان و درباريان مامون كه از تصميم وى در ازدواج دخترش با اماممحمد
تقى (عليه السلام) آگاهى يافته بودند. جملگى اقدام به سعايت و ايجاد
بدگمانى نموده و مامون را از آينده اين امر برحذر داشتند. آنان به مامون
گفتند: پيش از اين ، ولايت عهدى را به پدرش على بن موسى
(عليه السلام) واگذار كردى و اگر عمرش دوام مى يافت ، پس از مرگ تو،
خلافت از عباسيان به علويان منتقل مى گرديد. حال كه پدرش از دنيا رفته
است و عباسيان از آن دغدغه خاطر رهايى يافته اند، بار ديگر علويان را بر
ما مسلط مگردان !و محمد بن على(عليه السلام)را به دامادى خود انتخاب
نكن و دامادى ديگر براى خويش برگزين . مامون كه به گفتار بى اساس
آنان اعتقادى نداشت و از سوى ديگر آگاهى كامل به كمالات و فضايل
انسانى امام جواد (عليه السلام) داشت ، در عين مخالفت عباسيان و
درباريان خلافت ، دختر خود را به عقد آن حضرت درآورد.
وى براى نشان دادن شايستگى آن حضرت ، جلسه مناظره علمى تشكيل
داد و آن حضرت را با عالم ترين و مشهورترين فقيه درباره عباسيان ، يعنى
"يحيى بن اكثم" به مناظره و مباحثه علمى وادار كرد و از اين راه ، موقعيت
علمى و فضيلت علمى و فضيلت هاى ناشناخته آن حضرت را بر همگان
اثبات نمود.
مامون در حد مطلوب از آن حضرت تكريم و احترام نمود ولى آن حضرت ،
تمايلى به زندگى اشرافى و معاشرت با آنان نداشت و به دنبال فرصتى
بود كه خود را از آن محيط خارج گرداند.
امام جواد (عليه السلام) به بهانه زيارت خانه خدا از بغداد عازم مكه معظمه
گرديد و پس از مراسم حج ، به مدينه رفت و در همان جا ماندگار شد.
ام الفضل،همسر امام جواد(عليه السلام)كه در دربار خلافت پرورش يافته
و از زندگى اشرافى برخوردار بود، تحمل زندگى زاهدانه و بى آلايش
خاندان عصمت و طهارت را نداشت . به همين جهت از آغاز ورود به مدينه
منوره ، بناى ناسازگارى در پيش گرفت و اصرار به بازگشت به بغداد را
مى نمود.
ام الفضل ، چند بار در نزد پدرش مامون ، از امام جواد شكايت و گلايه نمود
كه آن حضرت ، توجه چندانى به وى ندارد و به همسران ديگر خود بهاى
بيشترى مى دهد. مامون ، به اظهار نگرانى و شكوائيه هاى دخترش
اعتنايى نمى كرد و وى را توصيه به زندگى مسالمت آميز با همسرش
امام جواد (عليه السلام) مى كرد.
مامون تا زنده بود از احترام و تكريم امام جواد (عليه السلام) كوتاهى نكرد
و از اين كه آن حضرت ، دامادى وى را پذيرفته است ، افتخار مى نمود.
سرانجام ، مامون در هفدهم رجب سال 218 قمرى در طرطوس شام بدرود
حيات گفته و برادرش "معتصم عباسى" جانشين وى گرديد و زمام امور
خلافت را بر عهده گرفت . معتصم با اين كه در ظاهر براى امام جواد احترام
و اكرام قائل بود. ولى در باطن نسبت به مقام و منزلت آن حضرت و
شايستگى وى براى رهبرى مسلمانان ، رشك مى برد و درصدد تحقير و
نابودى آن حضرت برآمد.
معتصم براى كنترل و مراقبت بيشتر آن حضرت ، وى را به بغداد طلبيد. گر
چه در ظاهر خواسته اش ، صورت دعوت را داشت ولى در حقيقت ، آن
حضرت را به اكراه و اجبار به بغداد طلبيد و وى را در آن جا تبعيد نمود.
امام محمد تقى عليه السلام به ناچار عازم بغداد شد. آن حضرت فرزندش
امام على نقى (عليه السلام) معروف به هادى را در مدينه جانشين خود
كرد و به همراه همسرش ام الفضل به بغداد رفت . ورود آن حضرت به
بغداد، دو روز مانده به آخر محرم سال 220 قمرى بود.
معتصم در باطن ، نسبت به آن حضرت و تمام خاندان عصمت و اهل بيت
(عليهم السلام) و شيعيان آنان دشمنى داشت و با بهانه هايى ، محدوديت
هاى تازه اى براى آنان قائل مى شد.امام محمد تقى (عليه السلام) در اين
سفر، چند ماهى بيشتر در بغداد زندگى نكرد و سرانجام در آخر ذى قعده
همين سال (220) به وسيله زهرى كه همسرش ام الفضل به تحريك
برادرش جعفر بن مامون و به دستور عمويش معتصم عباسى به آن حضرت
خورانيد، مسموم گرديد و پس از چندى به شهادت رسيد و در مقابر قريش
بغداد، در كنار جدش امام موسى كاظم (عليه السلام) كه هم اكنون معروف
به كاظمين است، دفن گرديد.
امام جواد (عليه السلام) در ميان دوازده امام معصوم (عليهم السلام) از نظر
سنى ، زودتر از همه به امامت نايل گرديد و از نظر سال هاى عمر، از همه
كم سن تر بود.
آن حضرت در هشت سالگى به امامت رسيد و در 25 سالگى به شهادت نايل
آمد.
گوشه ای از خدمات امام سجاد (علیه السلام) به اسلام
چرا امام سجّاد(علیه السلام)،قیام مختار را تأیید نکردند
را در روز شهادت امام سجاد (علیه السلام) باغم فراق امام كاروان اسرای
كربلا و نگین آرامش قلب اهل حرم آغاز میکنیم با آن امید که مقبول افتد.
*سخنان آتشين امام سجاد (عليه السلام ) با كوفيان
بازتاب خطبه حضرت
خطبه تاریخی امام سجاد (علیه السلام) تاثیر عمیقی بر مردم شام بر جا
گذاشت. در روایتی از "ابن باقی" چنین آمده که پس از این خطبه، مردم
گریه و شیون میکردند. مردم حاضر در مسجد که از بزرگان شهر و ارکان
حکومت یزید هم جزوشان بودند، به شدت تحت تاثیر این بیانات قرار گرفتند
و زمینه بیداری آنان فراهم شد. در همان مجلس عدهای زبان به اعتراض
گشودند و وقتی یزید خواست نماز بگزارد، عدهای با او نماز نخواندند و
پراکنده شدند.
به علاوه، وضع عمومی شهر به گونهای شد که یزید به ناچار در مقابل
درخواست بازماندگان حادثه کربلا که میخواستند برای مصائب امام
حسین (علیه السلام) عزاداری کنند، تسلیم شد و جایی را به نام
"دارالحجاره"برای آنها اختصاص داد و آنها هفت روز به اقامه ماتم پرداختند.
ذکر امام حسین (علیه السلام) کم کم همه شهر را فرا گرفت، تا جایی که
یزید قرآن را به قسمتهای کوچک تقسیم کرد و بین مردم توزیع کرد تا قرآن
بخوانند و توجهشان از حسین (علیه السلام) منصرف شود، ولی هیچ چیز
نمیتوانست آنها را منصرف سازد. یزید که اوضاع را نامناسب دید تصمیم
به انتقال کاروان اسرا به مدینه گرفت.
از دیگر آثار این خطبه این بود که یزید در رفتار خود با اهل بیت و به ویژه
امام زین العابدین(علیه السلام)تجدید نظر کرد.او که در ابتدا تصمیم داشت
سر مبارک حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) را تا چهل روز بر بالای مناره
مسجد جامع شهر نگه دارد، دستور داد آن را پایین آورند و با احترام کامل
به قصر ببرند.
ثانیاً محل سکونت اهل بیت را عوض کرد و به آنها محبت كرد.
ثالثاً گناه قتل سید الشهدا (علیه السلام)را به گردن ابن زیاد انداخت و او
را لعن ونفرین کرد و گفت: "اگر من بودم، هرگز حسین را نمیکشتم ."
البته همه این حرفها منافقانه بود و با هدف کنترل اوضاع اجتماعی؛ چرا
که وقتی ابن زیاد به دمشق آمد، یزید او را احترام کرد و کنار دست راست
خود نشاند و با او شراب خورد.
واقعه دیگری که در مسجد اموی گزارش شده، مربوط است به یکی از
علمای یهودی که بعد از شنیدن خطبه امام سجاد(علیه السلام)و دانستن
اینکه او از اولاد رسول خداست، به شدت به یزید اعتراض کرد و یزید
خشمگین شد و دستور داد او را کتک بزنند.
*کتاب همه چيز!
خواهش مى کنم عزيزان من، به خصوص جوانان، با صحيفه سجاديه انس
بگيرند؛ زيرا همه چيز در اين کتابِ ظاهراً دعا و باطناً همه چيز، وجود دارد...
اغلب دعاهاى صحيفه سجاديه- تا آن جا که بنده سير کرده ام- همين
حالت را دارد. همه چيز مرتب و چيده شده است. مثل اين است که يک نفر،
در مقابل مستمعى نشسته و با او به صورت استدلالى و منطقى حرف
مى زند. همان ناله هاى عاشقانه هم که در صحيفه سجاديه آمده است،
همين حالت را دارد.خطبه هاى نماز جمعه - 14/11/1373
شهید مهدی زین الدیّن:
در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته میشود و کسی میتواند
زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج)
خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادتطلبی میخواهد .
تولد و کودکی
به سال 1338 ه.ش در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان
مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود. مادرش که بانویی
مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش کوشش
فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش
فریضه بود و با مهر و محبت مادری،مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
نبوغ و استعداد مهدی باعث شد که او دراوان کودکی قرآن را بدون معلم
و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان
در اوقات بیکاری به پدرش که کتابفروشی داشت، کمک میکرد و به عنوان
یک فروند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.
1- مبلغ شش هزار تومان معادل شصت هزار ریال به طرح و عملیات ستاد
ب – بستانکاریها:
منطقه عملیاتی جنوب با مساحتی بالغ بر ۶۴۶۶۴ کیلومتر مربع یکی از
مناطق مهم و حیاتی و سرنوشت ساز میهن ماست، این منطقه کلیه
هستی و عظمت دیرینه خود را به رودخانه های متعدد (نظیر کرخه –
کارون – دز – جراحی – هندیان (زهره) – دویرج – شاهپور – اروندرود ) و
زمینهای حاصلخیز و دشتهای وسیع آن و منابع عظیم نفت و گاز و
سایر منابع مدیون می باشد.
استان خوزستان در تقسیمات منطقه ای عملیاتی به سه منطقه تقسیم
بندی گردیده است این سه منطقه شامل:
منطقه شمالی خوزستان دزفول – اندیشمک – شوش و غرب کرخه و
منطقه میانی شامل چزابه – بستان – سوسنگرد – هویزه – حمیدیه –
اهواز و منطقه جنوبی آن از کوشک طلائیه، حسینیه، پادگان حمید،
دار خوین شلمچه، خرمشهر – آبادان میباشد.
در منطقه میانی خوزستان که دشتی وسیع و حاصلخیز میباشد و به
دشت آزادگان معروف و دارای منابع عظیم نفتی نیز هست رودخانه کرخه
از سمت شمالی جنوبی تفسیر مسیر داده و بنام کرخه کور در شعبانی
تقسیم و نهایتاً آب آن به هور الهویزه میریزد و همانگونه که اشاره شد
سوسنگرد از شهرهای مهم و مرکزی این ناحیه است و شعبه ای از کرخه
از جنوب آن گذشته و بخشی از منازل و ساکنین که عمدتاً عرب زبان
هستند در بخش جنوبی آن ساکن میباشند و در گذشته منطقه سوسنگرد
محل سکونت عشیره بنی طرف (به آنجا کوچ کرده بودند) و هویزه محل
سکونت طوایف بنیسکین و محمودی بوده است، منطقه دشت آزادگان و
سوسنگرد که از سه شهرستان مهم بستان، هویزه و سوسنگرد تشکیل
شده دارای حدود ۵۸۴۴ کیلو مترمربع مساحت بوده و به دلیل نزدیکی
سوسنگرد به اهواز (حدود ۶۰ کیلومتر) دارای اهمیت سوقالجیشی و
نظامی بسیار زیادی میباشد.
شهر سوسنگرد در تاریخ ۲۴/۸/۵۹ به محاصره در آمد و در تاریخ ۲۵ آبانماه
نیروهای دشمن وارد شهر سوسنگرد شدند جنگ تن به تن آغاز شد مراتب
به اطلاع حضرت امام(ره)رسید و ایشان اوامری به شرح زیر صادر فرمودند:
« من شهر سوسنگرد را سالم و بدون محاصره از فرماندهی نیروی زمینی
و فرمانده لشگر ۹۲ زرهی میخواهم لذا ضروری است اقدام لازم ومقتضی
به عمل آید.»
با ابلاغ فرمان حضرت امام (ره) هر آنچه که از نیرو ها در منطقه بودند جان
بر کف برای آزادی شهر سوسنگرد اقدام کردند. دستورالعمل توسط
فرمانده لشکر ۹۲ بنا به دستور فرمانده نیروی زمینی به یگان های اجرای
ماموریت صادر شد. تیپ ۲ زرهی لشگر ۹۲، گروه رزمی ۱۴۸، گروه دوم
جنگهای نامنظم چمران، تعدادی از رزمندگان داوطلب و سپاهیان انقلاب از
سمت شرق ( محورحمیدیه –سوسنگرد ) و تیپ ۳ لشکر ۹۲ زرهی از
سمت شمال، نیروهای رزمنده ژاندارمری نیروهای مردمی سپاه پاسداران
گروه جنگهای نامنظم چمران در داخل شهر سوسنگرد دشمن را در جهات
مختلف با اجرای آتش توپخانه، هوانیروز، نیروی هوایی، تحت فشار قرار
دادند.
سیر تحولات و حوادث از آغاز تهاجم تا بیستم آبان ماه سال ۵۹ در جبهه
میانی خوزستان
یگانهای لشکر ۹۲ زرهی با کمک نیروهای مردمی با استعداد رزمی خود
شجاعانه در مقابل نیروهای عراق ایستادگی کردند و ارتش عراق را وادار
به تجدیدنظر در گسترش خود نمودند تا جائی که دشمن یگانهای بیشتری
از جمله لشکر ۶ زرهی را وارد منطقه جنوب نمود، نیروهای عراقی در
نوزدهم مهرماه سال ۵۹ از رود خانه کرخه کور گذشته و سر انجام در
۲۲ مهر ماه شهر بستان به تصرف دشمن درآمد و در بیست و هفتم مهرماه
نیز مجدداً تپه اللهاکبر در اختیار نیروهای دشمن درآمد و سوسنگرد نیز از
سمتهای مختلف مورد تهدید قرار گرفت در نهم آبان سال ۵۹ نیروهای
دشمن در دو حمله سنگین در غرب کرخه و پل نادری و در منطقه شمال
آبادان و کوی فیاضیه تلاش نمودند در محور شمالی از کرخه عبور و بطرف
دزفول پیشروی کنند و در شمال آبادان با عبور از رودخانه بهمنشیر به
اهداف بلند پروازانه خود برسند لیکن با ایثار و مقاومت رزمندگان اسلام در
هر دو محور با شکست سختی روبرو شدند و لذا دشمن تمام تمرکز و
فعالیت خود را به منطقه میانی برای تصرف سوسنگرد معطوف داشت و
سوسنگرد صحنۀ نبردهای خونین در آبان ماه سال ۵۹ گردید و به همین
علت تغییر و تحولات و جا به جایی هایی در منطقه جنوب از طرف نیروهای
خودی و دشمن به شرح زیر صورت پذیرف
گروه رزمی ۱۴۸ پیاده لشکر ۷۷ در اوائل آبان ماه، در حمیدیه مستقر گردید
و یک گروهان تقویت شده خود را به حدود ابوحمیظه اعزام نمود.
تا اواسط آبان ماه به دستور فرمانده نیروی زمینی تیپ ۲ زرهی دزفول +
گردان ۲۸۳ سوار زرهی لشکر ۹۲ که در منطقه غرب کرخه دزفول مستقر
بودند به منطقه اهواز جا به جا و در تپه های فولی آباد مستقر و احتیاط
نزاجا را تشکیل دادند.
سپاه سوم عراق در مورخه ۱۷/۸/۵۹ با صدور دستور عملیاتی به لشکر ۹
زرهی + تیپ ۱۲ زرهی ابن ولید در منطقه سوسنگرد ماموریت داد شهر
سوسنگرد را تصرف و تامین و محور بستان الله اکبر، سوسنگرد–حمیدیه –
اهواز را تامین نماید و به لشکر ۵ میکانیزه ماموریت تامین محور اهواز
خرمشهر را محول نمود و لذا بحران در سوسنگرد جدیتر شد در این دستور
دو گردان نیروی مخصوص نیز تحت امر لشکر ۹ زرهی داده شد.
استقرار تیپ ۲ زرهی در فولی آباد در نوزدهم و بیستم تا بیست و یکم
آبان ماه عملی گردید و این تیپ به فرماندهی سرهنگ رزهی امرا….
شهبازی خود را برای نبرد در منطقه آماده نمود.
در تاریخ بیست و چهارم آبان ۵۹ نیروهای دشمن در منطقه سوسنگرد از
رودخانه کرخه عبور نموده و جاده اهواز سوسنگرد را مسدود و در دو
کیلومتری سوسنگرد مستقر گردیدند، ضمناً حدود یک تیپ زرهی از منطقۀ
بستان پیشروی و در ۱۰ کیلومتری سوسنگرد استقرار یافتند که با این
اقدام عملاً شهر سوسنگرد در محاصره کامل قرار گرفت و از طریق زمین
و هوا مورد حملات توپخانهای سنگین و بمبارانهای هوائی واقع شد و
وضعیت مدافعین شهر لحظه به لحظه دشوارتر و تلفات آنان افزایش یافت.
همچنین نیروهای دشمن با عبور از پل سابله روبروی قریه بردیه به طرف
سوسنگرد پیشروی و با نفوذ به بخش جنوبی سوسنگرد تعدادی از اهالی
و مدافعین شامل ۱۵ نفر از نیروهای ژاندارمری و عدهای پاسدار را به
شهادت رساندند و به همین منوال اوضاع هر لحظه بحرانیتر میشد.
نیروهای دشمن در ۲۵ آبان مجدداً تلاشهای زیادی نمودند تا حلقه محاصرۀ
سوسنگرد را تنگ تر نموده و این شهر را به تصرف خود در آورند، لیکن تیپ
۳۵ زرهی آنها که ماموریت داشت در غرب حمیدیه محور حمیدیه
سوسنگرد را قطع نماید، با مقاومت یگانهای ارتشی، رزمندگان سپاه
پاسداران و نیروهای جنگ های نامنظم شهید چمران مواجه گردید و قادر
به اجرای ماموریت خود نشد و نیروهای خودی در این روز حرکاتی به
سمت سوسنگرد داشتند و لشکر ۹۲ زرهی با نصب پل در محلی بنام
جرگه سیدعلی بر روی رودخانۀ کرخه کور زمینه را برای جا به جائی ها
فراهم نمود و گروه رزمی ۱۴۸ پیاده با عبور ازین پل به سمت سوسنگرد
پیشروی نمود و خود را به آبادی گلبهار در شرق ابوحمیظه رساند و یک
گروهان مکانیزه از لشکر ۹۲ نیز تحت کنترل عملیاتی این گردان قرار گرفت.
در ساعت ۱۵:۳۰- ۲۵/۸/۵۹ افراد پیاده دشمن وارد بخش جنوبی
سوسنگرد شدند و با رزمندگان هنگ ژاندارمری و نیروی سپاه پاسداران
درگیر شدند که تعداد مجروحان در این درگیری بسیار زیاد بود و به سبب
انبوه آتش دشمن امکان تخلیه با بالگرد هم نبود، با وجود همه این
تلاشهای دشمن، مجموعه اقداماتی که در ۲۵/۸ توسط رزمندگان اسلام
انجام شد سبب کند شدن حرکت دشمن گردید و تیپ ۴۳ زرهی عراق که
ماموریت اشغال سوسنگرد را داشت نتوانست به شهر نزدیک شود و
تیپ های ۳۵ و ۱۲ زرهی دشمن نیز نتوانستند اقدامات مهمی انجام دهند،
با این وصف سقوط سوسنگرد قریبالوقوع به نظر میرسید و برای دفع
حملات دشمن ضمن جا به جائی گروه رزمی ۱۴۸ به سمت سوسنگرد،
تیپ ۲ زرهی دزفول نیز با تمام امکانات تا ساعت ۲۰:۰۰ مورخ ۲۵/۸/۵۹
در غرب حمیدیه مستقر و آماده اجرای عملیات گردید و در مجموع حرکت
نیروهای زرهی و پیاده و پرسنل رزمنده جنگهای نامنظم شهید چمران به
سمت سوسنگرد و استقرار در مناطق مناسب برای در هم کوبیدن
نیروهای دشمن و شکست محاصره سوسنگرد همچون طوفانی مهیب،
تهدیدی جدی برای نیروهای بعثی عراق جلوه گر شد. لازم به ذکر است
که بالگردهای هوانیروز در یک عملیات شجاعانه در این روز ۳۶ دستگاه
تانک و تعدادی خودروی حامل مهمات و خودروهای مختلف دیگر را با خدمه
آنان منهدم کردند که موجب سر در گمی یگانها و فرماندهان عراقی گردید
و در نهایت نیروهای خودی برای حملهای سرنوشت ساز در روز ۲۶/۸/۵۹
آماده شدند.عملیات در ساعات ۶:۰۰، روز ۲۶/۸/۵۹ آغاز شد و در ساعت
۱۲:۰۰ همان روز حلقه محاصره شهر سوسنگرد شکست و تا ساعت
۱۸:۰۰ نیروهای دشمن از شهر سوسنگرد عقب نشینی کردند.
نقش محوری حضرت آیت الله خامنه ای در عملیات آزادسازی سوسنگرد
عملیات آزادسازی سوسنگرد از مقاطع شکوهمند و غرورآفرین و در عین
حال مظلومانه تاریخ دفاع مقدس و مقاومت مردمی است.آبان ماه سالروز
حماسه آزادسازی سوسنگرد در سال ۱۳۵۹است که حضرت آیتالله
خامنهای نماینده وقت امام خمینی در شورای عالی دفاع نقش برجستهای
در این زمینه داشتند و در شرایطی که بنیصدر با کارشکنیها و
خیانتهایش ساز مخالف میزد، حضرت آیتالله خامنهای با همراهی
جمعی از فرماندهان ارتش و شهید چمران این حماسه بزرگ را هدایت
کردند. این در حالی بود که اگر سوسنگرد آزاد نمیشد، شرایط جنگ قطعاً
به مراتب سختتر میشد.
سرلشگر فیروزآبادی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح در خصوص نقش
آیت الله خامنهای به عنوان نماینده حضرت امام خمینی(ره) در شورای
عالی دفاع می گوید: همت مضاعف آیت الله خامنهای به عنوان نماینده
حضرت امام در شورای عالی دفاع در انجام عملیات آفندی آزادسازی
سوسنگرد و خنثی کردن نقش کارشکنانه بنی صدر (رئیس جمهور وقت)
و حاکم کردن فرمان امام خمینی(ره) که به حفظ اهواز و جلوگیری از
سقوط حتمی آن انجامید، راه را برای طراحی و اجرای عملیاتهای
پیروزمندانه فتحالمبین، طریقالقدس و آزادی سرزمینهای اشغال شده
و بیتالمقدس هموار ساخت.
حماسههای دشت آزادگان و بویژه حماسه سوسنگرد پیامها، درسها
و عبرتهای بزرگی دارد. این حماسهها در ۴۵روز آغازین دفاع مقدس
اتفاق افتاد .با رسیدن خبر تهاجم دشمن به جبههها، حضرت آیت الله
خامنه ای به جبههها شتافتند و ضمن بررسی اوضاع، با عشق و شوق
جهاد، با لباس رزم و سلاح در دست به همراه رزمندگان در رزم و
شناسایی شبانه از روز سوم و چهارم جنگ شرکت کردند. ساماندهی
ستاد جنگهای نامنظم در همین روزها اتفاق افتاد. حضرت آیت الله
خامنه ای در نماز جمعه تهران در آن زمان، فراخوان عمومی دادند و
عاشقان اسلام، قرآن و امام و میهن را از سراسر کشور به حضور در
جبههها و دفاع در برابر دشمنانی که در پی ریشهکن کردن انقلاب نوپای
ملت ایران بودند دعوت کردند و خود دوباره به جبهه و میان رزمندگان و
خطوط مقاومت شتافتند و داوطلبان عاشق را سازماندهی کردند. آن
روزها در منطقه جنوب و اهواز وضعیت مناسبی وجود نداشت. حضور
حضرت آیت الله خامنه ای در آن منطقه همه را دور ایشان جمع کرد و
ایشان سازماندهی کردند و با نظارت و هدایت میدانی، هستههای اولیه
مقاومت را در جبههها تشکیل دادند و رزمندگان و نیز داوطلبان ارتشی را
با تعیین فرمانده انسجام بخشیدند.
وقتی رزمندگانی که در شهر سوسنگرد در برابر دشمن مقاومت میکردند،
حضرت آیت الله خامنه ای یک افسر ارتشی را فرمانده آنها قرار دادند،
شورای عالی دفاع را در متن مسائل جنگ قرار دادند، این عضو شورای
عالی دفاع که در متن جبههها و در بین رزمندگان حضور فعال داشت،
بهترین تصویر را از جنگ برای شورای عالی دفاع میآوردند و چشم و
دست امام در جهاد مقدس ملت قهرمان شدند و با رساندن اطلاعات به
امام خمینی(ره) و ولیامر زمان، زمینه اجرای فرامین و تدابیر امام در
جبههها را با همت و تلاش مضاعف فراهم کردند.رهبر عزیز در آن روزهای
خون و شهادت با لباس ساده سربازی و کلاه بسیجی در بین رزمندگان
حرکت میکردند، ایشان که امروز ما را به همت مضاعف و تلاش بیشتر
میخواند، خود برای امام(ره) اینگونه بود؛ همت مضاعف در سیره تبعیت
از امام، توسط حضرت آیتاللهخامنهای عزیز و تلاش مضاعف در امور
جبههها.
نتایج عملیات آزادسازی سوسنگرد
طبق گزارش لشکر ۹۲ زرهی خوزستان در پایان عملیات آزادسازی
سوسنگرد تلفات دشمن بشرح زیر می باشد:
· کشته و زخمی: ۴۵۵ نفر،
· اسیر: ۱۸ نفر،
· انهدام: ۱۳۵ دستگاه تانک، ۱۸ عراده توپ، دو دستگاه نفر بر ۸
دستگاه خودرو مهمات
· به غنیمت گرفتن: پنج دستگاه خودرو مهمات.
مادر بزرگوار شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی شامگاه گذشته به علت
بیماری و کهولت سن در بیمارستان ولایت قزوین درگذشت.
مادر بزرگوار سرلشگر خلبان، شهید بسیجی، عباس بابایی پس از سپری
کردن دوران بیماری روز گذشته دارفانی را وداع گفت و هم پرواز فرزند
شهیدش شد.
به نقل از مهر، والده گرامی سرلشگر خلبان عباس بابایی دلاورمرد عرصه
جنگ پس از تحمل درد و رنج ناشی از بیماری روز گذشته دعوت حق را
لبیک گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
حاجیه خانم فاطمه خوئینی، مادر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی،
طی یک ماه گذشته به علت عارضه قلبی در بخش قلب بیمارستان ولایت
قزوین بستری بود و در سن ۸۸ سالگی دارفانی را وداع گفت.
مادر بزرگوار شهید عباس بابایی دارای ۴ فرزند دختر و سه پسر بود که
خلبان عباس بابایی همزمان با عید قربان سال ۱۳۶۶ طی دوران دفاع
مقدس و در پروازی برون مرزی به شهادت رسید.
شرح حال علامه از زبان خویش
جدّ علامه طباطبائی(ره) از شاگردان و معاشران نزدیک شیخ محمد حسن
نجفی (صاحب جواهرالکلام) بود و نامه ها و نوشته های ایشان را
می نگاشت. مجتهد بود و به علوم غریب (رمل و جفر و ...) نیز احاطه
داشت اما از نعمت داشتن فرزند محروم بود. روزی هنگام تلاوت قرآن به
این آیه رسید:
« و ایوب إذ نادی ربه: انیّ مسنی الضر و انت ارحم الرّاحمین »
با خواندن این آیه، دلش می شکند و از نداشتن فرزند غمگین می شود.
همان هنگام چنین ادراک می کند که اگر حاجت خود را از خداوند
بخواهد، روا خواهد شد. دعا می کند و خداوند هم پس از عمری دراز،
فرزند صالحی به او عنایت می فرماید.آن پسر،پدر مرحوم علامه طباطبائی
می شود. پدر علامه نیز پس از تولد او، نام پدر خود ( یعنی جدّ علامه) را
بر وی می نهد.
ولادت:
علامه طباطبایی در آخرین روز ماه ذیحجه سال 1321 هـ.ق در شاد آباد
تبریز متولد شد و81 سال عمر پربرکت کرد و در صبح یکشنبه 18 محرم
الحرام سال 1402 هـ.ق سه ساعت به ظهر مانده رحلت کردند.
اجداد علامه طباطبایی از طرف پدر از اولاد حضرت امام حسن مجتبی
(علیه السلام) و از اولاد ابراهیم بن اسماعیل دیباج هستند و از طرف
مادر اولاد حضرت امام حسین (علیه السلام) می باشند. در سن پنج
سالگی مادرشان و در سن نه سالگی پدرشان بدرود حیات می گویند و
از آنها اولادی جز ایشان و برادر کوچکتر از ایشان بنام سید محمد حسن
کسی دیگر باقی نمانده بود.
تحصیلات واساتید :
سید محمد حسین به مدت شش سال (1290 تا 1296هـ.ش) پس از
آموزش قرآن که در روش درسی آن روزها قبل از هر چیز تدریس
می شد آثاری چون گلستان، بوستان و ... را فراگرفت. علاوه بر آموختن
ادبیات، زیر نظر میرزا علینقی خطاط به یادگیری فنون خوشنویسی
پرداخت. چون تحصیلات ابتدایی نتوانست به ذوق سرشار و علاقه وافر
ایشان پاسخ گوید از این جهت به مدرسه طالبیه تبریز وارد شد و به
فراگیری ادبیات عرب و علوم نقلی و فقه و اصول پرداخت و از سال 1297
تا 1304 هـ.ش مشغول فراگیری دانشهای مختلف اسلامی گردید. علامه
طباطبایی بعد از تحصیل در مدرسه طالبیه تبریز همراه برادرشان به نجف
اشرف مشرف می شوند و ده سال تمام در نجف اشرف به تحصیل علوم
دینی و کمالات اخلاقی و معنوی مشغول می شوند.
علامه طباطبایی علوم ریاضی را در نجف اشرف نزد آقا سید ابوالقاسم
خوانساری که از ریاضی دانان مشهور آن زمان بود فراگرفت. ایشان
دروس فقه و اصول را نزد استادان برجسته ای چون مرحوم آیت الله
نائینی(ره) و مرحوم آیت الله اصفهانی(ره) خواندند و مدت درسهای فقه
و اصول ایشان مجموعاً ده سال بود.
استاد ایشان در فلسفه حکیم متأله،مرحوم آقا سید حسین باد کوبه ای
بود که سالیان دراز در نجف اشرف در معیت برادرش مرحوم آیت الله حاج
سید محمد حسن طباطبایی الهی نزد او به درس و بحث مشغول بودند.
و اما معارف الهیه و اخلاق و فقه الحدیث را نزد عارف عالیقدر و کم نظیر
مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی طباطبائی(ره) آموختند و در سیر و
سلوک و مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه تحت نظر و تعلیم و تربیت
آن استاد کامل بودند. استاد امجد نقل می کند که ((حال مرحوم علامه،
با شنیدن نام آیت الله قاضی دگرگون می شد. ))
حجت الاسلام سید احمد قاضی از قول علامه نقل می کند که: پس از
ورودم به نجف اشرف به بارگاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) رو کرده و از
ایشان استمداد کردم. در پی آن آقای قاضی نزدم آمد و فرمود:
((شما به حضرت علی (علیه السلام) عرض حال کردید و ایشان مرا
فرستاده اند. از این پس، هفته ای دو جلسه با هم خواهیم داشت.))
و در همان جلسه فرمود:
(( اخلاصت را بیشتر کن و برای خدا درس بخوان. زبانت را هم بیشتر
مراقبت نما.))
فعالیت و کسب درآمد :
مرحوم علامه در مدتی که در نجف مشغول تحصیل بودند به علت تنگی
معیشت و نرسیدن مقرری که از ملک زراعیشان در تبریز بدست می آمد
مجبور به مراجعت به ایران می شود و مدت ده سال در قریه شادآباد
تبریز به زراعت و کشاورزی مشغول می شوند. فرزند ایشان مهندس
سید عبدالباقی طباطبائی می گوید:
خوب به یاد دارم که، مرحوم پدرم دائماً و در تمام طول سال مشغول
فعالیت بود و کارکردن ایشان در فصل سرما در حین ریزش باران و
برفهای موسمی در حالی که، چتر به دست گرفته یا پوستین بدوش
داشتند امری عادی تلقی می گردید، در مدت ده سال بعد از مراجعت
علامه از نجف به روستای شادآباد و بدنبال فعالیتهای مستمر ایشان
قناتها لایروبی و باغهای مخروبه تجدید خاک و اصلاح درخت شده و در
عین حال چند باغ جدید احداث گردید و یک ساختمان ییلاقی هم در داخل
روستا جهت سکونت تابستانی خانواده ساخته شد و در محل زیرزمین
خانه حمامی به سبک امروزی بنا نمود.
مهارتهای علامه :
فرزند علامه می افزاید:
پدرم از نظر فردی، هم تیرانداز بسیار ماهری بود و هم اسب سواری
تیزتک و به راستی در شهر خودمان، تبریز بی رقیب بود، هم خطاطی
برجسته بود، هم نقاش و طراحی ورزیده، هم دستی به قلم داشت و هم
طبعی روان در سرایش اشعار ناب عارفانه و ....،
اما از نظر شخصیت علمی و اجتماعی هم استاد صرف و نحو عربی بود
هم معانی و بیان هم در اصول و کلام کم نظیر بود و هم در فقه و فلسفه،
هم از ریاضی( حساب و هندسه و جبر) حظی وافر داشت و هم از اخلاق
اسلامی، هم در ستاره شناسی (نجوم) تبحر داشت هم در حدیث و روایت
و خبر و ...
شاید باور نکنید که پدربزرگوار من، حتی در مسائل کشاورزی و معماری
هم صاحب نظر و بصیر بود و سالها شخصاً در املاک پدری در تبریز به
زراعت اشتغال داشت و در ساختمان مسجد حجت در قم عملاً طراح و
معماری اصلی را عهده دار بود و تازه اینها گوشه ای از فضایل آن شاد
روان بود وگرنه شما می دانید که بی جهت به هر کس لقب علامه
نمی دهند و همگان بخصوص بزرگان و افراد خبیر و بصیر هیچکس را
علامه نمی خوانند مگر به عمق اطلاعات یک شخص در تمام علوم و فنون
عصر ایمان آورده باشند...
هجرت:
به هر حال علامه طباطبایی بعد از مدتی اقامت در تبریز تصمیم می گیرد تا
به قم عزیمت نماید و بالاخره این تصمیم خود را در سال 1325هـ.ش عملی
می کند.
فرزند علامه طباطبایی در این مورد می گوید:
همزمان با آغاز سال 1325هـ.ش وارد شهر قم شدیم... در ابتدا به منزل
یکی از بستگان که ساکن قم و مشغول تحصیل علوم دینی بود وارد
شدیم ولی به زودی در کوچه یخچال قاضی در منزل یکی از روحانیان که
هنوز هم در قید حیات است اتاق دو قسمتی که با نصب پرده قابل تفکیک
بود اجاره کردیم، این دو اتاق قریب بیست متر مربع بود.
طبقه زیر این اطاقها انبار آب شرب منزل بود که در صورت لزوم بایستی از
درب آن به داخل خم شده و ظرف آب شرب را پر کنیم. چون خانه فاقد
آشپزخانه بود پخت و پز هم در داخل اطاق انجام می گرفت در حالی که
مادر ما به دو مطبخ (آشپزخانه) 24 متر مربعی و 35 متر مربعی عادت
کرده بود که در میهمانیهای بزرگ از آنها به راحتی استفاده می کرد.پدر ما
در شهر قم چند آشنای انگشت شمار داشت که یکی از آنها مرحوم
آیت الله حجت بود. اولین رفت و آمد مرحوم علامه به منزل آقای حجت بود
و کم کم با اطرافیان ایشان دوستی برقرار و رفت و آمد آغاز شد.
لازم به ذکر است که علامه طباطبایی در ابتدای ورودشان به قم به
قاضی معروف بودند، چون از سلسه سادات طباطبایی هم بودند خود
ایشان ترجیح دادند که به طباطبایی معروف شوند. ایشان عمامه ای
بسیار کوچک از کرباس آبی رنگ و دگمه های باز قبا و بدون جوراب با
لباس کمتر از معمول در کوچه های قم تردد داشت و در ضمن خانه بسیار
محقر و ساده ای داشت.
رحلت :
مهندس عبدالباقی، نقل می کند:
هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس
نمی داد و سخن نمی گفت فقط زیر لب زمزمه می کرد « لا اله الا الله! »
حالات مرحوم علامه در اواخر عمر دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید
شده بود و کمتر تناول می کردند،و مانند استاد خود، مرحوم آیة الله قاضی
این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟
همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: در چه مقامی هستید؟ فرموده
بودند: مقام تکلم
سائل ادامه داد: با چه کسی؟ فرموده بودند: با حق
حجت الاسلام ابوالقاسم مرندی می گوید:
« یک ماه به رحلتشان مانده بود که برای عیادتشان به بیمارستان رفتم.
گویا آن روز کسی به دیدارشان نیامده بود. مدتی در اتاق ایستادم که
ناگهان پس از چند روز چشمانشان را گشودند و نظری به من انداختند.
به مزاح [ از آن جا که ایشان خیلی با دیوان حافظ دمخور بودند ] عرض
کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟ فرمودند:
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟ بقیه اش را بخوان!
گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
علامه تکرار کردند: تا به کجا! و باز چشم خود را بستند و دیگر سخنی به
میان نیامد
آخرین باری که حالشان بد شد و راهی بیمارستان شده بودند، به همسر
خود گفتند:
من دیگر بر نمی گردم
آیت الله کشمیری می فرمودند:
« شب وفات علامه طباطبائی در خواب دیدم که حضرت امام رضا
(علیه السلام) در گذشته اند و ایشان را تشییع جنازه می کنند.
صبح، خواب خود را چنین تعبیر کردم که یکی از بزرگان [ و عالمان]
از دنیا خواهد رفت؛ و در پی آن، خبر آوردند که آیت الله طباطبائی
درگذشت »
ایشان در روز سوم ماه شعبان 1401 هـ.ق به محضر ثامن الحجج
(علیه السلام) مشرف شدند و 22 روز در آنجا اقامت نمودند، و بعد به
جهت مناسب نبودن حالشان او را به تهران آورده و بستری کردند، ولی
دیگر شدت کسالت طوری بود، که درمان بیمارستانی نیز نتیجه ای
نداشت.تا بالاخره به شهر مقدس قم که محل سکونت ایشان بود
برگشتند و در منزلشان بستری شدند وغیر از خواص، از شاگردان
کسی را به ملاقات نپذیرفتند، حال ایشان روز به روز سخت تر می شد،
تا اینکه ایشان را در قم، به بیمارستان انتقال دادند.
قریب یک هفته در بیمارستان بستری می شوند و دو روز آخر کاملاً
بیهوش بودند تا در صبح یکشنبه 18 ماه محرم الحرام 1402 هـ.ق سه
ساعت به ظهر مانده به سرای ابدی انتقال و لباس کهنه تن را خلع و به
حیات جاودانی مخلع می گردند و برای اطلاع و شرکت بزرگان از سایر
شهرستانها، مراسم تدفین به روز بعد موکول می شود و جنازه ایشان
را در 19 محرم الحرام دو ساعت به ظهر مانده از مسجد حضرت امام
حسن مجنبی (علیه السلام) تا صحن مطهر حضرت معصومه
(علیها السلام)تشییع می کنند و آیت الله حاج سید محمد رضا گلپایگانی
(ره) بر ایشان نماز می گذارند و در بالا سر قبر حضرت معصومه
(علیها السلام) دفن می کنند.
اين فقيه اخلاقي و مردمي که در عين حال هنرمندي چيره دست و نام آور
بودند، در طول ساليان اقامت خود در کرمانشاه در جايگاه عالمي عامل و
وظيفه شناس در خدمت تربيت ديني و اخلاقي مردم آن مرز و بوم و در
دوران انقلاب، در پيشبرد هدف هاي نظام جمهوري اسلامي، تلاش ارزنده
و شايسته ئي کرده و همواره در صراط مستقيم انقلاب پاي فشرده و
زحماتي متحمل شدند.فقدان ايشان براي آن استان و به خصوص جوامع
علمي و هنري آن خسارتي است که از خداوند متعال جبران آن را مسالت
مي کنم.رحمت و غفران الهي ارزاني آن روح باصفا و بااخلاص باد.
*فرازی از پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب به مناسبت ارتحال ایت الله
نجومی کرمانشاهی(ره)
انقلابیترین داش مشدی ایران+تصاویر
شهید طیب حاج رضایی از عیاران نامدار تهران بود. در رویداد ۲۸ مرداد
۱۳۳۲ نیز ازحامیان شاه به شمار میرفت، هر چند عده ای بر این باورند
که تهدیدات کمونیست ها طیب را به بیم افکنده بود. او پس از قیام ۱۵
خرداد۱۳۴۲ حاضر به پذیرش اتهام دریافت پول از امام نشد و پس از
محاکمه ای فرمایشی در سحرگاه یازدهم آبان ۱۳۴۲ به جوخه اعدام
سپرده شد. یادش گرامی باد
شهید حاج اسماعیل رضایی و شهید طیب حاج رضایی، از بارفروشان
میدان بار تهران بودند که در برپایی قیام 15 خرداد 1342 نقش مؤثری
داشتند. پس از این واقعه، طیب به عنوان یکی از محرکین اصلی تحت
تعقیب قرار گرفت به طوری که فرمانداری نظامی تهران طی گزارشی
ویژه، به شاه اعلام کردشخص طیب حاج رضایی مسئوول اصلی این
اقدامات است.
طیب حاج رضایی
(۱۲۸۰ در تهران - ۱۱ آبان ۱۳۴۲ در تهران) از عیاران و باستانی کارهای
تهران در دوران سلطنت سلسله پهلوی و از جمله افرادی بود که در ادبیات
محاورهای آن زمان به جاهل و یا لوطی مشهور بودند.طیب در محله صابون
پز خانه(در اصطلاح عام صام پزخانه) تهران به دنیا آمد. پدر او حسینعلی
حاج رضایی از اهالی سگمس آباد(ارتش آباد) از توابع قرقان قزوین بود که
پس از مهاجرت به تهران به شغل جمع آوری بوتههای خشک برای
نانواییها مشغول بود. طیب سه برادر به نامهای حاجی مسیح، اکبر و
طاهرداشت او از همان ابتدا به ورزش باستانی علاقهمند بود و پس از پایان
یافتن دوره سربازی بود که نام او کم کم بر سر زبانها افتاد. طیب از سال
۱۳۳۰ تا ۱۳۴۲ از میدان داران به نام میوه و تره بار تهران بود و به کار خرید
و فروش میوه و تره بار مشغول بود. اودر دوران زندگی اش دو همسر و
هفت فرزند داشت.
وی در سال ۱۳۳۲ از موافقین رژیم شاهنشاهی پهلوی در کودتای ۲۸
مرداد بود.
بیژن حاج رضایی فرزند طیب در مورد دلبستگی پدرش به حسین بن علی
«پدرم، عجیب حساسیت و علاقه به خاندان عصمت و طهارت بهخصوص
حضرت امام حسین (ع) داشت و این را واقعاً میگویم که عاشق او بود،
حتی در برابر بعضی اعتراضات مادرم در مورد بعضی خرجهایش میگفت
من زندگیام و پولی را که بدست میآورم؛ دو قسمت میکنم یک قسمت
آن را خرج خودم میکنم، و قسمت دیگر را خرج امام حسین (ع)، حالا یا
برای او عزاداری میکنم یا به راه او خرج میدهم.»
اما بعدها تغییر رویه داد و به انقلابیون نهضت اسلامی
پیوست و سرانجام در یازدهم آبان ماه ۱۳۴۲ در میدان تیر پادگان حشمتیه
تهران اعدام گردید و در قسمت شرقی حرم شاه عبدالعظیم به خاک
سپرده شد.
شهید طیب حاج رضایی
در یکی از گلزیزان ها در یکی از زورخانه های تهران
شهید طیب حاج رضایی
در یکی از گلزیزانها در یکی از زورخانههای تهران
شهید طیب حاج رضایی در جمع برخی از دوستان
15 محرم الحرام :
سرهای بریده شهدای کربلا به شام فرستاده شدند
شهادت عبدالله بن عفیف نابینایی که آزادمرد بود
و پاسدار خون شهدای کربلا شد
عبدالله بن عفیف ازْدِی غامِدِی والِبی، از شیعیان علی (علیه السلام) بود
که در جنگ جمل و صفین همراه آن حضرت شرکت داشت.
وی که چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفین
از دست داده بود، پیوسته تا شب در مسجد اعظم کوفه سرگرم نماز بود
و پس از فراغت ازنماز به خانه بازمی گشت.
روزی ندای نماز جماعت داده شد و مردم در مسجد اعظم کوفه اجتماع
کردند. ابن زیاد به منبر رفت و گفت: سپاس خدای را که حق را آشکار و
امیرالمؤمنین، یزید، و پیروان او را یاری نمود و دروغگوی پسر دروغگو،
حسین بن علی (علیه السلام)، و شیعیان او را کشت.
هنگامی که عبدالله سخن ابن زیاد را شنید برخاست و گفت: ای پسر
مرجانه! دروغگو و پسر دروغگو تو و پدرت و آن کسی که تو را والی کوفه
کرد و پدر او هستید. ای پسر مرجانه آیا فرزندان پیامبران را میکشید و
سخن راستگویان را میگویید؟
ابن زیاد خشمگین گردید و گفت: گوینده چه کسی بود؟
عبدالله گفت: من بودم ای دشمن خدا! فرزندان پاک -رسول خدا- را که
خداوند آنها را از هرگونه آلودگی پاک و منزّه گردانیده میکشی و به گمانت
هنوز مسلمانی! به دادم برسید! کجایند فرزندان مهاجر و انصار که از این
ناپاک، که رسول خدا صلی الله (علیه و آله و سلم) او و پدرش را لعن کرد،
انتقام بگیرند.
این سخن بر خشم ابن زیاد افزود و رگهای گردنش باد کرد و گفت: وی
را نزد من آورید. مأموران به سوی وی شتافتند و دستگیرش نمودند.
در آن زمان هفتصد جنگاور ازْدِی در کوفه بودند، عدّهای از جوانمردان
ازْد برخاستند و عبدالله را نجات دادند و نزد خانوادهاش بردند.
ابن زیاد فرمان داد:بروید این نابینای ازدی را،که خداوند دلش را همانند
چشمش کور گرداند، نزد من بیاورید.جمعی بدین منظور رفتند. چون خبر به
طایفه ازد رسید جمع شدند و قبیلههای یمن به آنها پیوستند تا مانع
دستگیری عبدالله شوند. چون خبر اجتماع آنها به ابن زیاد رسید قبیلههای
مُضَر را به همراهی محمد بن اشعث به جنگ آنها فرستاد. جنگ سختی
بین آنها برپا شد و گروهی از اعراب کشته شدند، تا آنکه طرفداران
ابن زیاد به خانه عبدالله رسیدند. درب خانه را شکستند و وارد شدند.
دختر عبدالله فریاد زد: پدر، دشمن به تو نزدیک شده است، مواظب باش،
عبدالله گفت: نترس، شمشیرم را بده. دختر عبدالله شمشیر را به وی داد
و او به دفاع از خود پرداخت در حالی که چنین میگفت:
من پسر مرد با فضیلت و پاکم، نام پدرم عفیف و زاده امعامر است؛از گروه
شما چه بسیار از مردان جنگاور دلاور، با زره و بیزره را به خاک افکندم.
دختر عبدالله میگفت: ای پدر کاش من مرد بودم و در کنار تو با این
مردم زشتکار که کشندگان عترت پیامبرند میجنگیدم.
سپاه از هر طرف بر عبدالله هجوم آوردند و او آنها را از خود دور میکرد
و هیچ کس نمیتوانست بر وی پیروز شود. از هر طرف که حملهور
میشدند دخترش میگفت: پدر از این طرف آمدند، تا آنکه بر فشار حمله
خود افزودند و از هر سو وی را محاصره کردند،عبدالله شمشیر خود را
میچرخانید و میگفت:
سوگند یاد میکنم! اگر چشم داشتم راه دسترسی به من بر شما تنگ
میشد.
وای به حال یزید و پسر زیاد در روزی که خدا حاکم و پیامبر (صلی الله
علیه و آله و سلم) و علی (علیه السلام) خصم آنها باشند.
دشمنان پیوسته با وی جنگیدند تا آنکه وی را دستگیر نموده نزد
ابن زیاد بردند.
عبدالله پس از حمد و ثنای الهی گفت: پیش از آنکه تو از مادر متولد
شوی من از خداوند درخواست شهادت را به دست ملعون ترین و مغضوب
ترین افراد مینمودم، ولی آن وقت که چشمم را از دست دادم نومید
گردیدم و اینک سپاس میگویم خداوندی را که پس از نومیدی مرا به
مقصودم رساند و به من نشان داد که دعای گذشتهام به اجابت رسیده
است. آنگاه قصیدهای را در مدح امام حسین(علیه السلام)و ترغیب مردم
به یاری و خونخواهی آن حضرت (علیه السلام) و نکوهش بنی امیه با
فصاحت کامل خواند. آن قصیده چنان زیبا و جالب بود که ابن زیادسراپا
گوش شد، در حالی که هر بیت آن تیری بر قلبش بود.
چون اشعار وی به پایان رسید، ابن زیاد دستور داد او را گردن زدند و
بدنش را در مکانی به نام «سَبْخه و به نقلی در مسجد به دار آویختند.
سخنان حضرت زینب(س)وامام سجاد(ع)درمناظره با ابن زیاد
به روایت سید بن طاووس و دیگران روایت شده :اسرا و سر مقدس امام
حسین(علیه السلام) را به مجلس ابن زیاد وارد کردند.
بعد از آن که اسراء و سرهای مقدس شهداء را در شهر کوفه گرداندند،
ابن زیاد در کاخ اختصاصی خود نشست و بار عام(اجازه ورود عوام به
مجلس) داد. سر امام حسین(علیه السلام)را آوردند و در برابرش گذاشتند
و زنان و کودکان امام حسین(علیه السلام) را به مجلس آوردند. حضرت
زینب(س)به طورناشناس در گوشه ای نشست و کنیزان دورش را گرفتند.
ابن زیاد پرسید:این زن کیست؟زینب(س)پاسخ نداد. دوباره پرسید، یکی از
کنیزان گفت: این زینب، دختر علی(ع) و فاطمه(س)، دختر رسول خداست.
ابن زیاد ملعون رو به زینب(سلام الله علیها) نموده، گفت: سپاس خدائی را
که شما را رسوا کرد و کشت و در آنچه شما آورده بودید دروغتان را آشکار
کرد.
حضرت زینب(علیها السلام) فرمود: سپاس خداوندی را که ما را به وسیله
پیامبرش محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) گرامی داشت و ما را به خوبی
از پلیدی پاکیزه گردانید،همانا فاسق رسوا می شود و بدکار و تبهکار دروغ
می گوید و او دیگری است نه ما.
ابن زیاد گفت: دیدی خدا با برادر و خاندانت چه کرد؟
حضرت زینب(س) فرمود: از خداوند جز خوبی ندیدم، اینان افرادی بودند که
خداوند سرنوشتشان را شهادت تعیین کرده بود. لذا آنان به خوابگاه های
ابدی خود رفتند و به همین زودی خداوند میان تو و آنان جمع کند، تا تو را
به محاکمه کشند. بنگر تا در آن محاکمه پیروزی از آنِ کیست؟ مادر به
عزایت بنشیند ای پسر مرجانه».
ابن زیاد خشمگین شد، گویی قصد کشتن زینب(سلام الله علیها) را گرفت.
عمرو بن حریث گفت: بر گفته زنان مواخده ای نیست.
ابن زیاد گفت: خداوند از حسین و سرکشان و نافرمایان خاندان تو دل مرا
شفا داد. زینب گریست آن گاه فرمود: به جان خودم قسم، که تو بزرگ
فامیل مرا کشتی و شاخه های مرا بریدی و ریشه های مرا کندی، اگر
شفای تو در این است، باشد.
ابن زیاد گفت: این زن چه با قافیه سخن می گوید، و به جان خودم همانا
پدرش نیز قافیه پرداز و شاعر بود.
حضرت زینب(سلام الله علیها) فرمود: ای پسر زیاد، زن را با قافیه پردازی
چه کار؟
پاسخ امام سجاد(علیه السلام) به ابن زیاد
پس ابن زیاد رو به علی بن الحسین(علیه السلام) کرد و گفت:این کیست؟
گفته شد:علی بن الحسین(علیه السلام)است.گفت:مگر علی بن الحسین
(علیه السلام) را خدا نکشت؟حضرت فرمود: برادری داشتم که نام او نیز
علی بود، مردم اورا کشتند.گفت: بلکه خدایش او را کشت.
امام سجاد(علیه السلام) این آیه 42سوره زمر را تلاوت کرد:«خداوند
جان ها را به هنگام مرگ می گیرد.»
ابن زیاد در خشم شد و گفت: هنوز جرئت پاسخگویی به من را داری؟! این
را ببرید و گردنش را بزنید. عمه اش زینب(س)به او چسبید و گفت:ای پسر
زیاد، تو که کسی برای من باقی نگذاشتی، اگر تصمیم کشتن این یکی را
هم گرفته ای مرا نیز با او بکش.
حضرت به عمه اش فرمود: عمه جان آرام باش تا من با او سخن بگویم، رو
به آن ملعون کرده و فرمود: ای پسر زیاد، مرا از مرگ می ترسانی؟ مگر
ندانستی که کشته شدن عادت ما و شهادت مایه سربلندی ماست.
مجلسی که ابن زیاد با قضیب بر دندان های امام حسین(ع) می زد
ابن زیاد دستور داد سر مقدس را آوردند و آن را در پیش روی خود نهاده و
چبه آن نگاه می کرد و پوزخند می زد. در دست قضیبی( چوب باریک یا
شمشیر نازک) داشت که با آن به دندان های پیشین امام حسین
(علیه السلام) می زد و می گفت: زود پیر شده ای، ای اباعبدالله.
در کنار ابن زیاد، زید بن ارقم- از اصحاب رسول خدا(ص)- نشسته بود.
چون این حرکت ابن زیاد را دید، گفت: قضیب را از این دو لب بردار، زیرا به
خدای که جز او معبودی نیست بارها دیدم که لب های رسول خدا را که
براین لب ها بوسه می زد، سپس به گریه افتاد.
ابن زیاد گفت: خدا چشمانت را بگریاند! آیا برای فتح و پیروزی که نصیب ما
شده می گریی؟ و اگر نه این بود که تو پیری بی خرد گشته و عقل از
سرت بیرون رفته، گردنت را می زدم.
زید بن ارقم از پیش او برخاسته و به خانه خود رفت.
ابن زیاد دستور داد تا علی بن الحسین(علیه السلام) و خاندانش را به
خانه ای که کنار مسجد اعظم بود بردند. زینب فرمود: هیچ زن عرب نژادی
حق ندارد به دیدن ما بیاید مگر کنیزان،که آنان هم مانند ما اسیری دیده اند.
منابع: کتاب های لهوف، ناسخ التواریخ، مثیر الاحزان
چون به ابن زیاد خبر رسید که اهل بیت(علیهم السلام) به کوفه نزدیک
شده اند امر کرد سرهاى شهداء را که عمر بن سعد از پیش فرستاده بود
خارج کرده و نزد اهل بیت(علیهم السلام) برند و در کوچه و بازار بگردانند
تا سلطنت یزید بر مردم معلوم شود.
مردم کوفه چون از ورود اهل بیت(علیهم السلام) خبردار شدند از کوفه
بیرون آمدند و اهل بیت(علیهم السلام)را سوار بر شتران وارد کوفه نمودند
در حالى که زنان کوفه براى تماشا بالاى بامها رفته بودند. زنى از بام صدا
زد: من اىّ الاسارى انتنّ شما از کدام مملکت و قبیله هستید؟ گفتند: نحن
اسارى آل محمد(صلى الله علیه وآله). چون آن زن این را شنید هر چه
چادر و مقنعه داشت درآورد و بر ایشان پخش نمود. مخدّرات گرفتند و خود
را با آنها پوشانیدند.
به روایت مسلم گچکار قریب به چهل محمل روى چهل شتر قرار داشت که
زنان و اطفال بر آن سوار بودند و امام سجّاد(علیه السلام) در حالى که
مریض بودند و خون از رگهاى گردنشان جارى بود، بر شترى برهنه سوار
بودند.
سهل گوید: چون وارد کوفه شدم، دیدم بوق مى زدند و پرچمها را افراشته
بودند که ناگاه لشکر وارد شد، و سرهاى شهداء را که بر فراز نیزه نصب
کرده بودند، آوردند.
امام در نوک نیزه آیه مبارکه را تلاوت مى نمود:(اَمْ حَسِبْتَ أَنّ أَصْحابَ
الْکَهْفِ وَ الْرَقیمِ کانُوا مِنْ ایاتِنا عَجَباً)
سهل گوید: گریه کنان گفتم: یا ابن رسول اللّه رأسک اعجب یعنى تکلّم
رأس شریف تو از قصه اصحاب کهف و رقیم عجیب تر است. سپس حضرت
زینب(علیها السلام) مردم را امر به سکوت نمود و شروع به خواندن
خطبه اى نمود.(1)
پی نوشت :
1-حوادث الایام، صفحه 42.
روز دوازدهم محرم كاروان اسرای اهل بیت به كوفه رسیدند. پس از
سخنرانی غرّای حضرت زینب(علیهاالسلام) برای مردم كوفه، اسرا را به
دارالاماره عبیدالله بن زیاد بردند. در بین مسیر سرهای مطهر شهدا بر روی
نیزهها بودند و در مقابل كجاوههای اسرای اهل بیت قرار داشتند.
سپاه عبیدالله با تبلیغات بسیار امام حسین و اهل بیتش را خارجی
معرفی كرده بودند یعنی كسانی كه علیه یزید شورش كرده بودند.
این امر باعث شده بود كه مردم از دیدن اسرا خوشحال شوند و به
ایشان بی احترامی میكردند.
از آن طرف عبیدالله بن زیاد وقتی از ورود اهل بیت(علیهم السلام) به كوفه
آگاه شد، به همه مردم كوفه اجازه داد كه به دربار او بیایند. پس مجلس او
از جمعیت پر شد، آنگاه امر كرد تا سر حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام)را
به مجلس بیاورند.
وقتی آن سر مقدس را كنار او گذاشتند، ابن زیاد از دیدن سر مقدس امام
سخت شاد شد و تبسم نمود، در آن هنگام او قضیبی در دست داشت كه
بعضی گفتهاند سر آن چوب بوده و جمعی سر آن را تیغی رقیق دانستهاند.
ابن زیاد(لعنة الله علیه) سر آن قضیب(چوب یا تیغ) را به دندان ثنایای امام
حسین علیه السلام میزد و میگفت حسین دندانهای خوبی داشته
است.
زید بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بوده
در آن وقت پیرمردی شده بود و در آن مجلس شوم حاضر بود.
وقتی این كار ابن زیاد را دید، گفت: ای پسر زیاد قضیب خود را از
این لبهای مبارك بردار سوگند به خداوندی كه جز او خداوندی
نیست كه من مكرر دیدم رسول خدا را كه بر این لبها بوسه
میزد، زید بن ارقم این سخن گفت و سخت گریه كرد.
ابن زیاد(ملعون) گفت خدا چشمهای ترا بگریاند ای دشمن خدا. آیا گریه
میكنی كه خدا به ما فتح و پیروزی داده است؟ اگر جز این بود كه پیر و
سالخورده هستی و عقلت زایل شده فرمان میدادم كه سر تو را از تن
دور جدا كنند.
زید كه چنین دید از جا برخاست و به سوی منزل خویش رفت. آنگاه اهل
بیت امام حسین (علیهالسلام) را چون اسیران روم در مجلس آن مرد شوم
وارد كردند.
راوی میگوید كه حضرت زینب (علیهاالسلام) خواهر امام حسین
(علیه السلام) وارد مجلس شد در حالی كه لباسهای پست و پاره به تن
داشت و به كناری از قصرالاماره رفت و آنجا بنشست و كنیزان به اطرافش
آمدند و او را احاطه كردند.
ابن زیاد (لعین) گفت این زن كه بود كه خود را كناری كشید؟ كسی جوابش
نداد، دیگر باره پرسید پاسخ نشنید، تا مرتبه سوم یكی از كنیزان گفت این
زینب، دختر فاطمه، دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است.
ابن زیاد(لعین) چون این سخن شنید رو به سوی حضرت كرد و گفت:
حمد خدا را كه شما را رسوا كرد و شما را كشت و دروغ شما را ظاهر
گردانید.
حضرت زینب(سلام الله علیها) فرمود: حمد خدا را كه ما را گرامی داشت
به محمد(صلی الله علیه و آله) پیغمبر خود، و پاك و پاكیزه داشت ما را از
هر رجس و ناپاكی. همانا رسوا میشود فاسق و دروغگو و فاجر و ما به
حمدالله از آنان نیستیم و آنها دیگرانند.
ابن زیاد(ملعون) گفت: چگونه دیدی كار خدا را با برادر و اهل بیت خود؟
حضرت زینب (علیهاالسلام) فرمود: «ما رایت الا جمیلا»؛ از خدا
جز نیكی و زیبایی چیزی ندیدم. چرا كه خداوند برای قربت و رفعت
مقام، حكم شهادت را بر ایشان رقم زد. پس اهل بیت به آنچه خدا
برای ایشان خواسته بود، اقدام كردند و به جانب مكان و مقام خویش
شتاب كردند. ولكن زود باشد كه خداوند ترا و ایشان را در مقام پرسش
قرار دهد و ایشان با تو احتجاج و مخاصمت كنند، آن وقت ببین غلبه از برای
كیست و چه كسی رستگار خواهد شد. مادرت بر تو بگرید ای پسر مرجانه
ابن زیاد(لعین) چون این سخن شنید رو به سوی حضرت كرد و گفت: حمد
خدا را كه شما را رسوا كرد و شما را كشت و دروغ شما را ظاهر گردانید.
حضرت زینب(سلام الله علیها) فرمود: حمد خدا را كه ما را گرامی داشت
به محمد(صلی الله علیه و آله) پیغمبر خود، و پاك و پاكیزه داشت ما را از
هر رجس و ناپاكی. همانا رسوا میشود فاسق و دروغگو و فاجر و ما به
حمدالله از آنان نیستیم و آنها دیگرانند.
ابن زیاد(ملعون) از شنیدن این كلمات خشمگین شد و گویا قصد اذیت یا
قتل آن حضرت كرد. عمرو بن حریث كه در مجلس حاضر بود فهمید كه
ابن زیاد قصد كشتن حضرت زینب (سلام الله علیها) را دارد. پس گفت:
ای امیر او زن است و زنان را بر سخنانشان نباید مؤاخذه كرد. پس ابن زیاد
(ملعون) گفت كه خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر طاغی تو و متمردان
اهل بیت تو.
حضرت زینب(علیهاالسلام) گریه كرد و گفت بزرگ ما را كشتی و اصل و
فرع ما را قطع كردی و از ریشه بركندی اگر شفای تو در این بود پس شفا
یافتی.
ابن زیاد(لعین) گفت: این زن سجاعه است. یعنی سخن به سجع و قافیه
میگوید. قسم به جان خودم كه پدرش نیز سجاع و شاعر بود. حضرت
زینب (سلام الله علیها) جواب فرمود كه مرا حالت و فرصت سجع نیست.
و به روایت ابن نما فرمود كه من عجب دارم از كسی كه شفای او به
كشتن ائمه خود حاصل میشود و حال آن كه میداند كه در آن جهان از
وی انتقام خواهند كشید.
در این هنگام ابن زیاد(ملعون) به حضرت سجاد (علیه السلام) نگریست
و پرسید این جوان كیست؟ گفتند:علی فرزند حسین است، ابن زیاد(لعین)
گفت: مگر علی بن الحسین نبود كه خداوند او را كشت؟
امام سجاد(علیه السلام) فرمود كه مرا برادری بود كه او نیز علی بن
الحسین نام داشت لشكریان او را كشتند. ابن زیاد (لعین) گفت بلكه
خدا او را كشت. حضرت فرمود: اَللهُ یَتَوفیّ الاَنْفُسَ حینَ مَوْتِها؛ خدا
میمیراند نفوس را گاهی كه مرگ ایشان فرا رسیده. ابن زیاد(ملعون)
خشمگین شد و گفت جرای كسی كه جواب به من دهد و حرف مرا رد
كنی مرگ است بیائید او را ببرید و گردن زنید.
حضرت زینب(سلام الله علیها)كه فرمان قتل آن حضرت را شنید سراسیمه
و آشفته به حضرت چسبید و فرمود:ای پسر زیاد تو را از این همه خونی كه
از ما ریختی كافی است. پس دست به گردن حضرت سجاد (علیه السلام)
در آورد و فرمود: به خدا قسم از وی جدا نشوم اگر میخواهی او را بكشی
مرا نیز با او بكش.
ابن زیاد(ملعون) ساعتی به حضرت زینب و امام زین العابدین (علیهماالسلام)
نگاه كرد و گفت: عجیب است این همه علاقه و پیوند خویشاوندی. به خدا
سوگند كه من چنین یافتم كه زینب از روی حقیقت این حرف را میزند و
دوست دارد كه با او كشته شود. دست از علی بردارید كه او را همان
مرضش كافی است.
و به روایت سید بن طاووس حضرت سجاد (علیه السلام) فرمود: عمه
خاموش باش تا من جواب گویم. و به ابن زیاد فرمود: كه مرا به كشتن
میترسانی؟ مگر نمیدانی كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت
و بزرگواری ما است.
نقل شده كه رباب دختر امرء القیس كه همسر امام حسین
(علیه السلام) بود در مجلس ابن زیاد سر مطهر امام حسین
(علیه السلام) را در بغل گرفت و بر آن سر بوسه زد و گریه و
ناله كرد و گفت:
اًقصَدتْهُ اَسِنَّهُ الاَدْعِیاءِ لاسَقَی الله جانِبَیْ كَرْبَلاء
و احُسَیْنا فَلا نَسیتُ حُسَیْناً غادَرُوهُ بِكَرْبَلاءِ صَریعا
یعنی؛ واحسیناه من فراموش نخواهم كرد حسین را و فراموش نحواهم
نمود كه دشمنان نیزهها بر بدن او زدند بدون هیچ تقصیری و فراموش
نخواهم نمود كه جنازه او را در كربلا روی زمین گذاشتند و دفن نكردند،
و در كلمه لاشقی الله جانبی كربلاء اشاره به عطش آن حضرت را فراموش
نكرد .
راوی گفت پس ابن زیاد(ملعون) امر كرد كه حضرت علی بن الحسین
(علیهماالسلام) را با اهل بیت بیرون بردند و در خانهای كه در كنار مسجد
جامع بود جای دادند. حضرت زینب (علیهاالسلام) فرمود: كه كسی به
دیدن ما نیاید مگر كنیزان. چرا كه ایشان اسیرند و ما نیز اسیریم. قُلْتُ
وَ یُنناسِبُ فی هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْكُرَ شِعْرَاَبی قَیْسِ بْنِ الاسْلَتِ الاَوْسی.
در تاریخ ذكر شده است كه ابن زیاد(ملعون) دستور داد سر
مطهر امام حسین(علیه السلام) را در كوچههای كوفه بگردانند.
برگرفته از كتاب نفس المهموم، شیخ عباس قمی و لهوف سید بن طاووس .
محل دفن رئوس مطهر شهدای کربلا
چگونگی دفن شهدای کربلا؟!!
روز دفن بدنهای مطهر سیدالشهداء (ع) و اهل بیت (ع) و اصحاب آن
حضرت، توسط امام سجاد (ع) به یاری جمعی از قبیله بنی اسد است،
البته برخی از منابع تاریخ دفن شهدای کربلا را در سیزدهم محرم نیز ذکر
کردهاند.
البته باید به این نکته توجه داشت از آنجایی که پیکر یک معصوم (ع) پس
از ارتحال باید توسط یک معصوم دیگر دفن شود و همچنین سر از پیکر
بسیاری از شهدای کربلا نیز جدا شده بود و کسی نبود تا آنها را
شناسایی کند، امام زین العابدین (ع) طی الارض کرده و نسبت به دفن
آن پیکرها مبادرت ورزیدند.
طبق برخی گزارشات تاریخی و روایی امام سجاد(ع) و بنی اسد اجساد
شهدا را دفن کردهاند.بنی اسد فردای عاشورا پس از رفتن سپاه عمر سعد،
عدهای از آنان برای دفن شهدای کربلا آمدند،(۱) و چون اجساد را
نمیشناختند، متحیّر بودند. در آن هنگام حضرت سجاد(ع) آمد و پیکر
اهل بیت و اصحاب را یک به یک به آنان شناساندند و آنان در دفن شهدا،
حضرت را یاری کردند و برای خویش افتخار آفریدند.(۲)
طرفداران این مبنا باور دارند که در روز یازدهم محرم در هنگام حرکت
اهل بیت به سوی کوفه بدن شهدا دفن شده بودند. اینان در برابر این
پرسش که چگونه امام سجاد(ع) که اسیر بود، اجساد را دفن کردهاند،
میگوید: امام سجاد(ع) با بهرهگیری از امدادهای غیبی به طور معجزآسا
شهدا را دفن نموده است.
مرحوم مجلسی(رحمة الله علیه) میگوید:
از برخی راویان نقل شده که نزد امام رضا(ع) بودم. علی بن ابی حمزه و
ابن سراج و ابن مکاره وارد شدند. پس از سخنانی که میان آنان و امام
دربارة امامتش گذشت، علی بن ابی حمزه گفت: از پدرانت برای ما روایت
شده که عهدهدار امر دفن امام، جز امام نمیشود. از امام پرسید: پس بگو
حسین بن علی(ع) امام بود یا نه؟ گفت: امام بود. پرسید چه کسی
عهدهدار کار او شد؟ گفت: علی بن الحسین(ع). پرسید او کجا بود؟ او که
دست ابن زیاد اسیر بود! گفت: بیآنکه بفهمند بیرون آمد و پدرش را دفن
کرد و برگشت.
امام رضا(ع) فرمود: خدایی که میتواند امام سجاد(ع) را به کوفه ببرد تا
پدرش را دفن کند،میتواند صاحب امر امامت را به بغداد برساند تا عهدهدار
کفن و دفن پدرش شود و برگردد، در حالی که نه در زندان است
نه اسیر.(۳)
مقرم (رحمة الله علیه) نیز میگوید:
چون امام سجاد(ع) آمد، بنی اسد را دید که کنار کشتگان گرد آمدهاند و
سرگردانند؛ نمیدانند چه کنند و کشتهها را نمیشناسند، چون بین
بدنها و سرهای مقدس جدایی انداخته بودند و گاهی از بستگان آنان
میپرسیدند.
امام سجاد(علیه السلام) به آنان خبر داد که برای دفن این اجساد پاک
آمده است. آنان را با نام و مشخصات معرفی کرد. هاشمیان را از دیگران
شناساندند.(4)آنچه که در برخی روایات به صراحت بدان اشاره شده
است خارق العاده بودن حضور امام سجاد(ع) در کربلا و همراهی با
بنی اسد در تدفین شهدای کربلا است.
پی نوشتها:
۱. مروج الذهب، ج ۳، ص ۶۳.
۲. جواد محدثی، فرهنگ عاشورا، ص ۷۷.
۳. بحار الانوار، ج ۴۲، ص ۱۸۷.
۴. مقتل الحسین، مقرم، ص ۴۶۹.
حرکت کاروان از کربلا به کوفه
وقایع شام غریبان
وقتی نام عاشورا به گوش می رسد، آتش سوزناكی از غم، دل را در بر
می گیرد و اشك، امان را می برد. وقایع دردناك عاشورا تا بعدازظهر كه
هنگامه شهادت امام حسین (علیه السّلام) بود یكسری جنایات را به خود
دید و از شهادت امام حسین (علیه السّلام) به بعد سرزمین كربلا شاهد
فجایع و جنایاتی خاص در مورد اهل بیت پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم)
بود.سال 61(ه.ق) عصر روز دهم محرم لشكر یزید بعد از این كه
امام حسین (علیه السّلام) را به شهادت رساند به دستور فرماندهان خود
دست به غارت و آتش زدن خیمه ها و آزار و اذیت خاندان نبوت زدند.
آن نامردان به سوی خیمه های حرم امام حسین (علیه السّلام) روی آوردند
و اثاث و لباس ها و شتران را به یغما بردند و گاه بانویی از آن اهلبیت پاك،
با آن بی شرمان بر سر جامه ای در كشمكش بود و عاقبت آن لعنت
شدگان الهی جامه را از او می ربودند.(1)
دختران رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و حریم او از خیمه ها بیرون
آمده و می گریستند و در فراق حامیان و عزیزان خود شیون و زاری
می نمودند.
بعد از به اسارت گرفتن اهل بیت، عمرسعد ملعون در میان یارانش فریاد
كشید: چه كسی حاضر است كه اسب بر پشت و سینه حسین
(علیه السّلام) بتازد! ده نفر داوطلب شدند و پیكر مطهر امام حسین
(علیه السّلام) را با سم اسبان لگدكوب كردند.(3)
در عصر عاشورا عمر سعد سر مبارك امام حسین (علیه السّلام) را با
خولی بن یزید اصبحی و حمید بن مسلم ازدی نزد عبیداله بن زیاد به
كوفه فرستاد و سرهای یاران و خاندان او را جمع كرده (كه هفتاد دو سر
بود) و به همراهی شمربن ذی الجوشن و قیس بن اشعث به كوفه
فرستاد.(4)
سپس كشته های خودشان را جمع كرده و دفن نمودند ولی جنازه بی سر
و زیر پای اسبان لگدكوب شده امام حسین (علیه السّلام) و یارانش تا روز
دوازدهم محرم عریان در بیابان كربلا بود تا این كه توسط قبیله بنی اسد و
به راهنمایی امام سجّاد (علیه السّلام) دفن شدند.(5)
شب یازدهم محرم را گویا اسرای اهلبیت در یك خیمه نیم سوخته سپری
نمودند در این رابطه در مقاتل چیزی از احوال اهلبیت(علیهم السّلام)نقل
نشده ولی می توان تصور كرد كه چه شب سختی را بعد از یك روز
پر سوز و از دست دادن عزیزان و غارت اموال و اسارت و سوختن
خیمه ها و اهانت ها و ... داشته اند.
عمرسعد ملعون در روز 11 محرم دستور حركت از كربلا به سوی كوفه را
می دهد و زنان حرم امام حسین(علیه السّلام)را بر شتران بی جهاز سوار
كرده و این امانت های نبوت را چون اسیران كفّار در سخت ترین مصائب و
غم و غصه كوچ می دهند.(6)
در هنگام حركت از كربلا عمر سعد دستور داد كه اسراء را از قتلگاه عبور
دهند. قیس بن قرّه گوید: هرگز فراموش نمی كنم لحظه ای را كه زینب
دختر فاطمه (سلام الله علیها) را از كنار كشته بر خاك افتاده برادرش
حسین عبور دادند كه از سوز دل می نالید ... و امام سجّاد (علیه السّلام)
می فرماید: ... من به شهدا نگریستم كه روی خاك افتاده و كسی آنها را
دفن نكرده، سینه ام تنگ شد و به اندازه ای بر من سخت گذشت كه نزدیك
بود جانم برآید و عمه ام زینب وقتی از حالم با خبر شد مرا دلداری داد كه
بی تابی نكنم.
شاعر عرب این مصیبت عظما را به رشته نظم در آورده:
"یصلى على المبعوث من ..."؛ این قضیه بسیار شگفت آور است كه مردم
بر پیغمبر مبعوث تحیت و درود بر روح پاكش می فرستند و از طرف دیگر،
فرزندان و خاندان او را به قتل مى رسانند!!(7)
گویا اسرای كربلا را دوبار به قتلگاه می آورند،یک دفعه همان عصر
روز عاشورا بعد از غارت خیمه ها و به درخواست خود اسراء ویک بار هم
در روز یازدهم محرم هنگام كوچ از کربلا و به دستور عمر سعد واین کار
عمرسعد شاید به خاطر این بود كه می خواست اهلبیت(علیهم السلام)
با دیدن جنازه های عریان و زیر آفتاب مانده شکنجه روحی به اسراء داده
باشد.
بعد از این كه روز یازدهم محرم اسراء را از كربلا به سوی كوفه حركت دادند
به خاطر نزدیكی این دو به هم روز 12محرم اسراء را وارد شهر كوفه نمودند
گویا شب دوازدهم را اسراء در پشت دروازه های كوفه و بیرون شهر سپری
كرده باشند.
در اثر تبلیغات عبیدالله بن زیاد علیه امام حسین (علیه السّلام) و خارجی
معرفی كردن آن حضرت، مردم كوفه از این پیروزی خوشحال می شوند و
جهت دیدن اسراء به كوچه ها و محله ها روانه می شوند و با دیدن اسراء
شادی می كنند.ولی با خطابه هایی كه امام سجّاد(علیه السّلام)و حضرت
زینب (سلام الله علیها) و سایرین از اسراء ایراد می كنند و خودشان را به
كوفیان و مردم می شناسانند و به حق بودن قیام امام حسین (علیه السّلام)
اذعان می كنند شادی كوفیان را به عزا تبدیل می كنند.
در طول مدتی كه در كوفه و در میان مردم به عنوان اسیر جنگی حركت
می كردند سرها بالای نیزه بود و اسراء در كجاوه ها جا داده شده بودند
و آنان كه خیال می كردند اسراء از خارجیان هستند و بر خلیفه یزید
عاصی شده اند، جسارت و اهانت می كردند، عده ای هم از نسب اسراء
سؤال می كردند با این وضع وارد دارالاماره می شوند و در مجلس
عبیدالله بن زیاد كه حاكم كوفه و عامل اصلی شهادت امام حسین
(علیه السّلام) بود، این ملعون جلوی چشم اسراء و مردم با چوب دستی
به سر مبارك می زد و خود را پیروز میدان قلمداد می كرد و كشته شدن
امام حسین (علیه السّلام) را خواست خدا قلمداد می نمود.(9) ولی با
جواب هایی كه از جانب حضرت زینب و امام سجّاد (علیهما السّلام)
می شنید بیشتر رسوا می شد.
پی نوشت ها:
1- ابی مخنف، اولین مقتل سالار شهیدان، ترجمه و متن كامل وقعة الطف، سیدعلی محمد
موسوی جزایری، انتشارات بنیالزهرا، چاپ اول 1380.
3- شیخ عباس قمی، ترجمه نفس المهوم (در كربلا چه گذشت)، انتشارات مسجد مقدس
جمكران، ص 485/ اولین مقتل سالار شهیدان، پیشین، ص349.
4- شیخ عباس قمی، همان، ص486، و شیخ عباس قمی، ص 351.
5- شیخ عباس قمی، همان، ص492/ اولین مقتل، پیشین، ص353.
6- شیخ عباس قمی، ترجمه نفس المهوم، ترجمه محمدباقر كسرهای، انتشارات جمكران،
ص490/ ابی محنف، اولین مقتل سالار شهیدان، ص 351.
7- لهوف سید بن طاووس .
8- در كربلا چه گذشت، ص 492 و حسین نفس مطمئنه، محمدعلی عالمی، انتشارات هاد،
ص 306.
9- ابن مخنف، اولین مقتل سالار شهیدان، ترجمه وقعة الطف، سید علی محمد موسوی
جزایری، ص 361، و ترجمه نفسالمهموم، پیشین، ص 519.
شهادت امام حسین (علیه السلام) و حوادث پس از آن
اين روز، پر آوازه ترين روزهاى سال و خاطره آميزترين تاريخ بشرى است .
دراين روز بزرگ،پاى مردى ، فداكارى و سربلندى گروه اندكى از انسان هاى
به خدا پيوسته و در برابر ده ها هزار مردان جنگى و جنايت پيشه به نمايش
درآمد. اين روز، روز فداكارى امام حسين (عليه السلام) و ياران باوفاى وى
مى باشد و تا ابد به آنان تعلق خواهد داشت . در اين روز،حوادث و
رویدادهای مهمى در سرزمين كربلا به وقوع پيوست كه براى هميشه در
تاريخ انسان ها ثبت و درج خواهد ماند.در اين جا به طور گذرا به اهم
رويدادهاى روز عاشورا مى پردازيم:
حضرت امام خمینی (ره) در ایام تبعید در ترکیه
سحرگاه 13 آبان 1343 ه.ش. دوباره کماندوهاى مسلح اعزامى از تهران،
منزل امام خمینى در قم را محاصره کردند. شگفت آنکه وقتِ بازداشت،
همانند سال قبل مصادف با نیایش شبانه امام خمینى بود. حضرت امام
بازداشت و به همراه نیروهاى امنیتى مستقیماً به فرودگاه مهرآباد تهران
اعزام و با یک فروند هواپیماى نظامى که از قبل آماده شده بود،
تحت الحفظ مأمورین امنیتى و نظامى به آنکارا پرواز کرد. عصر آن روز
ساواک خبر تبعید امام را به اتهام اقدام علیه امنیت کشور! در روزنامه ها
منتشر ساخت. على رغم فضاى خفقان، موجى از اعتراض ها به صورت
تظاهرات در بازار تهران، تعطیلى طولانى مدت دروس حوزه ها و ارسال
تومارها و نامه ها به سازمان هاى بین المللى و مراجع تقلید جلوه گر شد.
حضرت امام خمینی (ره) در ایام تبعید در ترکیه
آیت الله حاج آقا مصطفى خمینى نیز در روز تبعید امام بازداشت و زندانى
شد و پس از چندى در 13 دیماه 1343 به ترکیه نزد پدر تبعید گردید. دوران
تبعید امام در ترکیه بسیار سخت و طاقت فرسا بود. حضرت امام حتى از
پوشیدن لباس روحانیت در آنجا ممنوع شده بود. اما هیچ یک از فشارهاى
روانى و جسمى نتوانست آن حضرت را وادار به سازش کند. محل اقامت
اوّلیه امام، هتل بولوار پالاس آنکارا (اتاق 514 ـ طبقه 4) بود. فرداى آن
روز براى مخفى نگاه داشتن محل اقامت، امام را به محلى واقع در خیابان
آتاتورک منتقل کردند. چند روز بعد (21 آبان 1343) براى منزوى تر ساختن
ایشان و قطع هرگونه ارتباطى، محل تبعید را به شهر بورسا واقع در 460
کیلومترى غرب آنکارا نقل مکان دادند.
در این مدت امکان هرگونه اقدام سیاسى از امام خمینى سلب شده و
ایشان تحت مراقبت مستقیم مأمورین اعزامى ایران و نیروهاى امنیتى
دولت ترکیه قرار داشت.
اقامت امام در ترکیه یازده ماه به درازا کشید دراین مدت رژیم شاه با شدت
عمل بى سابقه اى بقایاى مقاومت را در ایران در هم شکست و در غیاب
امام خمینى(ره) به سرعت دست به اصلاحات امریکاپسند زد. رژیم در چند
مورد بر اثر فشار مردم و علما ناگزیر شد با اعزام نمایندگانى از سوى آنان
براى کسب خبر از حال امام و اطمینان از سلامت وى موافقت نماید. در این
مدت امام خمینى طى چند نامه به منسوبین خویش و علماى حوزه به
صورت رمز و اشاره و در قالب دعا، استوارى خود در مبارزه را یادآور شده
و همچنین خواستار ارسال کتابهاى دعا و کتب فقهى شدند. اقامت اجبارى
در ترکیه فرصتى مغتنم براى امام بود تا تدوین کتاب بزرگ تحریرالوسیله
کتاب تحریرالوسیله - جلد اول را آغاز کند. در این کتاب که حاوى فتاواى
فقهى امام خمینى است، براى نخستین بار در آن روزها، احکام مربوط به
جهاد و دفاع و امر به معروف و نهى از منکر و مسائل روز به عنوان تکالیف
شرعىِ فراموش شده مطرح گردیده است.
دانشجویان مسلمان پیرو خط امام در حال ورود به لانه جاسوسی آمریكا
دانشجویان مسلمان پیرو خط امام لحظاتی پس از اشغال لانه جاسوسی آمریكا
دانشجویان مسلمان پیرو خط امام لحظاتی پس از ورود به لانه جاسوسی آمریكا
این معروف ترین تابلو از واقعه عاشوراست که اوج مظلومیت حضرت را به تصویر میکشد....
در دشت عطش ، لاله صفت سوخت حسین (ع)
تا مشعل آزادگی افروخت حسین (ع)
بر لوح فلق ، تا به قیامت ، نقش است
درسی که زخون ، به خلق آموخت حسین (ع)
تاسوعای حسینی(علیه السلام)محاصره خیمه ها در کربلا آمدن امان نامه
برای فرزندان ام البنین (سلام الله علیها) - درخواست تاخیر جنگ از سوی
امام حسین (علیه السلام)
تاسوعا
روز نهم ماه محرم را تاسوعا گویند. «تاسوعا» از ریشه «تسع» به معنای
نُه می باشد. در بین عزاداران حسینی، روز نهم محرم با نام قمر بنی
هاشم حضرت ابوالفضل العباس زینت یافته است.
تاسوعاى سال 61 هجرى امام حسين(علیه السلام)و يارانش در محاصره
نيروهاى كوفه بودند. روزى بود كه آب را به روى اهل بيت و ياران امام
بسته بودند، راه ها همه تحت كنترل بود تا كسى به امام نپيوندد.
تهديدهاى سپاه عمر سعد،جدى تر و حالت تهاجمى آنان به سوى خيمه ها
بيشتر مى شد. عصر روز پنجشنبه تاسوعا، ابن سعد با دستورى كه از
ابن زياد دريافت كرده بود، آماده جنگ با امام حسين (علیه السلام) شد.
گروهى از سپاه كوفه به سوى خيمه گاه امام تاختند. امام كنار خيمه اش
نشسته و به شمشير تكيه داده بود.
زينب، صداى همهمه مهاجمان را شنيد. امام را (كه خواب، چشمانش را
ربوده بود) بيدار كرد. سیدالشهدا، خوابى را كه آن لحظه ديده بود نقل كرد
كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرمود: پيش ما مى آيى.
حسين علیه السلام برادرش عباس را همراه جمعى جلو فرستاد تا از
هدف مهاجمان آگاه شوند. چون فهميدند كه به قصد جنگ يا گرفتن بيعت
آمده اند به دستور امام، آن شب را مهلت طلبيدند تا به عبادت و نماز
بپردازند و درگيرى به فردا موكول شد.[1]
امام صادق (علیه السلام) درباره محاصره شدن سيدالشهدا در روز عاشورا
فرموده است: «تاسوعا يوم حوصر فيه الحسين و اصحابه بكربلاء واجتمع
عليه خيل اهل الشام و اناخواعليه و فرح ابن مرجانة و عمر بن سعد بتوافر
الخيل و كثرتها واستضعفوا فيه الحسين و اصحابه و ايقنوا انه لا ياتى
الحسين ناصر و لا يمده اهل العراق.»[2]
روزى است كه حسين (علیه السلام) و اصحاب او در كربلا محاصره
شدند و سپاه شاميان بر ضد آنان گرد آمد.ابن زياد و عمر سعد نيز از فراهم
آمدن آن همه سواران خوشحال شدند و آن روز، حسين (علیه السلام) و
يارانش را ناتوان شمردند و يقين كردند كه ديگر براى او ياورى نخواهد آمد
و عراقيان نيز او را پشتيبانى نخواهند كرد.
عاشورا
وجه تسمیه روزعاشورا
گفته اند: علّت نامگذارى روز دهم محرّم به عاشورا آنست كه ده نفر از
پيامبران با ده كرامت در اين روز، مورد تكريم الهى قرار گرفته اند.[3]
عاشورا در فرهنگ شیعه
در فرهنگ شيعى،به خاطر واقعه شهادت امام حسين(علیه السلام)در اين
روز، عظيمترين روز سوگوارى و ماتم به حساب مى آيد كه بزرگترين فاجعه
و ستم در مورد خاندان پيامبر انجام گرفته و دشمنان اسلام و اهل بيت اين
روز را خجسته شمرده به شادى مى پرداختند، امّا پيروان خاندان رسالت،
به سوگ و عزا مى نشينند و بر كشتگان اين روز مى گريند. امام صادق
(علیه السلام) فرمود: «و امّا يوم عاشورا فيوم اصيب فيه الحسين
(علیه السلام) صريعا بين اصحابه و اصحابه حوله صرعى عراة».[4]
عاشوراروزى است كه حسين(علیه السلام) ميان يارانش كشته بر زمين
افتاد،ياران او نيز پيرامون او به خاك افتاده و عريان بودند.
امام رضا (علیه السلام) فرمود: «من كان عاشورا يوم مصيبته و بكائه
جعل الله عزّ و جلّ يوم القيامة يوم فرحه و سروره»،[5] هر كس را كه
عاشورا روز مصيبت و اندوه و گريه باشد، خداوند قيامت را روز شادى او
قرار مى دهد. در «زيارت عاشورا» درباره اين روز غم انگيز كه امويان آن را
مبارك مى دانستند، آمده است: «اللّهم هذا يوم تبرّكت به بنو اميّة
و ابن آكلة الأكباد ....
امامان شيعه، ياد اين روز را زنده مى داشتند، مجلس برپا مى كردند،
بر حسين بن (على علیه السلام) مى گريستند، آن حضرت را زيارت
مى كردند و به زيارت او تشويق و امر مى كردند و روز اندوهشان بود. از
جمله آداب اين روز، ترك لذّتها، دنبال كار نرفتن، پرداختن به سوگوارى و
گريه، تا ظهر چيزى نخوردن و نياشاميدن، چيزى براى خانه ذخيره نكردن،
حالت صاحبان عزا و ماتم داشتن و ... است.[6]
هشتم محرم الحرام؛
قحط آب در خیمه های حسینی(ع)
پیرو منع آب توسط اشقیاء در روز گذشته، در این روز آب در
خیمه های سیدالشهداء (علیه السلام) نایاب شد.
کربلا….چهارشنبه هشتم محرم الحرام سال ۶۱ هجری قمری
بسم الله الرحمن الرحیم
قال الحسین (علیه السلام):
مَن نَفُّسَ کُربَۀَ مُؤمِنٍ فَرَّجَ اللهُ عَنهُ کُرَبَ الدُّنیَا وَ الاخِرَۀِ
کسی که اندوه و گرفتاری مؤمنی را برطرف سازد، خداوند غم های دنیا
و آخرتش را می زداید.
(بحارالأنوار، ج ۷۵، صفحه ۱۲۱)
در روز هشتم محرمالحرام سال ۶۱ هجرى قمرى با اینکه سپاه
امام حسین (ع) در محاصره شدید قرار داشت، امیه بن سعد طایی خود
را به یاران امام رساند.
امیه بن سعد طایی از شهدای کربلا به شمار میآید و روز عاشورا به
نقلی در حمله اول شهید شد. وی در سوارکاری نامی، شجاعی از
کوفیان و از اصحاب امیرالمومنین (ع) بوده است و در جنگ صفین نیز
حضور داشتند در این روز عطش بار دیگر بر همراهان امام (ع) غلبه
کرد و عمربن حجاج به محاصره شریعه فرات مباهات میکرد و به
حضرت زخم زبان میزد.
با توجه به اینکه عطش بر امام و همراهان غلبه کرده بود، عبدالله بن
حصین ازدی بر محاصره فرات فخر میورزیدند عبدالله بن حصین ازدی
که مرگش دربجیله رخ داد، به رویارویی امام آمده و گفت: ای حسین!
آیا این آب را نمیبینی که همچون دل آسمان میدرخشد؟! به خدا
سوگند یک قطره از آن را نخواهی چشید تا تشنه کام بمیری! امام فرمود:
خدایا! او را از تشنگی بمیران و او را هرگز نیامرز.
حمید بن مسلم میگوید: پس از آن، او مریض شد و من به عیادتش رفتم
سوگند به خدایی که هیچ معبود به حقی جز او نیست. او را دیدم که
پیوسته آب میخورد و سیراب نمیشد، سپس آن را پس میداد و دوباره
میآشامید و سیراب نمیشد. بدین گونه بود تا مرد.
پیرو منع آب توسط اشقیاء در روز گذشته، در این روز آب در خیمه های
سیدالشهداء (علیه السلام) نایاب شد.
هر لحظه تب عطش در خیمه ها افزون می شد، امام(ع) برادرش عباس
(ع)را به همراه عده ای شبانه حرکت داد. آنها با یک برنامه ی حساب شده،
صفوف دشمن را شکسته و مشکها را پر از آب کردند و به خیمه ها
برگشتند.
بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا...
ملاقات امام(علیه السلام) با عمرسعد:
حضرت فرمود:« ای پسر سعد! آیا با من مقاتله می کنی و از خدا هراسی
نداری؟» ابن سعد گفت:« اگر از این گروه جدا شوم، خانه ام را خراب و
اموالم را از من می گیرند و من بر حال افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد
بیمناکم.» حضرت فرمود:« تو را چه می شود؟ خدا جان تو را به زودی در
بستر بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد…گمان می کنی که به حکومت
ری و گرگان خواهی رسید؟ به خدا سوگند چنین نیست و به آرزویت
نخواهی رسید»
عبیدالله طی نامه ای عمر بن سعد را تهدید به عزل و برکناری کرده،
می گوید:« اگر از فرمان من سر باز زنی، مسئولیت لشکر را به شمر بن
ذی الجوشن واگذار خواهم کرد».
ابومخنف از زبیدی نقل کرده که میگفت: از عمروبن حجاج هنگامی که
نزدیک اصحاب امام (ع) شد شنیدم میگفت: ای کوفیان! از ابن زیاد و
جمع خود دست نکشید و در کشتن کسی که از دین بیرون رفته
امام حسین (ع) و با امام خود یزید مخالفت میکند تردید نکنید.
امام فرمود: ای عمروبن حجاج! آیا مردم را بر من میشورانی؟ آیا ما از
دین خدا بیرون رفتهایم و شما بر دین پایدار ماندهاید؟ هان! به خدا سوگند،
آنگاه که جانهای شما از بدنها مفارقت کنند و بر این اعمال خود بمیرید،
درخواهید یافت که کدام یک از ما از دین خدا بیرون رفته و چه کسی به
سوختن در آتش سزاوارتر است.
در پایان روز هشتم، حضرت سکینه (ع) فرزند اباعبدالله الحسین (ع)
میگوید مهتاب فضای خیمه امام را روشن کرده بود دیدم پدرم میان
جمعیت ایستاده و خطاب به یاران و همراهان میفرماید: ای مردم!
هر کدام از شما که میتواند بر تیزی شمشیر و ضربات نیزهها صبر کند،
با ما قیام نماید وگرنه از میان ما برود و خود را نجات دهد.
سخنان امام به پایان نرسیده بود که یاران همگی صدا زدند سوگند به
خدا چنین نخواهیم کرد،بلکه جان،مال،زن و فرزندان خود را فدای تو
خواهیم کرد.
دکتر حشمت الله قنبری در گفتگوی ویژه خبری:امام حسین(ع) برای چه
عمر بن سعد را در شب هشتم دعوت کرد؟ آیا می خواست پروتکل الحاقی
به قیامش بدهد؟ آیا می خواست عمر بن سعد را قانع کند تا برود با
نمایندگی حاکمیت طاغوت بنی امیه مفری برای برون رفت از این بن بست
پیدا کند؟تمام زوایای تاریخ کربلا را از زبان هر انسان معاندی که کتاب
نوشته می بینید که این مسائل نبوده است.
1-درباره گفتگوی امام حسین (ع) و عمر سعد
حضرت فرمود:« ای پسر سعد! آیا با من مقاتله می کنی و از خدا هراسی
نداری؟» ابن سعد گفت:« اگر از این گروه جدا شوم، خانه ام را خراب و
اموالم را از من می گیرند و من بر حال افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد
بیمناکم.» حضرت فرمود:« تو را چه می شود؟ خدا جان تو را به زودی در
بستر بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد...گمان می کنی که به حکومت ری
و گرگان خواهی رسید؟ به خدا سوگند چنین نیست و به آرزویت نخواهی
رسید.»
هدف از مذکره امام حسین(ع) با عمر سعد چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم
در مقاتل نوشتهاند که عمربن سعد یک روز پس از امام حسین (ع) به کربلا
رسید و وقتی مستقر شد، امام پیکی به سوی او فرستاد که امشب بین
دو لشکر دیداری داشته باشیم.
هدف از این دیدار چه بود؟ آیا هدف دستیابی به یک توافق جامع بود که نه
سیخ بسوزد و نه کباب، و به اصطلاح امروزیها به وضعیت «برد- برد»
منتهی شود؟ در پاسخ به این مساله باید دید که از منظر چه کسی به
اهداف این گفتگو مینگریم: از منظر امام حسین (ع) یا از منظر عمر بن
سعد؟ از هر دو منظر میتوان هدف از این گفتگو را رسیدن به وضعیت
«برد-برد» دانست؛ اما با دو تلقی بسیار متفاوت از «بُردن».
بیتردید تلقی امام حسین (ع) از «بُرد»، تلقی قرآنی است همان
وضعیتی که خداوند متعال در سوره آلعمران، آیه ۱۸۶ آن را این گونه بیان
کرده است که: «وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ الْقِیَامَهِ فَمَن زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ
وَأُدْخِلَ الْجَنَّهَ فَقَدْ فَازَ » «ثمره کامل کار شما در روز قیامت داده میشود
(به تعبیر امروزی «برد» حقیقیِ شما در آخرت معلوم میشود) پس اگر
کسی از آتش رهایی یافت و به بهشت وارد شد، اوست که برنده است.»
مهمترین هدف امام حسین (ع) و بلکه تمام ائمه از حکومت و بلکه از هر
اقدام اجتماعی دیگر، این بوده که کسی به جهنم نرود و همگان به بهشت
وارد شوند؛ و لذا تنها مطلبی که در تمام کتب تاریخی معتبر[۱] از این دیدار
روایت شده این است که حضرت به عمرسعد پیشنهاد داد که دست از یزید
و یزیدیان بردارد و به امام حسین (ع) بپیوندد تا به سعادت و «برد» حقیقی
برسد؛ اما عمرسعد این پیشنهاد را نمیپذیرفت و بر موضع ناحق خود
اصرار میورزید.
در تلقیِ حسینی، مادام که هدایت دشمن از مسیر گفتگو ممکن باشد،
باید به این راه تمسک کرد، ولذا امام، نه فقط با عمر سعد، بلکه قبل از او با
حر، و بعد از آن در روز عاشورا با لشکر دشمن، از موضع عزت به سخن
گفتن پرداخت و کوشید وضعیت را به وضعیت «برد-بردِ» اخروی برساند،
یعنی کاری کند که هیچکس جهنمی نشود و همه راه بهشت را در پیش
گیرند تا همه برنده شوند. البته در این منطق، وقتی که گفتگو به نتیجه
نمیرسد و دشمن جز تسلیم امام و کوتاه آمدن وی از اهدافش، به چیزی
راضی نمیشود، امام فریاد برمیآورد که «به خدا قسم که همچون ذلیلان
دست بیعت نخواهم داد و همچون بردگان فرار را بر قرار ترجیح نمیدهم»
[۲] و حاضر میشود که جان خود و یارانش فدا شود و اهل بیتش به
اسارت روند، اما ذرهای تسلیم زورگویی زورگویان نشود.
اما در اردوگاه عمر سعد تحلیلی دنیوی از وضعیت «برد- برد» رواج دارد.
عمر سعد به کربلا نیامد که با امام بجنگد،بلکه به خیال خود آمد تا بین امام
و یزید آشتی دهد! از منظر عمر سعد، وضعیت «برد-برد» یعنی رسیدن به
وضعیت میانهای که هرکدام از طرفین تاحدودی از موضع اولیه خود عدول
کنند و در نهایت هرکدام بخشی از خواستههایی را که از ابتدا دنبالش
بودهاند رها کرده، و به بخشی از آن برسند؛ نه امام کشته شود و نه یزید
از حکومت کنار رود. و حاشا که حسین (ع) لحظهای چنین پنداری را به
ذهنش راه دهد. امام(علیه السلام)که در ابتدای حرکتش از مدینه فرمود:
«انا لله و انا الیه راجعون؛ بدانید که پرونده اسلام بسته خواهد شد اگر که
همچون یزیدی بر این امت حکومت کند»[۳] آیا حاضر خواهد بود که از
خواستهاش ذرهای عدول کند و به یک توافق جامع مرضی الطرفین
(برد- برد دنیوی) برسد؟ کسی که وقتی از مکه بیرون میآمد خطبه
شهادتطلبی میخواندکه:«قلاده مرگ به گردن بنیآدم به زیبایی گردنبند
بر گردن دختر جوان است… هر آن کس که آماده است جان خود را در راه
ما فدا کند و خود را آماده لقای پروردگارش کرده، بار رحیل بربندد که من
صبحگاه عازم هستم انشاءالله تعالی»[۴] آیا آمده که به توافق بینابین
برسد؟
تردیدی نیست که در این گفتگو عمر سعد دنبال چنین وضعیتی بود،
میخواست بین یزید و حسین (ع) آشتی برقرار کند و در دل این آشتی،
خودش هم چند صباحی به حکومت ری برسد؛ اما سیدالشهداء
(علیهالسلام) با تعبیر «هیهات منا الذله» خط بطلانی بر این پندار خام
کشید؛ و نشان داد که فقط دنیاپرستان یا کوتهبینانی که ماهیت یزید را
نمیشناسند ممکن است که درصدد برآیند که بین حسین و یزید آشتی
دهند. و حادثه عاشورا نشان داد که، در آخرین دقایقی که آشتیناپذیری
حسین (ع) و یزید بر همگان مسجل شود، چنین افرادی بر دو قسم بوده
و خواهند بود:
برخی از این افراد که از قدیم، اندک حریت و ادبی در وجودشان مشاهده
میشد، همچون حر، سرافکنده به دامان حسین (ع) برخواهند گشت و با
شرمساری تمام، از موضعی که تاکنون بر اثر کوتهبینیشان درپیش گرفته
بودند از عمق جان توبه خواهند کرد و به خاطر عمق خطای راهبردیای که
در تحلیل خود داشتند پیش از دیگران، جان خود را فدا خواهند کرد تا بلکه
توبهشان قبول شود (و البته امام (ع) علیرغم همه دردسرهایی که
کوتهبینی اینان برای امام و اهل بیتش پیش آورد، توبه صادقانهشان را
خواهد پذیرفت) و دسته دوم، که متاسفانه خیل عظیمی از این دنیاپرستان
و کوتهبینان را تشکیل میدهند، از آنجا که هدفشان از وضعیت «برد- برد»
این بود که دنیایشان به کام باشد، وقتی آشتی برقرار نشد، رودر روی
امام(علیه السلام) خواهند ایستاد؛ هرچند آینده نشان میدهد که نه تنها
به مطلوب خود (حکومت ری) نمیرسند، بلکه به خسران دنیا و آخرت مبتلا
خواهند شد.
به امید آنکه خداوند توفیق درک حقیقت عاشورایی را به همه ما عطا
فرماید.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
[۱] . مانند تاریخ طبری، ج۵، ص۴۱۳؛ مقتل خوارزمی، ج۱، ص۲۴۵، الفتوح، ج۵، ص۹۲؛ جالب
اینجاست که همان زمانها پیروان عمر سعد چنین شایع کردند که مفاد این مذاکرات این بود
که امام حسین (ع) در این گفتگوها گفته که یکی از این سه کار را بکنم: «یا به جایی که
آمدهام برگردم، یا دست در دست یزید بگذارم و هرچه او فرماید! یا به یکی از مرزها که شما
بگویید بروم و همانند اهالی آنجا زندگی کنم!» و ابومخنف (از راویان معتبر واقعه کربلا) بعد
از این نقل قول، شواهد متعدد بر ساختگی و کذب بودن این نقل میآورد (تاریخ طبری، ج۵،
ص۴۱۳) و اگر شواهد تاریخی وی هم نبود، مشی حضرت در این ایام و خطبههای ایشان و
سخنان صریح ایشان در روز عاشورا همچون «ُ لَا وَ اللَّهِ لَا أُعْطِیکُمْ بِیَدِی إِعْطَاءَ الذَّلِیلِ وَ لَا أَفِرُّ
فِرَارَ الْعَبِید» (به خدا قسم که همچون ذلیلان دست بیعت نخواهم داد و همچون بردگان فرار
را بر قرار ترجیح نمیدهم) کاملا ساختگی بودن این نقل قولها را نشان میدهد.
[۲] . «لَا وَ اللَّهِ لَا أُعْطِیکُمْ بِیَدِی إِعْطَاءَ الذَّلِیلِ وَ لَا أَفِرُّ فِرَارَ الْعَبِید» (ارشاد مفید، ج۲،ص۹۰)
[۳] . «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ إِذْ قَدْ بُلِیَتِ الْأُمَّهُ بِرَاعٍ مِثْلِ یَزِید»
(اللهوف فی قتلی الطفوف، ص۲۴)
[۴] . «خُطَّ الْمَوْتُ عَلَى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقِلَادَهِ عَلَى جِیدِ الْفَتَاهِ … مَنْ کَانَ بَاذِلًا فِینَا مُهْجَتَهُ وَ
مُوَطِّناً عَلَى لِقَاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْیَرْحَلْ مَعَنَا فَإِنَّنِی رَاحِلٌ مُصْبِحاً إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى(اللهوف فی
قتلی الطفوف، ص۶۱)
سایت دکترحسین سو زنچی8/8/1393
۲- منع آب از امام حسین(ع)
در روز هفتم محرم آب به روی سپاه امام حسین(ع) بسته شد
و آرام آرام زمان به هرچه بیشتر نمایانگر شدن جلوههای
ایثارگری در صحرای کربلا نزدیک میشد.
در این روز آب را بر اهل سپاه سید الشهدا (ع) بستند، چه اینکه نامه
ابن زیاد بدین مضمون رسید که:
"نگذارید حتی یک قطره آب هم به آنها برسد"
بدین ترتیب "عمرو بن حجاج زبیدی" با تعداد بسیاری تیرانداز مامور منع
آب فرات شدند، که به هیچ وجه آبی به خیمهگاه پسر پیامبر(ص) برده
نشود.
منبع:
یک رهایافته از تشکیلات بهائیت گفت: بهائیها تاریخ تولد رهبرانشان را از
تاریخ شمسی به قمری تغییر داده و آن را به روز اول و دوم محرم تعریف
کرده و هر ساله در این ایام به رقص و جشن و پایکوبی مشغول میشوند.
فاطمه محبتی: یکی از اعضای رهایافته از تشکیلات بهائیت در نشست
خبری با اصحاب رسانه که در محل مرکز مدیریت حوزههای علمیه برادران
استان البرز برگزار شد،با بیان اینکه بهاییت دین نیست،بلکه یک فرقه است
بیان کرد:افراد تحت پوشش این فرقه از خود اختیار و ارادهای ندارند و تمام
فعالیتهای آنها تحت نظر تشکیلاتی است که ادعای آزادی تفکر و بیان
است.وی به اهداف این تشکیلات اشاره کرد و افزود:بهائیت فرقهای است
که هدف آن از بین بردن دین مبین اسلام است و این فرقه ضاله که از
طریق تشکیلات اسرائیل حمایت و پشتیبانی میشود، برای رسیدن به
اهداف پلید خود دست به هر کاری می زند.
محبتی بیان داشت: تقسیمبندی ایام سال و روز بدون قانون خاصی یکی
از حربههای آنان است، به گونهای که تاریخ تولد علی محمد باب و
حسین علی نوری را از تاریخ شمسی به قمری تغییر داده و آن را به روز
اول و دوم محرم تعریف کرده و هر ساله در این ایام به رقص و جشن و
پایکوبی مشغول میشوند.
وی با بیان اینکه اعضای فرقه بهائیت برای بیاهمیت جلوه دادن
عزاداری امام حسین(ع) از هیچ اقدامی دریغ نمیکنند، ابراز داشت:
تشکیلات بهاییت به دختران جوان این دستور را میدهند که با آرایش
زننده و پوشش غیر اسلامی وارد هیأتها و محافل عزاداری
امام حسین(ع) شوند تا با این اقدامات قداست مراسم حسینی را
از بین برده و هتک حرمت کنند.
این رهایافته از تشکیلات بهائیت یادآور شد: جریانات وابسته به این
تشکیلات در اغتشاشات سال 88 حضوری پر رنگ داشته و در روز
عاشورا به خیابانها آمده و به رقص و پایکوبی پرداخته و بعضی از
هیأتها را به آتش کشیده و از این رو تعدادی از این افراد توسط
ماموران نیروی امنیتی دستگیر شده و روانه زندان شدند که طبق
اعترافات افراد دستگیر شده این دستور از بیتالعدل گرفته شده بود.
وی به کلاسهای گلشن توحید با محوریت دروس اخلاقی اشاره کرد
و ادامه داد: تعالیم و آموزشهای این کلاس مبتنی بر پرستش بهاء
و ایجاد ترس و وحشت در صورت سرپیچی از آن است و سعی دارند
از سن سه سالگی و با ورود اجباری کودکان خانوادههای بهائی به
مهدکودکهای خاص این فرقه، این طرح را اجرا کرده و به هدف پلید
خود برسند.محبتی با بیان اینکه اعضای این تشکیلات با مطرح کردن
مطالبی مانند عدم آزادی بیان و تساوی حقوق زن و مرد سعی در
خدشه وارد کردن به اسلام دارند، اظهار داشت: افراد آموزش دیده برای
ایجاد تشویش اذهان عمومی وارد فضاهای مختلف فرهنگی، اجتماعی،
سیاسی و... میشوند تا به شیوه مدیریت شده مردم را جذب بهائیت
کنند.
وی افزود: تشکیلات در ابتدا برای جذب افرادی که از فرقه جدا شدهاند
با ترفند محبت و سازش وارد شده و با وعدههای دروغین سعی در
بازگرداندن فرد دارند، در صورت عدم بازگشت فرد به تشکیلات به آزار
و اذیت و تهدید او می پردازند.
این رهایافته از تشکیلات بهائیت به خشونت رفتاری و اخلاقی از سوی
خانواده و تشکیلات اشاره کرد و بیان داشت: زمانی که خانوادهام از
مسلمان شدنم مطلع شدند، مرا از ارث محروم کردند و برادرم به دستور
تشکیلات برای از بین بردنم اقدام به اسیدپاشی کرد، اما موفق به
انجام این عمل نشد و تنها به چشمانم آسیب وارد شد.
وی ادامه داد: از اعضای 9 نفره بیتالعدل چهار نفر ایرانی و پنج نفر
دیگر از کشورهای دیگری هستند که همگی مستقیم و غیرمستقیم
به دستگاهها و سرویسهای جاسوسی آمریکایی و اروپایی مرتبط
هستند.
محبتی در پایان بر فروپاشی این تشکیلات اشاره کرد و گفت: امروز
اسرائیل در مرز فروپاشی و نابودی است، قطعاً با متلاشی شدن
اسراییل این تشکیلات نابود خواهد شد، پس فرزندان بهائیت از فرصت
باقی مانده استفاده کرده و به آغوش اسلام حقیقی بازگردند تا بیش
از این دچار خسران دنیوی و اخروی نشوند.
زندگینامه یاران امام حسین(ع) : حبیب ابن مظاهر اسدی
حبیب فرزند مظاهر چهارده سال پیش از هجرت پیامبر اکرم (ص) در
خاندان بزرگ بنی اسد در یمن به دنیا آمد. سال نهم هجری با خانواده اش
به مدینه آمد و آن جا ساکن شد. در نوجوانی فقط مدتی از اوایل زندگی را
در زمان پیامبر (ص) گذراند و در این مدت کوتاه، به خاطر دوستی با یکی
از کودکان مدینه که او حسین بن علی بن ابیطالب (ع) بود، معروف بود.
روزي رسول خدا (صلي الله عليه و آله) از ميان جمعي از کودکان که
مشغول بازي بودند، يک نفر را مورد لطف و بوسه قرار دادند، هنگاميکه
اصحاب سبب را از ايشان پرسيدند؛ حضرت رسول (صلي الله عليه واله)
فرمودند: روزي ديدم اين کودک خاک زير قدم حسين عليه السلام را بر
ميداشت و بر سر و صورت خود مسح ميکرد و بدين جهت من او را
دوست ميدارم و جبرئيل مرا خبر داده که او از شهداي کربلاست.[2]
این دو نفر با یکدیگر حدود 10 تا 13 سال اختلاف سن داشتند اما حبیب
همیشه در مقابل این کودک بسیار فروتن بود. دوران جوانی و میانسالی
خود را در کنار امیرالمومنین علی علیه السلام با جنگ های صفین و
نهروان پشت سر گذاشت و همواره نامش در کنار یاران امام علی
(علیه السلام) رقم خورد. در دوران خلافت امیرالمومنین و با آغاز جنگ
جمل، همراه آن حضرت راهی بصره شد و پس از پایان جنگ، کوفه را برای
زندگی خود انتخاب کرد. پس از شهادت امام علی علیه السلام، در کنار
امام مجتبی (علیه السلام) و در سایه ی آن حضرت بود.
حبیب بن مظاهر،در این سال ها در کنار اهل بیت پیامبر غم ها و اندوه های
فراوان از دشمنان اهل بیت دید تا به سن پیری رسید.
ايشان از اشراف و چهرههاي سرشناس قبيله بني اسد و از اصحاب
رسول خدا صلي الله عليه و آله ميباشد که دوران حضرت را درک کرده
و همچنين از ياران امام علي عليه السلام به شمار ميآيد ؛ هنگامي که
حضرت در کوفه سکني گزيدند او هم به کوفه آمد و در تمام جنگها
خدمت مولي شمشير ميزده است و از اصحاب خاص و حاملان سرّ
حضرت علي عليه السلام بوده بطوريکه اخبار غيبي نيز از وي شنيده
شده است.[1]
او از جمله کساني است که وقتي متوجه شدند امام حسين
(عليه السلام) از مدينه خارج شده اند، نامه اي به ايشان نوشتند و از
حضرت دعوت کردند که به کوفه بيايند .
هنگامي که مسلم پيک امام عليه السلام وارد کوفه شد به خدمت او
رسيد و به ياري او شتافت . اما هنگامي که مسلم دستگير شد خود را
از دشمن مخفي داشت و شبانه به سمت کربلا راهي شد.[3]
حبيب در کربلا اقدامات بسياري انجام داد که از آن جمله ميتوان به اين
نکته اشاره کرد که وقتي کمي و قلت ياران امام حسين عليه السلام را
مشاهده کرد از ايشان درخواست نمود تا به قبيلهي بنياسد که نزديک
کربلا سکني داشتند رفته و نيروي کمکي با خود بياورد، وقتي به ميان
قبيله رفت 90 مرد جنگي را آماده پيوستن به سپاه ابي عبدالله
(عليه السلام) نمود؛ عمر بن سعد توسط 400 مرد در سپاه «ازرق»
جلوي آنها را ميگرفت به طوريکه مجبورشدند باز گردند و حبيب به ناچار
تنها به کربلا بازگشت.[4] اقدام ديگر وي اين بود که هنگامي که فهميد
حضرت زينب سلام الله عليها و ساير زنان درباره ياري کردن اصحاب و
پايداري آنان در ميدان رزم نگران هستند، تمام اصحاب را جمع کرد و نزد
بني هاشم برد و ندا داد: «اي حريم رسول خدا! اين شمشيرهاي جوانان
و جوانمردان شماست که به خلاف نخواهد رفت تا اين که گردن بدخواه
شما را بزند، اين نيزههاي پسران شماست، سوگند ياد کردهاند که تنها بر
سينه جدا شده از دعوتتان فرو روند»در اين هنگام زنان گريستند و گفتند:
اي پاکان! از دختران رسول الله و ناموس اميرمومنان حمايت کنيد.
در شب عاشورا نيز نقل شده که بسيار شاد بود و مزاح ميکرد، يکي از
ياران به او خرده گرفت: اي بردار! اين ساعت زمان شوخي نيست.»
حبيب در پاسخ گفت: «کجا از اينجا سزوارتر براي شادي خواهد بود؟ در
حاليکه تنها فاصله ما با حور العين، حمله اين قوم برماست که تا
شمشيرها را از نيام برکشند.»
روز عاشورا وقتي که به درخواست يکي از ياران، امام (عليه السلام)
قصد برگزاري نماز جماعت را داشتند، فردي از سپاه ابن سعد به نام
حصين بن تميم برآشفت و گفت: «پنداشتهاي که نماز از آل رسول قبول
نميشود ولي از تو – اي الاغ- پذيرفته ميشود؟
حصين بن تميم که تاب شنيدن يک سخن را نداشت به حبيب حملهور شد
و حبيب ضربهاي به صورت اسب وي وارد کرد و باعث شد که زمين بيفتد.
اطرافيان حصين براي نجات وي شتافتند؛ اما حبيب در حاليکه رجز
ميخواند 62 نفر از آنان را به هلاکت رساند، اما ناگهان فردي به نام
«بُدَيل بن صُريم» با شمشير ضربهاي به حبيب زد و فرد ديگري از همان
قبيله با نيزهاش ضربهاي به حبيب زد و باعث شد حبيب زمين بخورد،
هنگامي که خواست برخيزد «حصين بن تميم» با شمشير بر فرق او زد
و سر حبيب را از تن وي جدا ساخت.
نقل شده است که وقتي حبيب به شهادت رسيد انکساري در چهرهي
امام حسين (عليه السلام) ايجاد شد و حضرت فرمودند: «اي حبيب تو
انسان فاضلي بودي که هر شب يک ختم قرآن ميکردي.[5] و در جايي
ديگر آمده است که امام فرمودند: عندالله احتسب نفسي و حماة اصحابي.
«خودم و اصحابم را نزد خدا حساب ميکنم.»[6]
[1] . ابصار العين، ص101.
[2] .منتخب طريحي
[3] .ابصار العين، ص57.
[4] .متقل الحسين مقدم، ص254.
[5] . ينابيع الموده، ج3، ص72.
[6] . وقعة الطف، ص231.
سالروز شهادت محمد حسین فهمیده بسیجی 13 ساله
در جبهه جنوب سال 1359
زندگی نامه
وی فرزند محمد تقی است که در خانواده ای مذهبی د ریکی از روزهای
بهاری اردیبهشت 1346 ( مصادف با سوم محرم ) در شهر خون و قیام در
خانه ای محقر و کوچک درمحله پامنار قم چشم به جهان گشود.
دوران کودکی راهمراه سایرفرزندان خانواده و درکنار برادرش داوود که
وی نیز سه سال بعد از شهادت محمد حسین به فوز شهادت نایل آمد،
با صفا وصمیمیت ودر زیر سایه محبت و توجه پدر و مادری مهربان ،
سپری کرد . درسال 1352، به مدرسه رفت وکلاس اول تا چهارم ابتدایی
را با یک معلم روحانی طی کرد. سال پنجم ابتدایی واول و دوم راهنمایی
را به دلیل انتقال خانواده اش به کرج در دو مدرسه دراین شهر گذراند.
درهمین دوران بود که به واسطه حوادث انقلاب، روح وی نیز، مانند
میلیون ها جوان و نوجوان دیگر کشور، دچار تحولات عظیمی گردید.
شخصیت او با داشتن خانواده ای متدین ومذهبی و شرایط خاص شهر
مقدس قم و نیز زمینه مساعد روحی به گونه ای شکل گرفت که سرشار
از دین و فرهنگ غنی اسلام بود.
از عوامل مهم دیگر د رشکل گیری شخصیت او ، نوارها واعلامیه های
امام بود که قبل از انقلاب به دست او می رسید.
شهید فهمیده ، نوجوانی خوش برخورد، شجاع ، فعال ، کوشا بود که به
مطالعه علاقه زیادی داشت و با وجود این که به سن تکلیف نرسیده بود،
نماز می خواند و احترام خاصی برای والدینش قایل بود و هرگز به آن ها
بی احترامی نمی کرد. شیفته و عاشق امامقدس سره بود و با تمام وجود
سعی در اجرای فرامین امامقدس سره داشت . او می گفت :امام هر چه
اراده کند، همان را انجام خواهم داد و من تسلیم او هستم .
هنگام ورود اما مقدس سره به ایران به دلیل مصدوم بودن ، موفق به
زیارت امامقدس سره نگردید، اما پس از بهبودی دراولین فرصت به شهر
مقدس قم رفته و موفق به دیدار شد. شهید فهمیده ، یکی از هزاران
دانش آموز بسیجی کشور است که با نثار خون خود برطراوت و سرخی
خون شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی افزود. وی دوران کودکی و
نوجوانی خود را در حالی سپری کرد که هر روز آن همراه حادثه ای بود
که در شکل گیری شخصیت او موثر واقع می شد. او با سرمایه عظمیی
از فهم و درک انقلابی واسلامی به دنبال طوفان حوادث انقلاب، واردجنگ
شد و با وجود سن کم ، خود را به خونین شهر قهرمان رسانید و با اقدامی
آگاهانه و شجاعانه ، نام خود را در دفتر شهیدان زنده تاریخ ثبت کرد.این
دانش آموز رزمنده بسیجی، با ایمان و بینش عمیق واستوارخود در جنگ
با دشمن پیش قدم و با نیل به شهادت ، درس شجاعت ، فداکاری و
مقاومت را به همه بسیجیان و امت حزب الله آموخت، امام بزرگوارمان از
این نوجوان 13 ساله به عنوان رهبر یا د فرموده و بدین گونه نام و یاد او،
منشا حماسه های بزرگ شد و تحول عظیمی در شیوه های دفاع مقدس
و نبرد رزمندگان اسلام ایجاد کرد و راه پیروزی وسرافرازی را یکی پس از
دیگری، هموار ساخت . امروز شهید فهمیده به حق الگوی شایسته ای
برای دانش آموزان بسیجی و جوانان و نوجوانان کشور می باشد و
یاد آوری این حماسه می تواند یادآور دوران دفاع مقدس و ارزش های
والای آن زمان باشد[بسیج]
جنگ با زورگویان
دشمن ناجوانمردانه به خاک ایران حمله کرده بود. می خواست همه جا را
بگیرد. آنها به هیچ کس رحم نمی کردند. به هر جا می رسیدند خراب
می کردند. هر کس را می دیدند می کشتند. ارتش هنوز آماده نبود. هر
طور شده باید جلو آنها گرفته می شد. عده ای از جوانان شهرهای مرزی
مقابل آنها ایستادند و با آنها می جنگیدند؛ اما تعداد آنها خیلی کم بود. باید
نیروهای بیشتری از تمام ایران به آنجا می رفتند تا جلو آنها را بگیرند وگرنه
همه کس و همه چیز را نابود می کردند.
سربازان امام خمینی (رحمه الله علیه)
امام خمینی (رحمه الله) رهبر کشور ایران از جوانان خواست به جبهه بروند.
خیلی از جوانان به جبهه رفتند. محمدحسین فهمیده هم تصمیم گرفت به
جبهه برود. و به حرف رهبرش گوش کند؛ اما او را به جبهه نمی بردند.
او 13 سال بیشتر نداشت. او خودش را هر طور شده به جبهه و خط مقدم
رساند. خط مقدم نزدیک دشمن بود.
تصمیم مهم
یک روز تانک های زیادی به طرف ایران حرکت می کردند. محمدحسین به
نظرش رسید که تانک ها دارند همه را می کشند. او چند نارنجک با خودش
برداشت و به طرف تانک ها رفت. در هیچ جای دنیا با نارنجک به جنگ تانک
نمی روند؛ اما محمد حسین مجبور بود چون اسلحه بهتری نداشت. او باید
هر چه می توانست به تانک نزدیک شود. همین کار را هم کرد. تانک با
صدای وحشتناکی به چند قدمی او رسید. او با خودش فکر کرد اگر چند
نارنجک را با هم منفجر کند می تواند تانک را از کار بیندازد. او ضامن
نارنجک ها را کشید. گرد و خاک زیادی بلند شد. چند لحظه بعد تانک آتش
گرفت. محمد حسین دیگر دیده نمی شد. «محمد حسین فهمیده» به
آسمان پرکشید. بقیه تانک ها دیگر جلو نیامدند. کار محمدحسین فهمیده
همه جا پیچیده بود. او 13 ساله بود.
فهمیده در بیان رهبری
رهبر معظم انقلاب ، می فرمایند:
زنده نگه داشتن یاد حادثه شهادت دانش آموز بسیجی ، شهید فهمیده از
اصالت های دفاع مقدس می باشد .
مقام معظم رهبری د ردیدار با خانواده او در رابطه با فداکاری و شجاعت
او فرمودند:
بروز چنین حوادثی که از تربیت صحیح واصالت های خانوادگی است ،
صرفا درمحیط های اسلامی جلوه گری و نور افشانی می کند.
فهمیده از نگاه آوینی
سید شهیدان اهل قلم ، حاج مرتضی آوینی ، در قسمتی از برنامه پنجم
روایت فتح با نامشهری درآسمان شهادت محمد حسین فهمیده را این
گونه زیبا ترسیم می کند:
خرمشهر، از همان آغاز خونین شهر شده بود. خرمشهر، خونین شهر
شده بود. آیا طلعت را جز از منظر این آفاق می توا ن نگریست ؟ آنان
در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهای شان زیر
تانک های شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست . اما...
راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمی یابند. گردش خون در
رگ های زندگی شیرین است . اما ریختن آن در پای محبوب ، شیرین تر.
... شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آن جا انباشته است که ترس
از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند. حکمرانان جزایر
سرسبز اقیانوس بی انتهای نور، که پرتوی از آن همه کهکشان آسمان
دوم را روشنی بخشیده است.
خبر شهادت حسین فهمیده
صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامه های خود اعلام می کند که
نو جوانی سیزده ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته آن را منفجر کرده
و خود نیز به شهادت رسیده است . امام قدس سره در پیامی که به
مناسبت دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی صادر می کنند، جملات
معروف خود را پیرامون او می فرمایند:
رهبر ماآن طفل سیزده ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش
از صدها زبان و قلم بزرگ تر است، با نارنجک ، خود را زیر تانک دشمن
انداخت وآن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.
به این ترتیب و با این کلمات ، حسین و فداکاری و شجاعت او جاودانه شد.
بقایای پیکر شهید حسین فهمیده دربهشت زهرا، قطعه 24، ردیف 44،
شماره 11، به خاک سپرده می شود.
چه کسی فتوای قتل امام حسین را صادر کرد؟
"ابن حارث" معروف بود به شریح بن قاضی که اصلاً یمنی بود.
پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را دیده بود و در زمان حضرت محمد(ص)
و ابوبکر منصبی نداشت و در زمان عمر به قضاوت کوفه منصوب شد ودر
زمانهای عثمان و علی (ع) و امام حسن(ع) و معاویه و یزید و عبدالملک و
حجاج و... بر منصب قضاوت بود و وقتی امام علی(علیه السلام) او را به
این منصب گماشت بر او شرط کرد که هیچ حکمی را اجرا نکند، مگر آنکه
آن را بر امام (علیه السلام) عرضه کند.
قضاوت میان حضرت علی(ع) و مرد نصرانی توسط قاضی شریح
نمونه دیگر داستان خلیفه عدالت گستر اسلام علی(ع) است. آن حضرت
روزی سپرگم شده خود را نزد مردی نصرانی یافت او را به نزد قاضی
شریح آورد و گفت: این سپر مال من است وآن را نزد این شخص یافتم که
آن را نه به ایشان فروخته ام ونه بخشیده ام. شریح از مرد نصرانی پرسید:
در مورد ادعای امیر المؤمنین چه پاسخی دارید؟ آن مرد گفت: این سپر از
من ودر ملک من است و امیر هم نزد من دروغگو نمی باشد، قاضی بسوی
علی (ع) نگاه کرد و از وی پرسید: ای امیر! آیا شاهدی هم داری؟
علی (ع) خندید و گفت: شریح به حق رسیده و من شاهدی ندارم.
و قاضی به نفع نصرانی فیصله خود را صادر نمود و آن مرد سپر را گرفت
ورفت و لی دوباره از راه برگشت وگفت: همانا من شهادت می دهم که
این فیصله و حکم پیغمبران است ؛ امیر المؤمنین من را به محاکمه نزد
قاضی خود می برد و او هم به ضرر امیر فیصله می کند. من به یگانگی
خدا و رسالت محمد (ص) شهادت می دهم. ای امیر المؤمنین! این سپر
مال شما است و زمانی که شما از جنگ صفین بر گشته بودید من به
دنبال لشکر شما می آمدم و این سپر را که از بالای یکی از شتر های
شما افتاده بود؛ من برداشتم. علی(ع) به ایشان گفت: این سپر حالا برای
شما باشد و آنرا به وی بخشید.
تذکر حضرت علی (ع) خطاب به قاضی شریح
از مهمترین قضایایى که در آن، رفتار و عملکرد شریح توسط امیرالمؤمنین
(علیه السلام)نکوهش شده تا جایى که امام با نوشتن نامه اى به او از کار
اشتباهش انتقاد نموده است،موضوع خرید خانه اى مجلل به قیمت 80
دینار در دوران تصدى مقام قضاوت بوده است که شرح آن، همراه با نامه
امام (علیه السلام) در کتاب «نهج البلاغه» آمده است « نامه 3 » .
به من خبر دادند که خانه ای به هشتاد دینار خریده ای، و سندی برای آن
نوشته ای، و گواهانی آن را امضا کرده اند. (شریح گفت: آری ای امیر
مومنان امام(ع) نگاه خشم آلودی به او کرد و فرمود:ای شریح! به زودی
کسی به سراغت می آید که به نوشته ات نگاه نمی کند، و از گواهانت
نمی پرسد، تا تو را از آن خانه بیرون کرده و تنها به قبر بسپارد. ای شریح!
اندیشه کن که آن خانه را با مال دیگران یا با پول حرام نخریده باشی، که
آنگاه خانه دنیا و آخرت را از دست داده ای. اما اگر هنگام خرید خانه، نزد
من آمده بودی، برای تو سندی مینوشتم که دیگر برای خرید آن به درهمی
یا بیشتر، رغبت نمی کردی و آن سند را چنین مینوشتم: هشدار از
بی اعتباری دنیای حرام این خانه ای است که بندهای خوارشده، و
مردهای آماده کوچ کردن، آن را خریده، خانهای از سرای غرور، که در
محله نابودشوندگان،و کوچه هلاک شدگان قرار دارد، این خانه به چهار
جهت منتهی می گردد.یک سوی آن به آفتها و بلاها، سوی دوم آن به
مصیبتها،وسوی سوم به هوا و هوسهای سست کننده،و سوی چهارم آن
به شیطان گمرا ه کننده ختم میشود، و در خانه به روی شیطان
گشوده است....
شریح و حادثه کربلا
اولین مداخله شریح در آغاز نهضت کربلا، مربوط به بیعت هفتاد تن از
بزرگان کوفه همچون: حبیببن مظاهر، محمدبن اشعث . ، مختار ثقفى،
عمربن سعد و . . . در حضور شریح و شاهد گرفتن وى بر هوادارى آل على
(علیه السلام) و دعوت از امام حسین (علیه السلام)براى سپردن حکومت
کوفه به او بود .ولى صرف نظر از پیمان شکنى بیشتر این بزرگان، خود
شریح نیز به محض ورود عبیدالله به کوفه در دارالاماره او حضور یافت و
بدون در نظر گرفتن تعهد بر وفادارى با آل على، به جرگه مخالفین آنها
پیوست و یکى از مشاورین درگاه عبیدالله گردید.و عبیدالله نیز که جهت
رسیدن به مقاصد خود به حمایت اشخاصى همچون شریح قاضى - که
در میان مردم مقدس مآب کوفه، از شخصیت ممتازى برخوردار بود - نیاز
داشت، از او استقبال کرد و او همان کارى که در برابر سوء استفاده هاى
«زیاد» و پسرش عبیدالله انجام داد، تا جایى که عبیدالله از کمترین سخن
او فتوایى ساخت « معروف است که وی به دستور عبیدالله زیاد، فتوا داد
که چون حسین بن علی(علیه السلام)بر خلیفه وقت خروج کرده،دفع او بر
مسلمانان واجب است.» و از آن براى بسیج مردم کوفه علیه حسین بن
على (علیه السلام) استفاده کرد بر اثر همین فتوی بود که مردم با امام
خود جنگیدند و شهیدش کردند و او که شاهد چنین سوء استفاده هایى
از گفته خود بود، مهر سکوت بر لب نهاد و به دلیل ترس، مصلحت جویى
و عافیت طلبى خود کوچکترین اعتراضى نکرد و به این وسیله کفه
ترازوی دشمن را در مقابل آل على(ع) سنگین تر نمود .
پس از قیام مختار
مختار پس از تسلط بر کوفه و آرام کردن اوضاع این شهر، شریح قاضى
را که به دنبال بروز فتنه در جهان اسلام، از منصب قضاى کوفه استعفا
کرده و خانه نشین شده بود، به کار قضاوت برگرداند . سپاهیان مختار
و به خصوص شیعیان او، با این کار مخالفت نموده و از مختار خواستند
که وى را عزل کند. شریح نیز پس از شنیدن این اعتراضات، خود را به
بیمارى زد، در نتیجه مختار نیز که تاب تحمل اعتراضات بسیار یاران خود
را نداشت، شریح را از کار برکنار نمود و پس از برقرارى خلافت عبدالملک
و تسلط او بر کوفه، شریح توسط این خلیفه مجددا به مسند قضاوت باز
گردانده شد و پس از به دست گرفتن امارت کوفه توسط حجاج، وى مقام
قضاى این شهر را تثبیت نمود و شریح علاوه بر اشتغال بر این امر،
از مشاوران حجاج نیز به شمار مى رفت . وی حدودا در سن 120 سالگی
فوت کرد.
ورود ابن سعد به کربلا
سردار اموی که خسرالدنیا و الاخره شد
پس از ورود به کربلا، او فردی را نزد امام(ع) فرستاد تا از حضرت(ع) علت
آمدنش به عراق را جویا شود. امام(علیه السلام) در پاسخ،به دعوت مردم
کوفه اشاره کرده، فرمود: «حالا اگر نمیخواهند بر میگردم.»
عمر بن سعد در حد فاصل زمانی سوم محرم تا نهم محرم، چندین بار با
امام(علیه السلام) ملاقات کرد و با حضرت(ع) سخنانی را رد و بدل کرد.
نقل شده که روزی امام(علیه السلام) شخصی را نزد پسر سعد فرستاد و
از وی خواست تا شبانه با او دیدار کند. شب هنگام، امام(ع) و ابن سعد
هریک با همراهی بیست سوار به محل ملاقات آمدند؛ حضرت(ع)، به جز
عباس(ع) و علی اکبر(ع)، از سایر یاران خواست که فاصله بگیرند.
ابنسعد نیز فرزندش حفص و غلامش را نگاه داشت و به دیگران دستور داد
تا عقب بروند.
در این دیدار امام(ع) به او فرمود: «عمر، وای بر تو؛ تو را چه میشود از
خدایی که بازگشت همه ما به سوی اوست نمیترسی که به جنگ من
آمدی؟ حال آن که میدانی که من کیستم.
از این خیال و اندیشه ی ناصواب در گذر و راهی که صلاح دین و دنیای تو
در آن است، اختیار کن و به نزد من آی و خود را از این ضلالت بیرون آور و
بدیندنیای غدّار فریبنده که او چون من و تو بسیار دیده، مغرور نشو و یقیق
بدان که سعادت و سلامت تو در آنچه که میگویم است.»
ابن سعد گفت: «راست گفتی؛ امّا از آن میترسم که چون به نزد تو آیم،
[عبیدالله] خانهام را خراب کند.»
امام(علیه السلام) فرمود: «من خانهای بهتر از آن، برای تو بنا میکنم.»
عمر گفت: «قطعه زمینی آباد و حاصلخیز دارم؛ میترسم که ابن زیاد آن را
از دستم بگیرد و فرزندانم را از منفعت آن محروم سازد.»
امام حسین(ع) فرمود: «من زمین بهتر از آن، در حجاز به تو میدهم.»
عمر ساکت شد و دیگر سخنی نگفت. امام(ع) چون چنین دید در حالی که
میفرمود: «خداوند تو را هلاک سازد و در روز قیامت نیامرزد؛ امید دارم که
به فضل خدا از گندم عراق نخوری» بازگشت.
عمر بن سعد گفت: «ای حسین(ع)! اگر گندم نباشد، جو هم میتوان
خورد» او این سخن را گفت و سپس به اردوگاه خود بازگشت.
نقل شده که در یکی از این دیدارها، امام(ع) ابراز تمایل کردند که در صورت
نخواستن ایشان از سوی مردم کوفه، حاضرند به حجاز برگردند. ابن سعد
پاسخ امام(ع) را برای عبیدالله نوشت و خواستار پذیرش این پیشنهاد و در
نتیجه پایان مسالمت آمیز این ماجرا شد. اما ابن زیاد با فتنه انگیزی و
توصیه شمر، که او را به از دست ندادن فرصت و کشتن امام(ع) تشویق
میکرد در نامهای به ابن سعد، بر انجام جنگ سفارش کرد و در آن تأکید
کرد که در صورت تمرد از این دستور، فرماندهی سپاه را به شمر بن
ذیالجوشن بسپارد.
نامه ابن زیاد توسط شمر به دست ابن سعد رسید. ابن سعد شمر را به
جهت برانگیختن ابنزیاد به جنگ و رد پیشنهاد مسالمت جویانه خود، به
شدت ملامت کرد با این حال گفت که خود متولی این امر(شهادت امام
(علیه السلام)خواهد شد.[20]
از دیگر جنایات پسر سعد در کربلا،بستن آب بر امام حسین(علیه السلام)و
اهل بیتش بود. در پی دستور ابن زیاد، عمر بن سعد، عمرو بن حجاج زبیدی
را احضار کرد و به او دستور داد تا به همراه پانصد نفر از سپاهیان کوفه از
رسیدن آب به خیام اهل بیت(ع) جلوگیری کند.
عمربن سعد کیست؟
عمربن سعد معروف به "ابن سعد" فرمانده سپاه عبیدالله بن زیاد در کربلا
در سال 61 هجری قمری و جزو منفورترین چهره های تاریخ. در بدخوئی و
شقاوت، زبانزد خاص و عام است.
پدرش سعدبن ابی وقاص، که از سرداران صدر اسلام بود. تاریخ تولد
عمر سعد، به درستی معلوم نیست. به نقل مورخین در زمان حیات پیامبر
اسلام و به قولی در دوران عمربن الخطاب به دنیا آمده است. در نوجوانی
همراه پدرش در فتح عراق شرکت کرد (در سال 17 هـ ق). او از کسانی
بود که در سال 37 هـ ق، در داستان حکمیت امام علی (ع) و معاویه،
علیه حجربن عدی صحابه امام علی (ع)، و یارانش، شهادت به فتنه گری
داد و این گواهی دستاویزی برای معاویه شد تا "حجر" و یارانش را در
«مرج عذراء» شهید کند.
در اواخر خلافت معاویه که «عبیدالله بن زیاد»حاکم بصره شد،عمربن سعد،
به خدمت او در آمد و وقتی یزید پسر معاویه خلیفه شد، کوفه را به قلمرو
حکومت عبیدالله اضافه کرد. زمانی که حسین بن علی (ع)، امام سوم
شیعیان، از بیعت با یزیدبن معاویه خودداری کرد و از مدینه به مکه مهاجرت
نمود عمر سعد، امیر مکه بود که وقتی استقبال حجاج از حسین بن علی
(علیه السلام)را دید، برای یزید نامه نوشت و او را از این قصه مطلع ساخت.
سال 60 هـ ق، نیز زمانی که مسلم بن عقیل نماینده امام حسین (ع) به
کوفه رفت تا از مردم آنجا برای حسین (ع) بیعت بگیرد، ابن سعد با بعضی
از اشراف کوفه، به یزید نامه نوشتند و توصیه هائی به او کردند. از این رو،
مسلم به دستور عبیدالله بن زیاد، از طرف یزید دستگیر شد و به جهت
خویشاوندی که با عمربن سعد داشت، او را وصی خود کرد، ولی این مرد
به او خیانت کرد و اسرار مسلم بن عقیل را فاش کرد.
در همین زمان، عبیدالله بن زیاد به کوفه آمد و عمربن سعد را به استانداری
(ری) منصوب کرد. ابن سعد با 4000 سپاهی، در بیرون کوفه آماده حرکت
به طرف ری بود که خبر حرکت امام حسین (ع)، به سوی کوفه رسید.
عبیدالله، از ابن سعد خواست تا قبل از رفتن به ری، حسین و یارانش را
سرکوب کند. ابن سعد ابتدا تردید کرد ولی متوجه شد که اگر قبول نکند،
حکومت ری از دست او خواهد رفت.
از این رو، جاذبه دنیا و ریاست او را گرفت و مأموریت جدید خود را قبول کرد
و با لشگر خود به طرف کربلا رفت. روز دوم یا سوم محرم سال 61 هـ ق در
کربلا، کسی را نزد حسین بن علی فرستاد و از حضرت خواست که یا با
"یزید بن معاویه" بیعت کند و یا به جنگ تن در دهد و زمانی که امتناع
امام حسین از بیعت با یزید را دید، برای اینکه نشان دهد که در جنگ با
امام (ع) راسخ است اولین تیر را به طرف حسین بن علی(علیه السلام)
ویارانش فرستاد و دستور داد تا آب را به روی آنها ببندند.
او پس از شهادت امام (ع) و یارانش، دستور داد که سپاهیانش بر بدن
آنها با اسب بتازند. روز 12 محرم بعد از دفن اجساد سپاهیانش، خاندان
حسین بن علی (علیه السلام) را به کوفه برد.
وقتی خدمت عبیدالله بن زیاد رفت، عبیدالله از او خواست تا نامه حکومت
ری را به او پس بدهد. عمر سعد که فهمید دیگر حکومت و استانداری ری
به او، وصال نمی دهد، خودش را چنین توصیف کرد: «هیچ کس بدتر از من
به خانه اش برنگشت، زیرا از امیری فاجر و ظالم اطاعت کردم و عدالت را
پایمال و خویشاوندی را قطع کردم.» بعد از واقعه کربلا، ابن سعد مدتی از
ترس کشته شدن به دست مردم، پنهان بود. در ایام قیام مختار به کوفه،
او فرار کرد ولی وقتی مردم کوفه دوباره بر ضد مختار خروج کردند به کوفه
برگشت و با مخالفان مختار، رهبری مردم را مدتی به عهده گرفت. اما چون
کوفیان شکست خوردند، ابن سعد مجددا از کوفه فرار کرد و به بصره
پناهنده شد. به دستور مختار، او را دستگیر کردند و نزد او آوردند.
سال 66 هـ ق، در مجلس مختار، ابن سعد به همراه پسرش به قتل رسید.
مختار، سر او را برای محمدبن حنفیه، برادر امام حسین (ع) فرستاد
(و بدین ترتیب، از روزگار حذف شده و به درک واصل شد).
درباره فلسفه گریه و اشک برای ائمه معصومین(علیهم السلام)بویژه برای
امام حسین(علیه السلام) و یارانش در واقعه کربلا، دلایل و مطالب زیادی
نقل و منتشر شده اما بیانات رهبر معظم انقلاب دراین باره،بسیار روشنگر،
روان و گویاست.
ایشان در سخنانی در این باره به سوال"چرا ماتم و اشک؟"پاسخروشنی
داده اند و "جنبه نمادین و حقیقی عزاداری" برای حضرت اباعبدالله(ع) را
تشریح کرده اند.
رهبر انقلاب این سخنان را به مناسبت سالروز قیام نوزدهم دیماه در
سال ۸۶ و در دیدار اقشار مختلف مردم قم بیان کرده اند:
"میگویند چرا ماتم و گریه و اشک را در بین مردم رواج میدهید؟
این ماتم و اشک براى ماتم و اشک نیست، براى ارزشهاست.
آنچه پشت سر این عزاداریها،بر سر و سینه زدنها، اشک ریختنها وجود دارد،
عزیزترین چیزهائى است که در گنجینه ى بشریت ممکن است وجود داشته
باشد؛او همان ارزشهاى معنوىِ الهى است. اینها را میخواهند نگه دارند که
حسین بن على(علیه السلام) مظهر این ارزشها بود. یادِ آنهاست؛
زنده نگه داشتن آنهاست.
و ملت اسلام اگر نام حسین را و یاد حسین را زنده نگه بدارد و آن را الگو
قرار بدهد براى خود، از همه ى موانع و مشکلات عبور خواهد کرد. لذاست
که ما در انقلاب اسلامى، در نظام جمهورى اسلامى از صدر تا ذیل، همه -
مردم، مسئولین، بزرگان، شخص امام بزرگوار ما - بر روى مسئله ى امام
حسین(علیه السلام) و مسئله ى عاشورا و همین عزاداریهاى مردمى،
تکیه کردند و جا دارد. این عزاداریها جنبه ى نمادین دارد، جنبهى حقیقى
هم دارد؛ دلها را نزدیک میکند، معارف را روشن میکند."
رهبر معظم انقلاب در بخش دیگری از سخنان خود بار دیگر بر موضوع
"بصیرت" تاکید و خاطرنشان می کند: جنبه ى عاطفى آن(عزاداری ها)
هم تأثیرگذارِ بر روى عواطف و احساسات همه ى مردم است. جنبه ى
عمقى و معنوى آن، صاحبان فکر و بصیرت را آگاه میکند؛ روشن میکند.
بنده بارها در طول این سالها این جمله ى امیرالمؤمنین (علیهالصّلاة
والسّلام) را عرض کرده ام که فرمود: «ألا لا یحمل هذا العلم إلّا أهل
البصر والصّبر»؛ این پرچم - پرچم انسانیت، اسلام، توحید - را آن کسانى
که داراى این دو خصوصیتند، میتوانند بر دست بگیرند و بلند نگه دارند؛
«البصر والصّبر»؛ بصیرت و استقامت. امام حسین (علیهالسّلام) مظهر
بصیرت و استقامت است."
(صیدا شاخه ای از قبیله اسد بوده است)، در بنی اسد مردی شریف، و دلیر و مخلص در
آنگاه كه بزرگان شیعه در كوفه از امام حسین علیه السلام براى آمدن به آن شهر دعوت
پس از ورود مسلم به كوفه و استقبالى كه از وى شد، نامه اى را توسط قیس براى امام
هنگامى كه امام حسین(علیه السلام) به منزلگاه « حاجر» در منطقه « بطن الرمه» رسید،
ابن زیاد پرسید: كیستى؟ گفت: از شیعیان على(علیه السلام) و فرزند او. پرسید: چرا نامه را
قیس گفت: نام آنان را به تو نخواهم. گفت، ولى ناسزاى بر حسین و برادرش را مى پذیرم.
ابن زیاد پس از آگاهى بر این جریان فرمان داد او را از بالاى قصر به زیر انداختند، چنان كه
عبدالملك بن عمیر بجلى سر او را از تن جدا نمود. چون مورد اعتراض قرار گرفت، گفت:
خبر شهادت قیس در منزلگاه « عذیب الهجانات» به امام حسین(علیه السلام) رسید. با شنیدن
پروردگارا بهشت را جایگاه ما و آنها كن و ما و آنها را در قرار رحمت خویش و ذخایر
گفتوگوى قیس با ابن زیاد و كیفیت شهادت او را برخى به عبداللَّه بن یقطر نسبت داده اند.
ولى صاحب ناسخ به این نكته توجه كرده بر این باور است كه امام(علیه السلام) دو بار،
دوم محرم : ورود امام حسین (ع) به کربلا
بدانکه در روز ورود آن حضرت به کربلا خلاف است واصح اقوال آنست که
ورود آن جناب به کربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و یکم هجرت
بوده و چون به آن زمین رسید پرسید که این زمین چه نام دارد؟ عرض
کردند کربلا مینامندش، چون حضرت نام کربلا شنید گفت:
اّلّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُبِکَ مِنَ الْکَرْبِ وَالْبَلآءِ
پس فرمود: که این موضوع کرب و بلا و محل محنت و عنا است فرود آئید
که اینجا منزل و محل خیام ما است، و این زمین جای ریختن خون ما است.
و در این مکان واقع خواهد شد قبرهای ما، جدم رسول خدا (صلی الله
علیه و آله و سلم) به اینها پس در آنجا فرود آمدند. و جز نیز با اصحابش در
طرف دیگر نزول کردند و چون روز دیگر شد عمر بن سعد (ملعون) با چهار
هزار مرد سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر آن امام مظلوم فرود آمدند.
ابوالفرج نقل کرده: پیش از آنکه ابن زیاد عمر سعد را به کربلا روانه کند او
را ایالت ری داده و والی ری نموده بود چون خبر به ابن زیاد رسید که امام
حسین (علیه السلام) به عراق تشریف آورده پیکی به جانب عمر بن سعد
فرستاد که اولا برو به جنگ حسین و او را بکش و از پس آن به جانب ری
سفر کن. عمر سعد به نزد ابن زیاد آمده گفت ای امیر از این مطلب عفو
نما گفت ترا معفو میدارم و ایالت ری از تو باز میگیرم عمر سعد مردد
شد مابین جنگ با امام حسین علیه السلام و دست برداشتن از ملک ری
لاجرم گفت مرا یک شب مهلت ده تا در کار خویش تاملی کنم پس شب
را مهلت گرفته و در امر خود فکر نمود، آخرالامر شقاوت بر او غالب گشته
جنگ سیدالشهداء علیه السلام را به تمنای ملک ری اختیار کرد، روز دیگر
به نزد ابن زیاد رفت و قتل امام علیه السلام را بر عهده گرفت پس ابن زیاد
با لشکر عظیم او را به جنگ حضرت امام حسین علیه السلام روانه کرد.
سبط ابن الجوزی نیز فریب به همین مضمون را نقل کرده، پس از آن محمد
بن سیرین نقل کرده که میگفت: معجزهای از امیرالمومنین (علیه السلام)
در این باب ظاهر شد، چه آن حضرت گاهی که عمر سعد را در ایام
جوانیش ملاقات می کرد به او فرموده بود: وای بر تو یابن سعد چگونه
خواهی بود در روزی که مردد شوی مابین جنت و نار و تو اختیار جهنم کنی
و بالجمله چون عمر سعد وارد کربلا شد عروه بن قیس احمسی را طلبید و
خواست که او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد و از آن جناب بپرسد
که برای چه به اینجا آمدهای و چه اراده داری، چون عروه از کسانی بود که
نامه برای آن حضرت نوشته بود حیا میکرد به سوی آن حضرت برود و
چون سخن گوید، گفت مرا معفو دار و این رسالت را به دیگری واگذار، پس
ابن سعد بهر یک از رؤسای لشکر که می گفت باین علت ابا میکردند زیرا
که اکثر آنها از کسانی بودند که نامه برای آن جناب نوشته بودند و حضرت
را به عراق طلبیده بودند پس کثیر بن عبدالله که ملعونی شجاع و بیباک
و بیحیائی فتاک بود برخاست و گفت که من برای این رسالت حاضرم و
اگر خواهی ناگهانی او را بهقتل در آورم عمر سعد گفت این را نمیخواهم
ولیکن برو به نزد او و بپرس که برای چه باین دیار آمده. پس آن لعین متوجه
لشکرگاه آن حضرت شد. ابوثمامه صائدی را چون نظر بر آن پلید افتاد به
حضرت عرض کرد که این مرد که به سوی شما میآید بدترین اهل زمین و
خونریزترین مردم است این بگفت و به سوی کثیر شتافت و گفت اگر به نزد
حسین علیه السلام خواهی شد شمشیر خود را بگذار و طریق خدمت
حضرت را پیش دار گفت لاوالله هرگز شمشیر خویش را فرو نگذارم همانا
من رسولم اگر گوش فرا دارید ابلاغ رسالت کنم ورنه طریق مراجعت
گیرم. ابوثمامه گفت پس قبضه شمشیر ترا نگه می دارم تا آنکه رسالت
خود را بیان کنی و برگردی گفت به خدا قسم نخواهم گذاشت که دست
بر شمشیرم گذاری گفت به من بگو آنچه داری تا به حضرت عرض کنم و
من نمیگذارم که چون تو مرد فاجر و فتاکی با این حال به خدمت آن سرور
روی، پس لختی با هم بد گفتند و آن خبیث به سوی عمر سعد برگشت و
حکایت حال را نقل کرد، عمر قره بن قیس حنظلی را برای رسالت روانه
کرد. چون قره نزدیک شد حضرت با اصحاب خود فرمود که این مرد را
میشناسید؟ حبیب من مظاهر عرض کرد بله مردیست از قبیله حنظله و
با ما خویش است و مردی است موسوم به حسن رای و من گمان
نمیکردم که او داخل لشکر عمر سعد شود. پس آن مرد آمد به خدمت
آن حضرت و سلام کرد و تبلیغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود
که آمدن من بدینجا برای آنست که اهل دیار شما نامههای بسیار به من
نوشتند و به مبالغه بسیار مرا طلبیدند، پس اگر از آمدن من کراهت دارید
برمیگردم و میروم پس حبیب رو کرد به قره و گفت وای بر تو ای قره از
این امام به حق روی میگردانی و به سوی ظالمان میروی بیا یاری کن
این امام را که به برکت پدران او هدایت یافتهای، آن بیسعادت گفت پیام
ابن سعد را ببرم و بعد از آن با خود فکر میکنم تا ببینم چه صلاح است.
پس برگشت به سوی پسر سعد و جواب امام را نقل کرد، عمر گفت
امیدوارم که خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامهای به
ابن زیاد نوشت و حقیقت حال را در آن درج کرده برای ابن زیاد فرستاد.
حسان بن فائد عبسی گفت که من در نزد پسر زیاد حاضر بودم که این
نامه بدو رسید چون نامه را باز کرد و خواند گفت:
یِرجُوُ النَّجاتَ وَلاتَ حینَ مَناصٍ
الانَ اِذْ عُلّقَتْ مُخالِبُنابِه
یعنی الحال که چنگالهای ما بر حسین بند شده در صدد نجات خود برآمده
و حال آنکه ملجاء و مناصی از برای رهائی او نیست. پس در جواب عمر
نوشت که نامه تو رسید به مضمون آن رسیدم، پس الحال بر حسین عرض
کن که او و جمیع اصحابش برای یزید بیعت کنند تا من هم ببینم رای خود
را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت والسلام. پس چون جواب نامه به عمر
رسید آنچه عبیدالله نوشته بود به حضرت عرض نکرد. زیرا که میدانست
آن حضرت به بیعت یزید راضی نخواهد شد. ابن زیاد پس از این نامه نامه
دیگری نوشت برای عمر سعد که یابن سعد حایل شو میا حسین و اصحاب
او و میان آب فرات و کار را برایشان تنگ کن و مگذار که یک قطره آب
بچشند چنانکه حائل شدند میان عثمان بنعفان تقی زکی و آب در روزی که
او را محصور کردند. پس چون این نامه به پسر سعد رسید همان وقت
عمر بن حجاج را با پانصد سوار بر شریعه موکل گردانید و آن حضرت را از
آب منع کردند، و این واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد
و از آن روزی که عمر سعد به کربلا رسید پیوسته ابن زیاد لشکر برای او
روانه میکرد، تا آنکه به روایت سید تا ششم محرم بیست هزار سوار نزد
آن ملعون جمع شد. و موافق بعضی از روایات پیوسته لشکر آمد تا به
تدریج سی هزار سوار نزد عمر جمع شد، و ابن زیاد برای پسر سعد نوشت
که عذری از برای تو نگذاشتم در باب لشکر باید مردانه باشی و آنچه واقع
میشود در هر صبح و شام مرا خبر دهی.
پس چون حضرت آمدن لشکر را برای مقاتله با او دید به سوی ابن سعد
پیامی فرستاد که من با تو مطلبی دارم و میخواهم ترا ببینم، پس
شبانگاه یکدیگر را ملاقات نموده و گفتگوی بسیار با هم نمودند پس عمر
به سوی لشکر خویش برگشت و نامه به عبیدالله بن زیاد نوشت که ای
امیر خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسین خاموش کرد و امر امت
را اصلاح فرمود، اینک حسین (علیه السلام) با من عهد کرده که برگردد به
سوی مکانی که آمده یا برود در یکی از سرحدات منزل کند و حکم او مثل
یکی از سایر مسلمانان باشد در خیر و شر یا آنکه برود در نزد امیر یزید
دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بکند. و البته در این مطلب
رضایت تو و صلاحیت امت است.
مؤلف گوید: اهل سیر و تواریخ از عقبه بن سمعان غلام رباب زوجه امام
حسین (علیه السلام) نقل کردهاند که گفت من با امام حسین
(علیه السلام) بودم از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق واز او مفارقت نکردم
تا وقتی که به درجه شهادت رسید، و هر فرمایشی که در هر جا فرمود
اگرچه یک کلمه باشد خواه در مدینه یا در مکه یا در عراق یا روز شهادتش
تمام را حاضر بودم و شنیدم این کلمه را که مردم میگویند آن حضرت
فرمود دست خود را در دست یزید بن معاویه گذارد، نفرمود.
فقیر گوید: پس ظاهر آنست که این کلمه را عمر سعد از پیش خود در نامه
درج کرده تا شاید اصلاح شود و کار به مقاتله نرسد چه آنکه عمر سعد از
ابتداء جنگ با آن حضرت
را کراهت داشت و مایل نبود.
و بالجمله چون نامه به عبیدالله رسید و خواند گفت این نامه شخص ناصح
مهربانی است با قوم خود و باید قبول کرد. شمر ملعون برخاست و گفت
ای امیر آیا این مطلب را از حسین قبول میکنی؟ به خدا سوگند که اگر او
خود را به دست تو ندهد و در پی کار خود رود، امر او قوت خواهد گرفت و
ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف کند دفع او را دیگر نتوانی کرد، لکن
الحال به جنگ تو گرفتار است و آنچه رایت در باب او قرار گیرد از پیش
میرود. پس امر کن که در مقام اطاعت و حکم تو برآید پس آنچه خواهی
از عقوبت یا عفو در این باب به عمر بن سعد با تو آن را روانه می کنم و باید
ابن سعد آن را بر حسین و اصحابش عرض نماید اگر قبول اطاعت من
نمودند، ایشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ایشان کارزار کند و
اگر پسر سعد از کارزار با حسین اباء نماید تو امیر لشکر میباش و گردن
عمر را بزن و سرش را برای من روانه کن.
پس نامه نوشته به این مضمون:
ای پسر سعد من ترا نفرستادم که با حسین رفق و مدارا کنی و در جنگ با
او مسامحه و مماطله نمائی و نگفتمسلامت و بقای او را متمنی و مترجی
باشی و نخواستم گناه او را عذرخواه گردی و ازبرای او به نزد من شفاعت
کنی، نگران باش اگر حسین و اصحاب او در مقام اطاعت و انقیاد حکم من
میباشند پس ایشان را به سلامت برای من روانه نما؛ و اگر اباء وامتناع
نمایند با لشکر خود ایشان را احاطه کن و با ایشان مقاتلت نما تا کشته
شوند و آنها را مثله کن همانا ایشان مستحق این امر میباشند و چون
حسین کشته شد سینه و پشت او را پایمال ستوران کن چه او سرکش و
ستمکار است و من دانستهام که سم ستوران مردگان را زیان نکند چون
بر زبان رفته است که اگر او را کشم اسب بر کشته او برانم این حکم باید
انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت کنم اقدام نمودی جزای شنونده و
پذیرنده به تو میدهم و اگر نه از عطا محرومی و از امارات لشکر معزول
و شمر بر آنها امیر است و منصوب والسلام. آن نامه را به شمر داد و به
کربلا روانه نمود.